نتایح جستجو

  1. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    وفا خواهی جفاکش باش حافظ فان الربح و الخسران فی التجر
  2. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    ما در درون سينه هوايی نهفته‌ايم بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
  3. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
  4. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    يا رب امان ده تا بازبيند چشم محبان روی حبيبان
  5. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری همچنان در لب لعل تو عيان است که بود
  6. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    واسه منم تموم شد.دشمنت شرمنده میترای عزیز دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
  7. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد به وداعی دل غمديده ما شاد نکرد
  8. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش که دست دادش و ياری ناتوانی داد
  9. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    روان تشنه ما را به جرعه‌ای درياب چو می‌دهند زلال خضر ز جام جمت
  10. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    ما را ز منع عقل مترسان و می بيار کان شحنه در ولايت ما هيچ کاره نيست
  11. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    تيمار غريبان اثر ذکر جميل است جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
  12. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد که شعر حافظ شيرين سخن ترانه توست
  13. meh_61

    شعر نو

    دره خاموش سكوت، بند گسسته است. كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي. در آسمان شفق رنگ عبور ابر سپيدي. *** نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش. نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين. كشيده از پس...
  14. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
  15. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    تير آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
  16. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    در نمی‌گيرد نياز و ناز ما با حسن دوست خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
  17. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
  18. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند
  19. meh_61

    مشاعرۀ سنّتی

    در نظربازی ما بی‌خبران حيرانند من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند
  20. meh_61

    شعر نو

    فرياد و ديگرهيچ فريادي و ديگر هيچ . چرا كه اميد آنچنان توانا نيست كه پا سر ياس بتواند نهاد. بر بستر سبزه ها خفته ايم با يقين سنگ بر بستر سبزه ها با عشق پيوند نهاده ايم و...
بالا