نگین_یه زمانی خیلی دوست داشتم.خودمو به آب و آتیش میزدم تا به نظرت بیام.تو میفهمیدی،اما به روی خودت نمیآوردی.کم کم فهمیدم تلاشم بیهوده است و تو از من خوشت نمییاد.دیگه هیچ پایگاهی نداشتم.سیمین مادر من بود ولی منو فراموش کرده بود.همه زندگیش تو بودی.کسی رو هم که دوست داشتم منو به حساب نمیآورد.منم کم...