نتایح جستجو

قسمت هفتاد و دوم : پایان یک کابوس اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ... - غذات رو بخور ... سریع سرم رو انداختم پایین ... ـ چشم ... اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز...

قسمت هفتاد و یکم : نگاه عبوس قسمت هفتاد و یکم : نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ... ـ سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ... و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ...

خب مثل این که کسی حال و حوصله نداره! خودم ادامه میدم... 1- هر کسی می تونه خودش بعضی از سبزیجات مورد نیاز خودش رو کشت و تامین کنه بنابراین من می خوام امتحان کنم ببینم می تونم سه چهار مدل سبزی بکارم و برداشت کنم یا نه! 2- قرار شد یک شروع کوچک داشته باشیم بنابراین من تو تراس خونه دوتا جعبه میوه...

وزارت علوم،‌تحقيقات و فنّاوري پژوهشگاه علوم و فنّاوري اطلاعات ايران (ايرانداك) تقویم آموزشی دوره‌های اردیبهشت ماه 1395 تخفیف ویژه به مناسبت بزرگ‌داشت هفته معلم برای جامعه علمی کشور و دانشجویان گرامی در هفته سوم اردیبهشت رديف عنوان دوره مدرس دوره زمان و مدت برگزاري هزينه با تخفیف ویژه...

بگو ضرر نداره! بعدش یه سوال دیگه بذار دوباره :D

[IMG]

سلام خوبی! :d

به به سلاااااااااااااااااااااام [IMG] چه عجب! این طرفا خوبی؟ خوشی؟ سلامتی؟ چه خبر؟ چه می کنی؟ ...

برو سلام برسون

من پشتش حرفی نمیبینم! تو می بینی؟

حرکت نداره که! بی حرکت یه جا ایستاده

:cool:

آره زودتر برو دنبالش ...

تو هم داری پیر میشی خواهر

:cool:

الکل خیلی زود میپره میره! فکر کنم اگه خاصیتی هم داشته باشه به عنوان دور کننده هست... من تا حالا امتحان نکردم

عکس از نمونه کارات داری ما هم هنرتو ببینیم ؟!

قسمت هفتاد : دشتی پر از جواهر قسمت هفتاد : دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ... چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ... ـ خوبی؟ ... با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ... ـ آره...

قسمت شصت و نهم : مثل کف دست قسمت شصت و نهم : مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... دیشب رو اصلا نخوابیده بودم ... صبح هم که رفته بودم دعای ندبه ... بعد از دعا ... سه نفره کل مسجد رو تمییز کرده بودیم ... استکان ها رو شسته بودیم و ... اما این خستگی متفاوت بود ... روحم خسته بود و...

قسمت شصت و هشتم : یه الف بچه قسمت شصت و هشتم : یه الف بچه با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... ـ چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ...