دل در گرو یار پریچهر عاشقانه بسوخت
و در سرشار بودن امید رهایی خاضعانه بساخت
مرا رحمی نیست
فرا روی رهایش تا غباری سرد
دوش خواب می دیدم
که برف آمد
ملیحم بود
رها بود و نگاهش....
چرا خیسی؟
نگاهم با نگاه او....
همی گفتم
همی بوسیدمش با تب
رهایم را رهایش تا اوج....
در آغوشم چو نازیدی
در آغوشم بسان...