رمان نوژن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
فصل نهم
پانی-کجایی یار بی‌ وفا؟
-من که همین جام تویی‌ که یک سال و نیمه رفتی‌ و خبری ازت نیست.
پانی-باورت میشه هستی‌؟منو تو که یه روز همدیگه رو نمیدیدیم واسه هم بی‌تاب میشدیم،حالا من این سر دنیا باشم و تو اون سر!
-ای بابا ول کن این حرف‌ها رو پانی.خودت خوبی‌؟
پانی-بد نیستم،غیر دلتنگی‌ خدا رو شکر دیگه مشکلی‌ ندارم.
-مامانت اینا که تابستون اومدن پیشت.
پانی-آره،ولی‌ خب دله دیگه تنگ میشه.واسه تو و پندار که یه ذره شده.این روز‌ها باید خبر پندار رو هم از تو گرفت.حالا حالش خوبه؟
-خسته نشدی از این متلک ها؟
پانی-اینا که شوخی‌ بود،ولی‌ گذشته از شوخی‌ مشکلتون چیه؟بینتون شکر آبه؟
-نه،چه مشکلی‌؟
پانی-من احساس می‌کنم پندار یه مقدار ازت رنجیده.
-جدی؟آخه واسه چی‌؟چرا به خودم چیزی نگفت؟!
پانی-چی‌ بگم!به منم زیاد حرفی‌ نمیزنه.میشناسیش که،بکشیش یه کلام هم حرف از دهنش در نمیاد.فقط به شوخی‌ حال تو رو ازش پرسیدم که گفت:نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار.حالا منظورش چی‌ بود نمیدونم،ولی‌ هستی‌ میخواستم بگم...
از وقتی‌ با نوژن می‌گشتم رابطه‌ام با پندار خیلی‌ کم شده بود.با خودم فکر می‌کردم یعنی‌ منظور پندار،نوژن بوده و بابت همین رنجیده؟!
پانی-الو؟هستی‌؟اونجایی؟
-اره اره بگو.
پانی_من چی‌ بگم تو باید بگی‌!
-ببخشید حواسم نبود،میشه یه بار دیگه بگی‌؟
پانی-پس من دارم یه ساعت روضه چون میخونم؟میگم...
فکر پندار بد جور مشغولم کرده بود.در تمام این مدت حتی یه بار هم به ذهنم نرسیده بود که سر سنگینیه پندار به خاطر نوژن میتونه باشه.بالاخره من ترم چهارم بودم و پندار ترم آخر و فکر می‌کردم بابت سنگینیه درس‌ها و این چیز‌ها فرصت اینکه مثل سابق با هم باشیم رو نداره.
با سر و صدای هاله از فکر بیرون اومدم،نازلی مدتی‌ بود که به حرف افتاده بود و همه در حال و هوای دیگه‌ای بودن،اما خاله علی‌ فوت شد و دوباره همه رو سیاه پوش کرد.از اونجایی که فامیل نزدیک نداشتن و فامیل‌های دور هم مدت‌ها بود که خبری از اونها نمیگرفتن،علی‌ و مهری تصمیم داشتن هزینه مراسم سوم و هفت و مابقی رو صرف امور خیریه کنن.هاتف هم پیشنهادداده بود حالا که نازلی کمی‌ بهبود پیدا کرده،دوباره از خونه ماتم کده نسازن و لباس‌های سیاه رو بعد از هفت عوض کنن.
اون روز هم چهلم بود و همه رفته بودن سر خاک،که من چون کلاس داشتم عذر خواهی‌ کردم و نرفتم.داشتم به درسام می‌رسیدم که هاتف در زد و وارد شد و بی‌ مقدمه گفت:هستی‌ تو چه خواهری هستی‌ آخه؟
-چی‌ شده مگه؟
هاتف-چی‌ میخواستی بشه؟علی‌ امروز رسما هاله رو از من خواستگاری کرد.
-ا مبارکه،حالا از تو بزرگتر پیدا نکرد که به تو گفته؟
هاتف-خودش خجالت می‌کشید بگه از من خواست تا موضوع رو با بابا اینا مطرح کنم.
-ولی‌ عجب خواستگار عجولیه این علی‌ آقا.آخه سر خاک خاله اش؟!
هاتف-این یه سال صبر کردن و سیاه پوشیدن که تاثیری به حال میت بخت برگشته نداره،اینا فقط احترامه.برای اون خدا بیامرز هم که علی‌ کم غصه نخورد.دیر یا زود باید میرفت.بیچاره خودش راحت شد.
-وای هاتف اینطوری حرف نزن.آدم عزیزش که میمیره مگه میشه واسش ناراحت نشه؟
هاتف-چرا خب همه ناراحت هستن،ولی‌ میشه زندگی‌ رو هم مختل کرد؟خاله علی‌ دیگه مدت‌ها بود که عضوی از خونواده بحساب نمیومد و عملا از دست رفته بود.قبول داری یا نه؟
سر تکون دادم و پرسیدم:حالا این چه ربطی‌ داشت به خواهریه من؟
هاتف-همین دیگه،اینقدر حرف تو حرف آوردی که یادم رفت.میگم یعنی‌ مهری با اون همه مشکلات،چپ و راست تو گوش هاله خوند.علی‌ هم که امروز رسما حرفشو زد.هاله هم که جوابش معلومه،اما من بدبخت هنوز نشستم به امید یه حرکت کوچولو از خواهرم.
-آهان حنانه!
هاتف با دهن کجی ادای منو در آورد:آهان حنانه.
-خب آخه تو دیگه پی‌ قضیه رو نگرفتی‌ که من بهت بگم.
هاتف-مگه چی‌ شده؟
-من چند باری باهاش حرف زدم.
هاتف-خب خب؟!
-هیچی‌ دیگه،گفت من از این داداش میمون تو خوشم نمیاد که نمیاد.
هاتف که مثل یه گربه کمین نشسته بود و هر کلمه رو از دهنم میقاپید،با شنیدن این جمله وا رفت:راست میگی‌؟یعنی‌ از قیافه من خوشش نیومده یا از طرز رفتارم؟
به زور جلوی خنده‌ام رو گرفتم و در حالی‌ که سعی‌ می‌کردم جدی و متاثر خودم رو نشون بدم گفتم:خب داداش جان معمولا وقتی‌ میگن میمون منظورشون قیافه طرفه دیگه!
با ناراحتی‌ گفت:من تا امروز فکر می‌کردم خیلی‌ هم خوش قیافم.یعنی‌ خب دخترای دانشگاه یه چیز‌هایی‌ پرونده بودن.خودم هم که چشم دارم هر روز تو آئینه میبینم دیگه.
لب پایینمو گاز گرفتم که نخندم:-و از کجا میدونی‌؟شاید اون دخترا هم داشتم مسخره ات میکردن و تو به خودت گرفتی‌!بعد هم خب راست میگن دیگه.همچین خوش قیافه هم نیستی‌!من که خواهرتم اینو بهت میگم یه فکر اساسی‌ باید به حال خودت بکنی‌.
هاتف-آخه مگه ایراد صورتم چیه؟
-از کجاش بگم هاتف جون؟
جا خورد:یعنی‌ اینقدر وضع خرابه؟!
سر تکون دادم و گفتم:اولین و مهمترینش دماغته!
هاتف-خب قبول دارم که یه ذره بزرگه ولی‌ به صورتم که درشته میخوره.
-همین دیگه!صورتت هم زیادی درشته،یخورده هم یغوره!انگار با ماهی‌ تابه کوبیدن تو صورتت!!!
هاتف-خب به هیکلم میاد دیگه!من خودم هم قد بلند و هیکل درشتم!!
-نه دیگه نشد هاتف!من هرچی‌ میگم تو میگی‌ این به اون میاد،اون به این میخوره.خب قبول کن ایراد داری دیگه!
هاتف-میگی‌ چیکار کنم؟!دماغو میشه عمل کرد ولی‌ دیگه سایز صورت و بدن رو که نمیشه کوچیک کرد!!!
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم،غش غش زدم زیر خنده.اونقدر خندیدم که اشک چشمامو خیس کرده بود.نفسم از زور خنده بالا نمیومد.هاتف که تازه فهمیده بود قضیه چیه گفت:سر کارم گذاشته بودی؟!
با خنده سر تکون دادم که بالش رو کوبید به سرم و بلند شد از اتاق بره برون.
-کجا؟جریان حنانه رو نگفتم بهت.
هاتف-نمیخوام دیگه!
با شیطنت گفتم:پس بعدا نگی‌ چرا علی‌ دوماد شد و من هنوز موندم!
چشماش برق زد.برگشت و کنارم نشست:جون هاتف داری راست میگی‌ یا باز میخوای اذیتم کنی‌؟
-نه باور کن راست میگم.
هاتف-یعنی‌ جوابش مثبته؟
-جوابشو نمیدونم،ولی‌ نظرش اره.
هاتف-مسخره،چه فرقی‌ میکنه؟
-فرق میکنه داداش جون.من فقط سر بسته یه چیزایی‌ راجع به تو ازش پرسیدم و فهمیدم نظرش نسبت به تو خوبه.یعنی‌ از رفتارت خوشش میاد.ولی‌
ساکت شدم که با هیجان پرسید:ولی‌ چی‌؟
-ولی‌ نظرش راجع به قیافت همونه که گفتم:عین میمون می‌مونی!
هاتف-غلط کردی!
-بهر حال من تا اونجایی که می‌تونستم برات انجام دادم از اینجا ببادش دیگه پای خودته.
هاتف-دستت درد نکنه.راستی‌ هستی‌ تو امروز با کسی‌ قرار داری؟
جا خوردم.قرار بود نوژن منو باخودش یه جایی ببره که خیلی‌ تعریفشو میکرد.با احتیاط پرسیدم:چطور؟
هاتف-آخه اون پسر چشم روشنه، دوستت، سر کوچه تو ماشین نشسته،گفتم شاید منتظر تو باشه.
-به جان هاتف اگه...
هاتف-جان خودت!چرا دروغ میگی‌؟حالا چرا بدبختو تو سرما کاشتیش؟
خنده‌ام گرفته بود هیچ چیز رو نمی‌شد از هاتف مخفی‌ کرد.شاید هر کس دیگه‌ای جای هاتف بود،طور دیگه‌ای عمل میکرد.
-باور کن ۴۵ دقیقه دیگه باید میومد،این عادتشه زود تر کشیک میکشه.
هاتف-اسمش چی‌ هست حالا؟ترم چنده؟
-اسمش نوژنه.دو ترم دیگه هم مدرکشو میگیره.البته اگه منظورت سن و سالشه بایدبگم ۲۶ سالشه.دانشجو انصرافی ادبیات بوده،اما حالا مدیریت میخونه.
هاتف-نوژن!یعنی‌ چی‌ نوژن؟
-درخت همیشه سبز،سرو.
نگاهش جدی شد.هستی‌ من به تو خیلی‌ اعتماد دارم،خیلی‌ قبولت دارم.میدونم که چشم و گوش بسته کاری رو نمیکنی‌.حتما به این آقا نوژن هم اطمینان داری که باهاش قرار میذاری.ولی‌ تو رو خدا حواست جمع باشه.باشه داداش؟
سر تکون دادم که گونه مو کشید:خوش بگذره،کاری هم داشتی نمیخواد زنگ بزنی‌ خونه،زنگ بزن موبایل خودم.در ضمن اصل کاری هم یادم نرفته ها!!!
-اصل کاری؟!
هاتف-هیچی‌ هیچی‌.بعدا می‌فهمی.
بعد از رفتن هاتف به فکر فرو رفتم.آیا من چش و گوش بسته عاشق نوژن نشده بودم؟از نظر اخلاقی‌ و شخصیتی‌ تو این یک سال کامل شناخته بودمش ،اما هنوز از گذشته و خونوادش چیزی نمیدونستم..گذشته‌ای که از حرفاش فهمیده بودم چندان خوشایند نبوده.من از نوژن فقط خود نوژن رو میشناختم و دوست داشتم، همونطور که اون همیشه خواسته بود.ولی‌ پس زمینه زندگیش برام مبهم بود.ته دلم میترسیدم،باید هر جور شده نوژنو مجبور می‌کردم این معما رو برام حل کنه.بلند شدم لباس مناسبی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و از خونه بیرون رفتم.سر کوچه داخل ماشین نشسته بود و حواسش به من نبود.پليور کرم قهوه‌ای زیبائی پوشیده بود که به رنگ چشماش جلای بیشتری میداد.
-سلام حضرت آقا.
انتظارم رو اینقدر زود نداشت،دستپاچه شد و از ماشین پیاده شد:سلام چرا اینقدر زود اومدی؟
-اگه ناراحتی‌ برگردم؟
نوژن-نه ناراحت که نیستم.یعنی‌ میگم الان که قرارمون نبود.نه!یعنی‌ اینکه...خیلی‌ خوشگل شدی.
حسابی‌ هول شده بود،از طرفی‌ هم تا به حال منو با آرایش ندیده بود.آرایش زیادی هم نداشتم ولی‌ کوچیک‌ترین تغییری تو صورتم خودشو نشون میداد.
-حالا میخوای همینطوری وایستم تا سر موقع بشه،بعد سوار شیم بریم.
نوژن-نه!یه کم هول شدم،نمیدونم چه مرگم شده؟
سوار شدیم که پرسید:از کجا فهمیدی من زود اومدم؟
-کلاغه خبر داد!
نوژن-مرسی‌ کلاغه!
-داداشم بهم گفت.یعنی‌ تا رسید خونه درو به هم کوبید و داد کشید این پسره اینجا چی‌ میخواد؟
نوژن با چشمای نگران نگام میکرد:
-میخواست بیاد یه بلایی سرت بیاره،به زور جلوشو گرفتم
نوژن-منو از کجا میشناسه آخه؟
-تو بیمارستان دیده بودت دیگه،اون موقع هم رگ‌های گردنش بادکرده بود،منتها ملاحظه منو کرد.آخه داداشم منو خیلی‌ دوست داره.خیلی‌ هم روم تعصب داره.تا حالا پنج شش تا از دوستاشو که ازم خواستگاری کردن رو سیاه و کبود کرده!امروز هم از عصبانیت با کمر بندش منو زد.
نوژن-منو ببخش هستی‌.صد بار هم اگه بگم منو ببخش باز هم کمه.تو بخاطر من امروز کتک خوردی.همش تقصیر منه که بی‌ ملاحظه اومدم اینجا ایستادم.
یه مرتبه دستمو گرفت و بوسید.یه احساس خاص تو دلم پیچید،یه احساس ناشناخته اما شیرین:شوخی‌ کردم نوژن.
نوژن-راست میگی‌؟
-اره خب اگه اینطوری بود که من الان اینقدر راحت کنارت ننشسته بودم.
نوژن-چه میدونم.فکرم به اونجا نرسید بسکه ترسیده بودم.حالا داداشت که چیزی نفهمید؟
-چرا اتفاقا داداشم بهم گفت که تو زودتر اومدی.نترس هاتف در جریان همه چی‌ هست.حالا یه روز از نزدیک با هم اشناتون می‌کنم.خیلی‌ پسر ماهیه.
نوژن-پس همه اون حرفا که در موردش میگفتی‌ دروغ بود؟
-نه به جز قسمت کتک و این حرف‌ها بقیه‌اش راست بود.داداشم منو دوست داره تعصب هم داره اما نه یه تعصب کور.
نوژن چشمکی زد و پرسید:قضیه خواستگار‌ها چی‌؟اونم راست بود؟
-اره راست بود.ولی‌ همه رو خودم جواب کردم نه هاتف.نمیخوای راه بیفتی؟
ماشینو روشن کرد و گفت:پس اینطور،خودمو آماده کرده بودم که یه کتک حسابی‌ از داداشت بخورم.
-حالا کجا داریم میریم؟
نوژن-یه جای خوب!
-بگو دیگه.
نوژن-یه جشن ،یه مهمونی‌ عارفانه.
-مهمونی‌ عارفانه؟
نوژن-ببین منو دوستام سال هاست که عاشق حافظیم و با هم جلسات حافظ شناسی‌ و شب شعر و این چیزا میذاریم.این جلسات هم هر بار خونه یه نفره و هر کی‌ دلش بخواد میتونه با خودش چند تا مهمون هم ببره.واسه همین هم کم کم با آدم‌های بیشتری اشنا میشدیم.یکی‌ از اونها یه استاد دانشگاه قدیمی‌ اهل دل بود که همیشه به محفلمون صفای دیگه‌ای میداد.مدتی‌ میشد که به خاطر بیماریش رفته بود خارج.بچه هاش هم همه خارجن ولی‌ خودش دل از اینجا نمیکنه،عاشق ایرانه.حالا هم که برگشته بچه‌ها به خاطرش مهمونی‌ دادن.
-باید خیلی‌ جالب باشه.
نوژن-مطمئنم تا حالا همچین چیزی ندیدی.قول میدم خوشت بیاد و خودت هم بشی‌ پای ثابت این محافل.
 

FA-HA

عضو جدید
مهمونی‌ عارفانه نوژن توی یه خونه بزرگ و قدیمی‌ برگزار میشد.حیاط وسیعی داشت که برف روی سر شاخه‌های درختاش نشسته بود و منظره خیلی‌ زیبائی رو بوجود آورده بود.استخر وسط حیاط خالی‌ و در حسرت آب بود.با ورود ما کسی‌ با صدای بلند گفت:به افتخار گل محفل،نوژن خان.همه شروع کردن به دست زدن.تعداد دختر‌ها نسبت به پسر‌ها خیلی‌ کمتر بود.چند تایی از پسر‌ها دورمون کردن و هر کسی‌ چیزی گفت.معلوم بود که نوژن بین همه طرفدار داره.نوژن منو به همه دوستاش معرفی کرد و بعد از احوال پرسی‌ با همه به من گفت:بریم پیش استاد فرزین.از بین جمعیت رد شدیم و رفتیم به سالن اصلی‌.تمام خونه به شکل زیبائی با قالیچه‌های ابریشم و تابلو فرش‌های زیبائی تزیین شده بود.گله به گله شمع و اباژور هر طرف دیده میشد که نورپردازی دل پذیر خونه رو به عهده داشت.استاد فرزین پیرمردی بود با موهای سفید نیمه بلند و چهره‌ای دل نشین.با دیدن ما از جا بلند شد و نوژن رو در آغوش گرفت.
نوژن-سلام استاد خوش اومدین.
استاد-سلام پسر عزیزم،شرمنده‌ام کردی, با این همه زحمت چه کنم؟
نوژن-وظیفه است استاد،هر کاری بکنم باز هم کمه.شما خیلی‌ به گردن من حق دارین.
استاد-پدرت خوبه؟
نوژن-بله.میدونین که تحمل این سر و صدا هارو نداره،معذرت خواهی‌ کرد و رفت منزل یکی‌ از دوستانش.
استاد تازه چشمش به من افتاد که ساکت ایستاده بودم،به نوژن گفت:بالاخره یه لیلی‌ هم پیدا شد که تو رو مجنون کنه.بیا جلو دخترم.
آهسته جلو رفتم و سلام کردم.استاد نگاهی‌ به نوژن انداخت و رو به من گفت:
شکنج زلف پریشان به دست باد مده/ مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
-اسمت چیه لیلی‌ نوژن؟
نوژن به جای من جواب داد:لیلی‌ نه استاد ساغر هستی‌ من!
استاد چشمکی زد و گفت:حالا ساغر یا هستی‌؟
نوژن-اسمش هستیه و از ساغر عشقش من لولی وش مستحب مسلک رو مست مست کرده:
از خلاف آمد عادت به طلب کام که من/کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
استاد نگاه تحسین آمیزی به نوژن کرد و در جوابش گفت:
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست/آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
یکی‌ از دوستای نوژن اومد و گفت:استاد نوژن و مرخص می‌کنین؟ما باهاش خیلی‌ کار داریم امشب ها!باید ببینیم چطور شده این رند ازلت گزین امشب با ساقی همراه شده.
استاد خندید و گفت:برید عزیز‌های من،فقط شما هستی‌ خانوم چند لحظه باش کارت دارم.
نوژن نگاهی‌ به من کرد که استاد گفت:برو طاقت داشته باش پسر جان،نترس ازت نمیگیرمش!
نوژن رفت و من با استاد تنها شدم.
استاد-بشین خانوم گل!
کنارش نشستم.
استاد-سلیقه نوژن حرف نداره.با این لباس سفید و صورت مهربونت،مثل فرشته‌ها میدرخشی.
-نظر لطفتونه استاد.
استاد-نمیخوام زیاد وقتتو بگیرم دخترم.فقط میخوام کمکتون کنم.همه این دختر پسر‌هایی‌ که میبینی‌ مثل بچه‌های خودم دوسشون دارم.ولی‌ نوژن یه چیز دیگه است با همه فرق داره.روحیه خیلی‌ حساس و شکننده‌ای داره.دلش درست مثل یه کاسه بلوری میمونه.یه جور خلوص و صفای باطنی تو وجودش هست که نمیشه ازش ساده گذشت،مدت‌ها بود که آرزو می‌کردم دل به دختری ببنده که قدرشو بدونه و بتونه مرحم درداش باشه.چند وقته که نوژنو میشناسی؟
-حدود یک سال.نوژن هم دانشکده‌ای منه.
استاد-دوسش داری؟
تا بحال کسی‌ اینطور مستقیم ازم نپرسیده بود.سرمو انداختم پایین که استاد گفت:پس دوسش داری!
با لبخند سرمو بلند کردم.استاد با مهربونی نگام میکرد.
استاد-رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون.فکر نمیکنم نوژن چیزی هم از خودش بهت گفته باشه.
-نه،و این پنهان کاریش کم کم داره منو نگران میکنه.
استاد-عجله نکن دخترم،به موقعش خودش برات تعریف میکنه.اون باید خودش احساس کنه که میتونه همه چی‌ رو برات تعریف کنه.من فقط یه توصیه برات دارم.اون هم اینه که اگه واقعا بهش علاقه داری،از عشق سیرابش کنی‌.این چیزیه که اون برای اعتماد احتیاج داره و همین هم میتونه اون رو به زندگی‌ عادی برگردونه.
-گذشته‌اش چی‌؟
استاد-گذشته نوژن چیز وحشتناکی نیست،فقط چند تا زخم عمیق به پیکره روح این پسر وارد کرده و این چیزی نیست که بخواد رابطه شما رو تحت تاثیر قرار بده.مگه اینکه خودت بخوای رابطه رو تموم کنی‌.نوژن اگه امروز تو رو با خودش اینجا آورده یعنی‌ رسما به همه اعلام کرده که تو رو انتخاب کرده.اینو هم بهت بگم اگه بهت گفته دوست دارم،بدون تا آخر عمر تو تنها کسی‌ هستی‌ که تو قلبش جا داری.نوژن تا حالا این جمله رو برای کسی‌ خرج نکرده و اصولا تزش همینه که تو زندگی‌ آدم فقط یه بار دلش میلرزه،باقی‌ رو یا دروغ میگه یا اینکه به اشتباه تصور میکنه که عاشق شده.
دوباره سر و کله همون پسر پیدا شد:شرمنده استاد اومدم هستی‌ خانومو ببرم.صاحب خونه سراغ مهمون عزیز کرده شو میگیره.بدون ساقیش اصلا حواسش به بقیه نیست.
صاحب خونه؟پس این خونه و تشکیلاه همه مال نوژن بود؟پس چرا چیزی نگفت؟نکنه فکر کرده که من...افکار مزاحم رو از سرم بیرون کردم.خود نوژن اومد کنارم و گفت:خسته که نشدی؟
چقدر این چشمای نگران و که هر جا میرفتم دنبالم بود رو دوست داشتم!سر تکون دادم.
نوژن-الان دیگه برنامه شون شروع میشه.
-نوژن؟
نوژن-جانم؟!
نمیتونستم یعنی‌ قدرت نداشتم چیزی رو که تو دلم احساس می‌کردم رو به زبون بیارم.
نوژن-چی‌ شده عزیزم بگو.
بی‌ اختیار گفتم:هیچی‌ دلم برای اسمت تنگ شده بود،فقط خواستم صدات کنم.
نگاهش سوزان شد و آهسته چشم به من دوخت.چشماش مثل دو قطعه کهربا منو به سمت خودش می‌کشید.احساس می‌کردم هر لحظه توی گرمای نگاهش ذوب میشم.میخواستم نگاهم رو از نگاهش بگیرم،اما قدرتش رو نداشتم.صدای تار یکی‌ از دوستاش بدادم رسید.جوانی‌ بود با موهای بلند مشکی‌ که چشماشو بسته بود و با صدای محزونی می‌خوند:
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم/نقشی‌ به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته/جامی بیاد گوشه محراب میزدم
کسی‌ تمام چراغ هارو خاموش کرد.نور ضعیف شمع‌های گوشه و کنار اتاق به همراه صدای دل انگیز تار منو به حال و هاوای دیگه‌ای برده بود:
روی نگار در نظرم جلوه مینمود/و ز دور بوسهٔ بر رخ مهتاب میزدم
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ/فالی به چشم و گوش درین باب میزدم
در پس معانی‌ واژه‌ها غرق بودم که به جای تار زن جوان،صدای نوژن در فضا پیچید:
نقش خیال روی تو تا صبحدم/بر کار گاه دیده بیخواب زدم
هر مرغ عشق کز سر شاخ سخن بجست/بارش ز طره تو به محراب زدم
ساقی به سوت این غزلم باده میگرفت/می‌گفتم این سرود و می‌‌ناب میزدم
خوش بود حال حافظ و فا ل مراد و کام/بر نام عمر و دولت احباب ميزدم
با تمام شدن این شعر زیبا،صدای دست و سوت توی گوشم پیچید.ولی‌ چشمام تو اون تاریکی به جز چشمای تر نوژن چیزی نمیدید.تا اون روز نمیدونستم که نوژن چه صدای گرم و گیرایی داره.
همان جوان نوازنده گفت:دستت درد نکنه داداش نوژن.چه حالی‌ به ما دادی.دلمون واسه صدات تنگ شده بود.
همون پسری که از اول پیش ما بود گفت:پس خبر نداری،نوژن جان سورپرایزتو رو کن.
نوژن به اعتراض گفت:ا...امید تو نمیتونی‌ این دهن لقتو نگه داری؟
امید بی‌ توجه به نوژن گفت:امشب نوژن عزیز بعد از مدت‌ها تصمیم داران یه حال اساسی‌ به سازشون و به ما بدن.فقط و فقط هم به خاطر حضور هستی‌ خانوم.
 

FA-HA

عضو جدید
دوباره صدای سوت و دست بلند شد من متعجب به نوژن چشم دوخته بودم،که صدائی همه رو ساکت کرد.دو تا از بچه‌ها با دف ‌هایشان اومدن وسط سالن و یه دف هم به نوژن دادن و هر سه شروع به نواختن کردن.نوژن چشمهاشو بسته بود و انگار غیر از صدای دف برای هیچ چیز گوش نداشت!کم کم دو رفیقش دست از نواختن برداشتند،اما نوژن انگار به خلسه‌ای عارفانه رفته بود،دنیایی که هیچ کس نمیدونست چه نکته‌هایی‌ در پس پرده پنهان کرده و نوژن در این مکاشفه پنهان و آشکار،عاشقانه مینواخت.وقتی‌ بالاخره از اون حالت بیرون اومد،برای چند ثانیه سکوت تمام سالن رو پر کرده بود.انگار احساس نوژن به همه ما منتقل شده بود و اون چیزی نبود جزٔ عشق.یه عشق ناب از جنس اشعار طرب انگیز حافظ و سماع مولانا.بعد از چند لحظه اول امید و بعد بقیه شروع به کف زدن کردن،اما من همچنان غرق نگاه بودم و نوژن هم.
امد-البته اصل کاری هنوز مونده!
نوژن با تهدید به امید اشاره کرد:اگه یه بار دیگه حرف بزنی‌ من میدونم و تو!
خود امید سالن و ترک کرد و به همراه یک عود برگشت:خب بچه‌ها بالاخره طلسم این ساز شکست.
صدای پچ پچ و هم همه بلند شد.امید همه رو ساکت کرد و ادامه داد:همه میدونیم که این ساز همدم و همراز نوژن و زبون دلش بوده و تا حالا هیچ کدوم حرف دل نوژن رو با این ساز نشنیدیم.در واقع غیر خود نوژن کسی‌ تا امروز صدای این ساز رو نشنیده ولی‌ امشب به مناسبتی که بعدا خود نوژن براتون میگه قراره این عود با ما حرف بزنه.همه حاضرین؟
همه با کف و سوت،شور و شوق خودشونو اعلام کردن.نوژن عود رو به دست گرفت و شروع کرد به زخمه زدن.با هر زخمه انگار چنگی هم به دل بیقرار من می‌کشید.روحم هر آن در حال پرواز بود و باز صدای گرم نوژن که تا عمق جانم نفوذ میکرد و باز دل بی‌تاب من که با هر کلمه آتیش میگرفت:
ساقی بیا که یار ز رخ پرده بر گرفت/کار چراغ خلوتیان باز در گرفت
ان شمع سر گرفته دگر چهره بر فروخت/وین پیر سالخورده جوانی‌ ز سر گرفت
ان عشوه داد عشق که مفتی ز ر ه برفت/وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
زنهار از این عبارت شیرین دل فریب/گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
باز نگاه طلاییشو به من دوخت و تکرار کرد:بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود/ عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت
بغض گلومو میفشرد.دل خسته‌ام بی‌ تاب بود و پریشون.نوژن بی‌ خبر از حال آشفته من همچنان میزد.اما من دیگه توی اون عالم نبودام.منی که تا اون روز به زور شعر‌های کتاب درسیم رو می‌خوندم،حالا احساس می‌کردم که سالهاست با این واژه‌ها اخت شدم و خو گرفتم.نوژن صدای دست زدن بچه‌ها رو با دست قطع کرد:
-برای اونایی که ایمانشونو به معجزه از دست دادن میگم؛اینجا،تو همین عصر و دوره،روی همین خاک یه معجزه شده.حضور یه فرشته توی جهنم مگه غیر معجزه میتونه اسم دیگه‌ای هم داشته باشه؟من یه فرشته پیدا کردم،درست وسط جهنم زندگیم.که دست منو گرفت و لحظه به لحظه دارم از بوی بهشتی‌ اون مست میشم.این فرشته رو حالا همه تون میشناسین.امید گفت که تا امشب غیر از خودم کسی‌ صدای عود منو نشنیده بود،اره!ولی‌ امشب حرف دلمو زدم،برای شما و برای فرشته کوچولوی خودم.چون امشب شب عزیزیه.آخه فرشته من،عشق من،هستی‌ من،امشب تولدشه.
باز بچه‌ها شلوغ کردن،اما من گیج و گنگ به نوژن خیره بودم.زبونم لال شده بود و ذهنم کور.نوژن آهسته اومد و روبروی من ایستاد.همه ساکت شده بودن.
نوژن-غیر از اون آهنگ یه هدیه مخصوص دیگه هم دارم.اون هم این حافظ جیبیه قدیمیه.
امید-نوژن این همونی نیست که اگه یه روز همراهت نبود کلافه میشدی؟
نوژن-چرا همونه ولی‌ حالا میدونم دیگه هیچ وقت جاش نمیذارم،چون از این به بعد پش دلمه!
برگشت سمت منو گفت:هسی خوبم،آرزومه با هر واژه‌ای که از این میخونی،اسم من برات تداعی‌ بشه و اگر دلت خواست یاد امشبو زنده کنی‌!
قبل از اینکه بخوام حرفی‌ بزنم خودش گفت:و اما هدیه اصلی‌.
دوباره بین بچه‌ها هم همه افتاد.یه گردنبند فوق العاده زیبا بود و گرون قیمت.نوژن میون هیاهوی بچه‌ها گفت:اجازه میدی خودم بندازم گردنت؟
بی‌ حرف سرم رو جلو بردم.دست هاش به وضوح میلرزید و چشماش بی‌تاب و سوزان بود.بی‌ صدا همینطور که زنجیر رو بالا گرفته بود،خیره شده بود به چشمای من.انگار هر دو مسخ شده بودیم.امید که متوجه اوضاع شده بود گفت:نوژن جون!احیانا ما هم آدمیم هاااا!زود باش دیگه همه منتظرن.بعدا آهسته اضافه کرد:یه عمر وقت داری زل بزنی‌ و نیگاش کنی‌،این کارا که جاش جلو بقیه نیست عمو جون!
همه زدن زیر خنده.منو نوژن سرخ شدیم و نوژن بالاخره گردنبد رو به گردنم انداخت.
نوژن-البته این کادو آخری بقیه هم داره.
اینبار یه انگشتر زیبا و ظریف که پر بود از برلیان رو بالا برد و گفت:ولی‌ اینو گذاشتم که سر یه فرصت مناسب بهت بدم.
دو تا از دختر‌ها با شیطنت به هم نگاه کردن و کل کشیدن که باقی‌ دختر‌ها هم به تبعیت از اونا هلهله کردن.
با صدائی که از ته چاه در میومد گفتم:نمیدونم چی‌ بگم.من مثل تو نمیتونم خوب و قشنگ صحبت کنم.فقط میگم که اگه بخوام بگم متشکرم و ممنونم خیلی‌ در حقت بی‌ انصافی کردم!امشب اونقدر منو غافلگیر کردی که من فکر نمیکنم هیچ وقت خاطره امشب از ذهن و دلم بیرون بره.اما حالا که تو حرف دلتو با سازت برام گفتی‌ و این دیوان حافظ رو به من دادی،دلم میخواد به عنوان جواب برام یه تفال بزنی‌.
حافظ رو به دستش دادم که گفت:خب نیتت رو هم بگو دیگه.
-نیتم همون نیت خودته.
چیزی زیر لب گفت و کتاب رو باز کرد.با نگاهی‌ آشنا و گذرا بیت‌ها رو از نظر گذروند و گفت:من فقط شاه بیتش رو میخونم بقیه‌اش دیگه معلومه که نیتم چی‌ بوده و جواب چی‌:
آنچه سعی‌ است من اندر طلبت بنمایم/این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
ساعت از هفت گذشته بود که از نوژن خواستم منو به خونه برسونه.قبلش یه زنگ به هاتف زدم و گفتم که تو راه خونه هستم،هاتف هم گفت که به مامان اینا گفته که من با یکی‌ از دوستام رفتم بیرون.خب دروغ هم نگفته بود!نوژن آهسته میروند،خیلی‌ آهسته.منم اصراری نداشتم که زود برسم خونه.نوژن ساکت بود،برای اینکه سر حرف رو باز کنم گفتم:این استاد هم عجب آدم جالبیه.
نوژن-مثل پدر دوم من میمونه.حالا مونده تا بشناسیش.باید زنشو ببینی‌،نمیدونی چه خانوم خوبیه.هنرمند،عاشق استاد.زن دوم استاده.
-چی‌؟استاد دو تا زن گرفته؟فکر نمیکردم آدمی‌ با این طرز فکر اهل این کارا باشه.
نوژن نگاهی‌ کرد و گفت:چرا زود قضاوت میکنی‌؟اینطوری حرف نزن.گاهی‌ ازدواج دوم عین خوشبختیه.زن اول استاد اونو درک نمیکرده.استاد عاشق هنر و ادبیات و ایرانه،ولی‌ اون درست نقطه مقابل استاد بود.استاد برای شاگرداش پدری میکنه.همیشه چند نفری از بچه‌ها خونه‌اش هستن و با هم بحث می‌کنن و پای صحبت هاش میشینن.ولی‌ اون از اینکه استاد اینقدر خودشو وقف شاگرداش کرده بود دل خوشی نداشت.آخر هم گذاشت و رفت.بچه هاش رو هم با خودش برد.حالا خودت حساب کن تو این موقعیت کسی‌ پیدا میشه که تمام عشقی رو که استاد مدت‌ها دنبالش بوده رو بهش میده.حالا خودت بگو چرا باید این ازدواج دوم رو محکوم کرد؟
جوابی ندادم و تنها به فکر فرو رفتم.کم کم به خونه نزدیک میشدیم و من از همون موقع دلم براش تنگ شده بود.چون تا چند روز همدیگه رو نمیدیدیم.اسیرش شده بودم و این شیرین‌ترین اسارت دنیا بود.
-نوژن؟
نوژن-جانم!
-ممنون هم به خاطر امشب و کادوهای محشرت و هم به خاطر...
نوژن-به خاطر چی‌؟
-دوست دارم نوژن.
یه دفعه محکم زد رو ترمز.از آئینه نگاه کردم خدا رو شکر خیابون خلوت بود وگر نه حتما یه بلایی سرمون میومد.
نوژن-یه بار دیگه هم بگو تا باور کنم که تو خواب نشنیدم.
-مگه تا حالا متوجه نشده بودی؟
نوژن-تا حالا تو شک و تردید بودی ولی‌ الان که غرورتو کنار گذاشتی‌ و اینو گفتی‌ یعنی‌ اجازه دادی قلبت تمام و کمال منو قبول کنه.
دوباره راه افتادیم که گفت:حالا دیگه وقتش شده
-وقت چی‌؟
نوژن-که تو رو برای همیشه کنار خودم داشته باشم.
ماشینو کنار خیابون پارک کرد و شمرده شمرده گفت:من نوژن بهنیا امشب که عزیز‌ترین شب زندگیمه،از تو هستی‌ آرمند تقاضا می‌کنم که منو تا باقی‌ قدم‌ها و روز‌ها و دقایق زندگیم همراهی کنی‌.قبول میکنی‌؟
زبونم بند اومده بود.تا اونروز کسی‌ اینطوری از من خواستگاری نکرده بود.
نوژن-تا هر وقت که بخوای فرصت داری فکر کنی‌.من هم از دار دنیا همین ماشینو موبایلو دارم که مال خودم باشه.تا سال دیگه که مدرکمو بگیرم شغل ثابتی ندارم.ولی‌ بعدش قول میدم که یه زندگی‌ مرفه برات بسازم.اون خونه هم که دیدی خونه پدری منه یه کارخونه و چند تا مغازه هم تو بازار داره که زندگیمون از اونجاست.مادر و خواهر یا برادر هم ندارم.وضع زندگیم همین بود.من کی‌ برسم خدمت خانواده؟
-یه خورده عجله نمیکنی‌؟من هنوز دانشجو‌ام تو هم همینطور.تا سال دیگه صبر کنی‌ بهتر نیست؟
نوژن-آخه میترسم از دست بدمت!
خنده ام گرفت،چقدر معصومانه این حرف و میزد:-نترس فعلا خواستگار جدی ندارم،همه سر پایی‌ ان.
نوژن-سر پایی‌ چیه دیگه؟
-این اصطلاح هاتفه.آخه من اکثرا اجازه نمیدم کسی‌ بیاد خونه و تا پیشنهاد می‌کنن ردشون می‌کنم.هاتف میگه این دسته از خواستگار‌ها مثل مریض‌های سر پایی‌ میمونن.
نوژن-آهان!خب حالا راستشو بگو آخرین کسی‌ که جدی بوده و خونه راهش دادی کی‌ بوده؟
-پسر عموم اردشیر.
نوژن-پس بهش فکر میکردی که اجازه خواستگاری پیدا کرده؟
-نخیر حسود خان!من همون لحظه اول به اردشیر جواب رد دادم،وگر نه که آدم نمی‌تونه عموشو خونه راه نده!!!حالا هم جای این حرفا منو زود تر برسون خونه.
نوژن-پس ما هم رفتیم جز سر پایی‌ ها!!!
بالاخره نوژن موفق شد منو برسونه خون!وقتی‌ وارد شدم با دیدن همه فامیل تازه متوجه شدم منظور هاتف از اصل کاری که میگفت همین جشن تولدم بوده.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل دهم
هاتف درو باز کرد و وارد اتاق شد.
-درو پشت سرت ببند لطفا.
درو بست و گفت:هیچ معلومه تو چت شده؟تا یه ساعت دیگه علی‌ اینا میرسن.نا‌ سلامتی مجلس خواستگاری خواهرته،اونوقت تو اومدی نشستی تو اتاق؟
-فقط یه سوال دارم ازت،خیلی‌ کوتاه و مختصر،همین!
هاتف-تو انگار جدی جدی مشکل داری.
جوابی ندادم که صندلی‌ رو جلو کشید و روش نشست:چی‌ شده؟
-هاتف تو،تو این یه ماهه که نوژنو بهت معرفی کردم،ازش چیز خاصی‌ دیدی؟منظورم اینه که به نظرت چطور آدمی‌ اومده؟
هاتف-پسر خیلی‌ خوبیه.نه،من تا حالا چیز بدی ازش ندیدم.اتفاقا خیلی‌ هم جوون برازنده ایه.تو رو هم خیلی‌ دوست داره.منتها من بهش گفتم بذار جریان هاله تمام بشه و این دو تا موضوع با هم قاطی نشه.حالا چی‌ شده؟چیزی شنیدی؟
-نه همین میخواستم فقط نظرت رو بدونم.
هاتف-فقط؟!جون عمه ات!!راستشو بگو چی‌ شنیدی؟
باز جوابی ندادم که گفت:هستی‌ این خیلی‌ اخلاق بدیه که تو همه چیز رو از ما پنهون میکنی‌،آدم خیلی‌ از مشکلات و تو زندگی‌ تنهایی نمی‌تونه حل کنه و احتیاج به کمک بقیه و خصوصا خانواده اش داره.متوجه هستی‌؟تازه این مساله دیگه شوخی‌ بردار نیست و صحبت سر یه عمر زندگیه.رابطه تو و نوژن الان از حالت یه دوستیه ساده خارج شده.شما دو تا مثل نامزدین،من هم یه خورده که مامان اینا از تب و تاب خواستگاری هاله بیفتن،پیشنهاد نوژنو مطرح می‌کنم،و به احتمال نود و نه‌ درصد جوان بابا مامان مثبته،جواب تو هم که معلومه.پس اگه چیزی رو میدونی‌ همین الان که اتفاقی نیفتاده رو کن.خودم میرم تحقیق می‌کنم و ته توشو در میارم.
باز نتونستم حرفمو بزنم.نمیدونم چرا اینجور موقع ها زبونم قفل میشد.هاتف عصبی‌ گفت:باشه حرف نزن.باز هم تنهایی برو جلو ببینم به کجا میرسی‌.
هاتف اتاق رو با عصبانیت ترک کرد.زانوهامو بغل گرفتم و سرم رو روش گذاشتم.حرف‌های پندار از سرم بیرون نمیرفت.سر صبح بود که زنگ زد و خیلی‌ کوتاه گفت تا یه ربع دیگه میاد دنبالم.میخواست باهام حرف بزنه.راستش کمی‌ هم ترسیدم.راس ساعت اومد دنبالم و رفتیم پارکی که نزدیک خونمون بود.
-خب نمیخوای بگی‌ چی‌ شده؟
پندار-مساله خاصی‌ نیست،فقط میخواستم مطمئن بشم که بی‌ گدار به آب نزدی.
-چی‌ شده؟
پندار-ببینم این درسته که نوژن ازت خواستگاری کرده؟
-اره.
پندار-جواب تو چی‌ بوده؟
-هنوز جوابی ندادم فعلا به خاطر جریان هاله دست نگه داشتیم،منظورم منو هاتفه چون مامان اینا هنوز از نزدیک باهاش اشنا نشدن.
پندار-پس جواب تو مثبته.
-مشکلی‌ پیش اومده پندار؟
پندار-ببینم این نوژنو تو خوب میشناسی؟
-اره تو این مدت شخصیتش قشنگ برام مشخص شده.
پندار-خونواده اش چی‌؟چیزی راجع به اونا بهت گفته؟
-این سوال‌ها برای چیه؟داری کم کم منو میترسونی..
پندار-میخوام ببینم تا حالا چقدر باهات روراست بوده.
-خب
پندار-خب چی‌؟
هنوز چیزی نگفته،ولی‌ هر وقت موقع اش بشه خودش میگه.نوژن اهل پنهان کاری نیست.
پندار-اونوقت موقع اش کی‌ میرسه؟بعد از عقد؟
-پندار تو چرا اینطوری شودی؟من تا حالا تو رو اینقدر عصبی‌ ندیده بودم.نوژن دوست تو بوده مگه نه؟
پندار-اره،بوده.هنوزم هست.اصلا خودش بهم جریان تو رو گفت.
-خب پس عطف حسابت چیه؟تو از خونواده و زندگی‌ اون چی‌ میدونی‌؟بگو منم بدونم.
نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه سکوت گفت:نوژن پسر خیلی‌ خوب و سالمیه.اهل هیچ فرقه و کاری هم نیست.اخلاقا من بهت تضمین میدم تا اخر عمر.ولی‌
-ولی‌ چی‌ بگو دیگه؟میخوای جون به سرم کنی‌؟
پندار-ببین نمیدونم چطوری بهت بگم،اصلا من نباید بگم.نمیخواستم هم اینجا بیام،اینا چیز هاییه که خودش باید بهت بگه.من نتونستم جلو خودمو بگیرم.نمیخوام با شنیدن این چیز‌ها اونم از من اگه یه وقت،یه وقت نظرت عوض شد،نوژن منو مقصر بدونه.اگه گفته میگه،خب حتما بهت میگه
خیلی‌ کلافه و عصبی‌ بود.همینطور پشت سر هم انگار با خودش حرف میزد.
-پندار تو چت شده؟چیه که نوژن باید به من بگه؟درست حرف بزن ببینم.
پندار-معذرت میخوام.من...من اصلا نباید میومدم.تو رو هم ترسوندم.فقط تردید داشت داغونم میکرد.
برای چند لحظه ساکت شد بعد ادامه داد:-ژنمیخوام زندگیت خراب بشه.همیشه هم آرزوی خوشبختیتو داشتم.حتی اگه با من...يعنی‌ تو برام فقط هستی‌ نبودی تو...همیشه....یعنی‌ من فکر می‌کردم که تو هم مثل من باشی‌ ولی‌ این چند وقته فهمیدم اشتباه کردم و تو...یعنی‌ نوژن و تو...
انگار قدرت باز گویی اون چیزی رو که تو سرش می‌گذشت رو نداشت.حرفش رو نیمه رها کرد و گفت:بریم برسونمت خونه تون.
من تا خود خونه چیزی نگفتم و نپرسیدم.وقتی‌ میخواستم از ماشین پیاده بشم آروم صدام کرد:میدونم که امروز چرت و پرت زیاد گفتم.تو هم امروز و حرفای منو فراموش کن.دست خودم نبود فقط..فقط تو رو خدا مواظب خودت باش،هستی‌.
و قبل از اینکه من فرصت حرف زدن پیدا کینم،حرکت کرد و رفت.من موندم و یه دنیا اعلامت سوال.یعنی‌ منظور پندار چی‌ بود؟یعنی‌ نوژن چیز به این مهمی‌ رو از من پنهون کرده؟چیزی که میتونه تو رابطه مون تاثیر بذاره؟چون پندار گفت نمیخوام با گفتن این حرف ازطرف من نظرت عوض بشه.پس حتما چیزی در گذشته نوژن بوده که اگه من بدونم،از ازدواج با اون منصرف شم.اون پرت و پلا‌ها چی‌ بود که پندار در مورد منو خودش میگفت؟چقدر یه شبه رفتارش عوض شده؟شاید حرف‌های پانی درست بوده و پندار از اینکه من با نوژن هستم ناراحته.ولی‌ آخه چرا؟نوژن از دوستای خوب خودشه.خودش هم که میگه به پاکی نوژن ایمان دارم.پس چرا؟حالا با نوژن چه کنم؟از کجا بفهمم چی‌ راسته و چی‌ دروغ؟اینها همه سوالتی بود که جوابشو تنها یه نفر داشت:نوژن!تصمیم خودمو گرفته بودم و هر جور که شده بود باید نوژنو مجبور می‌کردم حرف بزنه.
مراسم خواستگاری هاله خیلی‌ ساده برگزار شد.علی‌ مراتب و شیک به نظر میرسید و مهری شاد و سر حال.نازلی هم که دیگه با زبون مثل قندش هر جا میرفت دل همه رو میبرد.علی‌ خیلی‌ ساده و راحت در جواب پدرم که خواست کمی‌ از خودش بگه گفت:آقای آرمند،من فعلا نمیتونم یه زندگی‌ مرفه مثل اینی که الان هاله خانوم دارن براشون درست کنم.با این حال اینطور هم نیست که بخوام همه چیز رو از صفر شروع کنم.تا یک ماه و نیم دیگه من طرحم تموم میشه جواز برای مطب میگیرم.با حساب کتاب‌هایی‌ هم که کردم،منظورم پس انداز و وام مسکن و این چیز ها،می‌تونم تا هفت هشت ماه دیگه یه خونه نقلی دست و پا کنم.من درسته که الان دستم یه خورده تنگه ولی‌ قول میدم که نهایت تلاشمو برای خوشبختی دخترتون بکنم..
پدرم که از مدت‌ها پیش در جریان زندگی‌ علی‌ اینا بود جواب داد:پسرم پول لازمه زندگیه ولی‌ خوشبختی رو تضمین نمیکنه.اون چیزی که برای ما مهمه اخلاق و اراده است،که شکر خدا شما از اون جهت کاملا موجه هستین.در مورد مسایل مالی‌ هم که مشکلی‌ نیست.چون به هر حال هر جوونی‌ اول زندگی‌ یه خورده سختی میکشه.یکیش خود من.اتفاقا این سختی‌ها و بالا پایین‌های اول زندگی‌ به خودتون هم کمک میکنه.شما هم که ماشالله خودتون تا چند وقت دیگه یه دکتر متخصص میشین و بعد از چند وقت به امید خدا میتونین دو تایی یه زندگی‌ خوب و جمع و جور برای خودتون درست کنین.من نظر خودمو گفتم اما نظر خانوم و از همه مهم تر دخترم رو هم باید بدونیم.
مامان که از وقتی‌ قضیه خواستگاری رو شنیده بود یه بند هاتف و بابا رو سوال پیچ کرده بود،گفت:منم با شناختی‌ که از شما دارم نظرم مثبته ولی‌ اصل کار خود هاله جونه.بالاخره اونه که میخواد زندگی‌ کنه.
همه چشم‌ها برگشت طرف هاله که سرش رو با خجالت انداخته بود پایین و دست هاشو تو هم قلاب کرده بود.کاری که کمتر از هاله دیده بودم!
عمو-خب هاله خانوم نظر شما چیه؟
هاله آهسته سر بلند کرد:من؟چی‌ بگم؟
پدرم-نظر،نظر شماست.حرف آخر رو هم باید خودت بزنی.صحبت سر یه عمر زندگیه.
هاله با لیکنت گفت:علی‌ آقا پسر موجّه و خوبی‌ هستن.
مهری با خنده پرسید:اینو بذاریم به حساب بله دیگه؟
که هاله سرشو انداخت پایین.همه دست زدن و صدای کل و مبارک باد بلند شد.
عمو-پس هاله جون بلند شو خودت شیرینی‌ رو بگردون که این شیرینی‌ خوردن داره.
قرار عقد رو برای ماه آینده گذشتن و به خواست خود هاله و موافقت پدر و مادرم قرار شد به جای عروسی به یه سفر برن و بعد از اون هم هاله با مهری اینا زندگی‌ کنه تا علی‌ هم بتونه با خیال راحت پس اندازشو جمع کنه و خونه بزرگتری بگیره و جهیزیه هاله که از همین حالا هم حاضر بود و وقتی‌ به خونه خودشون رفتن،ببرن.
ازدواج هاله حس عجیبی رو در همه ما ایجاد کرده بود.از طرفی‌ برای هاله خوشحال بودیم و از طرف دیگه ناراحت،از اینکه شلوغ‌ترین فرد خونواده از ما جدا میشه.برای مراسم عقد هاله به پیشنهاد منو موافقت هاتف،قرار شد نوژن رو هم دعوت کنم تا فرصتی باشه که پدر و مادرم هم از نزدیک با اون اشنا بشن.
روز عقد حسابی‌ دلهره داشتم،از اینکه واکنش پدر و مادرم نسبت به نوژن چه خواهد بود.صبح اول وقت با هاله و مادر و بقیه به آرایشگاه رفته بودیم.منو مادرم چون کارمون از بقیه زود تر تموم شده بود برگشتیم خونه.مراسم عقد توی خونه خودمون برگزار میشد.هاله اجازه نداده بود که علی‌ مراسم رو توی تالار بگیره.همه چیز در عین سادگی‌ باشکوه بود.تقریبا تمام مهمان‌ها اومده بودن که هاله و علی‌ هم رسیدن.هاله توی لباس سفید عروسی میدرخشید و آرایش ملایم و ملیحی که به صورت داشت زیباییش را دو چندان کرده بود.دست تو دست علی‌ که خوشحالی از چهره ا ش پیدا بود،برای سلام و خوش آمد گویی به جمع مهمان‌ها رفتن.مامان آهسته گریه میکرد و مهری هم که چشماش تر بود بغلش کرده بود و هر دو برای خوشبختی عزیزانشون دعا میکردن.
 

FA-HA

عضو جدید
هاله و علی‌ که به ما رسیدن،هاله دستشو از دست علی‌ بیرون کشید و خودشو به اغوش مادرم سپرد.مامان یه دقیقه قربون صدقه هاله میرفت یه دقیقه دعواش میکرد که:زشته جلو مردم،دختر گنده داری عروس میشی‌ این کارا یعنی‌ چی‌؟لباس و موهات خراب میشه.علی‌ خواست دست مهری رو ببوسه که علی‌ اجازه نداد و صورتشو بوسید.پدرم هم با علی‌ روبوسی کرد و گفت:انشا الله همیشه مثل امروز خوشحال و راضی‌ از هم باشین.نازلی که یه دنیا ناز شده بود،خودش رو توی بغل علی‌ انداخت و با زبون شیرین و بچه گونه ا ش گفت:دائی علی‌ میذاری عروستو ماچ کنم؟آخه هاله جون خیلی‌ خوشگل شده.نوبت به منو هاتف که رسید دیگه دیدنی‌ بود.علی‌ با هاتف دست داد و گفت:خیلی‌ مخلصیم.دتس انداخت گردن هاتف و بوسیدش.
هاتف_خب این زلزله ما از این به بعد سپرده دستت.
هاله_ااا...داداش!
بادهم با ادا براش خط و نشون کشید که بذار مراسم تموم شه!
علی‌_هستی‌ خانوم شما که خواهر من بودین و هستین.خدا کنه منم بتونم برادر خوبی‌ براتون باشم.
-خواهش می‌کنم.خوشبختی شما آرزوی ماست.ما هم اگه به برادری شما شک داشتیم عزیز کردمونو دستتون نمیسپردیم.
هاله_الهی من قربونت برم.
همینطور که بغلم کرده بود توی گوشم گفت:راستی‌ هاتف بهم گفته که امروز قراره کی‌ بیاد.میدونم که سلیقه تو حرف نداره.امیدوارم کار شما هم سر و سامون بگیره.بعد هم چشمکی زد و از ما جدا شد.
سفره عقد با سلیقه فیروزه که همین روز‌ها دیگه از رشته گرافیک فارغ التحصیل میشد و کمک منو ژاله چیده شده بود.هاله و علی‌ توی جایگاه مخصوصشون نشستن و همه ساکت شدن تا خطبه عقد جاری بشه.باورم نمشد این هاله بود،خواهر من که اینقدر متین و با وقار نشسته بود و تا چند ساعت دیگه از جمع خونواده ما جدا میشد.ولی‌ کدوم دختری هست که بالاخره از خونواده ا ش جدا نشه و پی‌ زندگی‌ خودش نره؟با این فکر باز یادنوژن افتادم و اینکه خودم هم باید یه روز این راه رو طی‌ کنم،ولی‌ آیا همسفرم نوژن خواهد بود یا...
یه چشمم به در بود و چشم دیگه ا م به ساعت که کی‌ نوژن از راه میرسه.جوون‌های فامیل وسط رو شلوغ کرده بودن.صدای موسیقی‌ ی بوی عطر و انتظار و دلهره باعث شده بود سر درد عجیبی بگیرم.بدون اینکه به کسی‌ چیزی بگم به حیاط رفتم و زیر آلاچیق نشستم.اواخر اسفند بود اما هوا ملایم شده بود.بوی عید در فضا موج میزد.
-تنها نشستی؟
اردشیر بود به همراه دو فنجون چای.با لبخند همیشگیش اومد و کنارم نشست:چی‌ شده؟
-هیچی‌ یه خورده سرم درد میکنه.
یکی‌ از فنجون‌ها رو به دستم داد و گفت:دیدمت اومدی بیرون.هوا ملس شده گفتم چای می‌چسبه،اومدم یه فنجون با هم بخوریم.
-مرسی‌ فکر نمیکردم تو این شلوغی کسی‌ متوجه من بشه.
هر دو توی سکوت چایمونو خوردیم که اردشیر گفت:امروز یه جوری هست تا حالا اینطوری ندیده بودمت.
-خب طبیعیه.برای اولین بار یکی‌ داره از جمعمون جدا میشه،اونم هاله.حتما بادش خونه خیلی‌ سوت و کور میشه.
اردشیر-نه منظورم این نبود.امروز یه جورایی بیقراری،انگار منتظری.چیزی شده یا جدا منتظر کسی‌ هستی‌؟
-تو چطور اینقدر رفتی‌ تو کوک من؟
اردشیر-دست خودم نیست،انگار نمیتونم یه جا بشینم و حواسم به تو و کارا و رفتارت نباشه.
-اردشیر! خواهش می‌کنم!
سرش رو پایین انداخت.با اینکه قول داده بود هیچ وقت در مورد جریان خواستگاری و احساسش به من چیزی بروز نده،اما هر از گاهی‌ با جمله‌هایی‌ مثل این دلم رو میلرزوند.ولی‌ حالا که پای نوژن وسط اومده بود دلم نمیخواست کسی‌ نسبت به من احساسش رو اینطور بیان کنه.
اردشیر-ببخشید،دست خودم نیست.میدونم ناراحت میشی‌،اما اگه گاهی‌ چیزی از دهنم میپره تو بذار پای سوپاپ اطمینان.
فنجون‌ها رو برداشت و بدون اینکه به من نگاه کنه بلند شد.
اردشیر-فکر کنم اونی‌ که منتظرش بودی اومد.
به سمت در نگاه کردم و نوژن و دیدم که با سبد گل نسبتا بزرگی‌ جلوی در ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد.برگشتم به اردشیر بگم تو از کجا میدونستی که رفته بود.نوژن چند قدم به سمت من برداشت،که بلند شدم و به طرفش رفتم.با دیدنش دلم آروم گرفت.دیگه برام مهم نبود که چند دقیقه قبل اردشیر چی‌ میگفت.
-سلام چقدر دیر کردی
نوژن-سلام از ماست بفرمایین.
سبد گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم.
-بریم تو میخوام به بابا اینا معرفیت کنم.
نوژن-نه نمیخواد.
-نمیخواد؟
نوژن_یعنی‌ الان نریم.آخه...میخوام یه خورده بیشتر نیگات کنم،اینقدر خوشگل شدی که حد نداره.
باز هم قلبم مثل کودکی به تپش افتاد.آهسته گفتم:الان یکی‌ میاد زشته ما رو تنها ببینن.
نوژن-شما که یه ساعته تنها با یه آقای خوش تیپ داشتینن حرف میزدین و چای میخوردین زیر آلاچیق،اون زشت نبود؟
-نوژن؟اون پسر عموم بود،چی‌ میگی‌؟!
نوژن_ااا...اردشیر خان؟به‌ به‌!به‌ به‌!خیلی‌ خوش قیافه بود و خوش تیپ.حتما مصاحب خوبی‌ هم بودن.
-میدونی‌ وقتی‌ حسود میشی‌ خیلی‌ با نمک میشی‌؟در ضمن اردشیر هر چقدر هم خوش تیپ و قیافه باشه،به پای تو نمیرسه.حالا هم بیا بریم تو،دیگه هم از این حرفا نزن.من اگه اونو میخواستم دلیلی‌ نداشت که تو رو به عقد خواهرم دعوت کنم.اردشیر همیشه جلو دستم بوده،فامیل نزدیک هم که هستیم،یه اشاره من کافی‌ بود تا این مراسم الان مال ما باشه.بعدش هم مگه تو به منو احساسم نسبت به خودت شک داری؟
نوژن-معذرت میخوام .دست خودم نبود.میدونم لابد الان به خودت میگی‌ من چه آدم فناتیکی هستم.ولی‌ باور کن اختیاری نبود.عین این احمق‌ها نسبت به اردشیر حساس شدم.
همینطور که آهسته به سمت خونه می‌رفتیم گفتم:میدونی‌ من چرا به اردشیر جواب رد دادم؟چون همیشه برام مثل برادر بوده،مثل هاتف.با اینکه خیلی‌ پسر خوبیه اما من هیچ وقت نتونستم و نمیتونم بهش ‌حسی غیر از این داشته باشم.ولی‌ از حالا به بعد به خاطر تو رابطه‌ام رو باهاش کمتر می‌کنم.
نوژن-نه بابا،اون پسر عموته.دلیلی‌ نداره که تو به خاطر من بخوای باهاش حرف نزنی‌ و ازش فرار کنی‌.ولی‌ ازت ممنونم که منو درک میکنی‌.فقط تو رو خدا فکر نکن که من از اون مرد‌های هستم که زناشونو تو خونه حبس می‌کنن تا چشم مردی بهشون نیفته.
 

FA-HA

عضو جدید
-بخوام هم نمیتونم یه همیچین فکری در موردت بکنم.تو اینقدر خواستنی هستی‌ که...
ادامه ندادم.نوژن برگشته بود و فقط به من نگاه میکرد.در و باز کردم و گفتم:بریم تو.
اولین کسی‌ که متوجه ما شد اردشیر بود و بعد هاتف.هاتف انگار از قبل صحبت‌هایی‌ با پدرم کرده بود.پدرم هم خیلی‌ متین و معمولی با نوژن برخورد کرد.اما مامان با چشمای کنجکاوش مدام نوژنو بر انداز میکرد.
همان شب میون اشک‌های ما هاله و علی‌ به مشهد رفتن تا بعد از برگشت زندگی‌ جدیدشون رو شروع کنن.
بالاخره هاتف پیشنهاد نوژن رو مطرح کرد و دو شب بعد نوژن همراه پدرش رسما برای خواستگاری اومدن.آقای بهنیا رو تا اون روز ندیده بودم.با اینکه در نگاه اول شباهت چندانی با نوژن نداشت،اما میشد رد چهره اش رو توی صورت نوژن دید.هر چند که نوژن به مادرش کشیده بود و پوست روشن و چشمای رنگیش رو از اون به ارث برده بود اما استخون بندی و فرم صورت و قامتش عینا پدرش بود.آقای بهنیا مرد بسیار محترم و خوش برخوردی بود و پدرم از همون بدو ورود ازش خوشش اومد.از اونجایی که مادر نوژن جدا شده بود و نوژن خواهر و عمه‌ای نداشت،این بود که کسی‌ غیر از خودشون دو نفر برای خواستگاری نیومده بودن و در نتیجه مادرم هم خیلی‌ کم صحبت میکرد و مجلس دست پدرهامون بود.هاتف هم کنار نوژن نشسته بود و هر از گاهی‌ با هم صحبت میکردن.
دلهره عجیبی داشتم.توی اتاق کنار آشپز خونه با هاله نشسته بودم و بی‌ اختیار ناخن هامو میجویدم.هاله از لای در نگاه میکرد و دائم سر به سرم میذاشت،اما من هیچ سر حوصله نبودم.دلم میخواست زودتر حرفای اصلی‌ رو بزنن و از این بلاتکلیفی نجات پیدا کنم.بالاخره با صدای مادر فهمیدم که باید چای ببرم.هاله به جای من چای رو ریخت و فنجون‌ها رو مرتب توی سینی گذاشت و سفارش کرد که مبادا توی سینی بریزن.اما من هر لحظه ترسم بیشتر میشد و فکر می‌کردم هر آن یه افتضاحی درست می‌کنم.سینی رو دستم گرفتم و وجعلنا خوندم و واردسالن شدم و سلام کردم.پدر نوژن با لبخند تحسین آمیزی جواب سلامم رو داد و گفت:ماشا الله دختر برازنده و خانومی دارین آقای آرمند.
پدرم-نظر لطفتونه.
هیچ وقت لحظه‌ای که میخواستم سینی رو جلوی نوژن بگیرم یادم نمی‌ره.سرا پا شور و دلهره و هیجان بودم.دستام اونقدر میلرزید که فکر می‌کردم همین الان تمام سینی بر میگرده روی نوژن.نوژن سر به زیر انداخته بود.با صدايی که از ته چاه در میومد گفتم:بفرمایین.که سر بلند کرد و به لبخند شیرینی‌ مهمونم کرد.ولی‌ به ملاحظه بزرگتر‌ها زود فنجون رو برداشت و همونطور که مثل قبل سرش رو پایین گرفته بود،بدون اینکه به چشمام نگاه کنه،تشکر کوتاهی کرد و من فوری سینی رو بردم برای مادرم.صحبتها جدی شد.پدرم در ظاهر به بهانه فکر کردن و اینکه هنوز از نظر ذهنی‌ درگیر ازدواج هاله هستن و فرصت نشده تا روی موضوع خواستگاری من متمرکز بشب،و در باطن به خاطر تحقیق در مورد خونواده بهنیا،تا پایان عید مهلت خواست.با پیشنهاد آقای بهنيا و موافقت پدر و مادرم،قرار شد دو سه بار منو نوژن با هم بریم بیرون و حرفهامون رو بزنیم.همه چیز خیلی‌ ساده تر از اونی‌ که من فکر می‌کردم پیش رفت.و بانی‌ اون فقط هاتف بود.بعداز رفتم مهمان‌ها به اتاقم رفتم تا پدر و مادرم به تنهایی با هم مشورت کنن و من با خیال راحت از بالا حرفاشون رو یواشکی گوش کنم!اما هاتف بلافاصله بعد از من به اتاقم اومد و روی تخت دراز کشید.
هاتف-آخیش!
من که از حضور بی‌ موقع هاتف دلخور بودم گفتم:مگه خودت تخت خواب نداری که اومدی اینجا؟
هاتف-بیا.من این همه به فکر شمام،ولی‌ شماها انگار نه انگار اصلا من داداشتونم.
-حالا الان کار دارم بعدا حسابی‌ ازت تشکر می‌کنم.
هاتف-راحت باش.تعارف نکن،یه کلام بگو سرخر هم شدم!بیچاره،بابا اینا از تو زرنگ ترن.باید خدماتتون عرض کنم که هردو رفتن تو آشپز خونه و در رو هم پشت سرشون بستن.ولی‌ خیالت راحت با این دلبری و اعتماد به نفسی‌ که از وجنات و کلام نغز جناب نوژن می‌ریخت،احتمال مخالفتشون زیر صفره.تو هم به جای گوش واستادن بیا به درددل این داداش بیچاره ا ت برس.
خنده‌ام گرفته بود.این هاتف انگار همیشه میتونست فکر آدم و بخونه.
-چی‌ شده مگه؟
هاتف-هیچی‌ نشده.اون هاله رو که من شوهرش دادم،یعنی‌ شوهرش دوست خود منه.تو رو هم که با پا درمیونی‌های من قراره بعد از عید تکلیفت معلوم بشه،اما شما دو تا مخصوصا تو اصلا نمیخوایین یه قدم هم برای من بردارین.
-خب میگی‌ چیکار کنم؟
هاتف-چی‌ شد؟پس صحبت کردنت به کجا رسید؟
-صحبت چی‌؟
هاتف-ای بابا،حنانه دیگه.
-آخه صحبت کردن من که به تنهایی کافی‌ نیست.من کلی‌ زیر گوشش خوندم،اونم انگار راضیه باهات بیشتر اشنا بشه،ولی‌ وقتی‌ تو خودت نه حرفی‌ به من میزنی نه کاری میکنی‌،دیگه حرفای من اثر نداره که.دختره هم میگه لابد این واسه خودش داره حرف میزنه و داداشش اصلا تو باغ نیست.
هاتف-خب آخه من چی‌ کار کنم؟میخوای بیام فردا باهاش حرف بزنم؟
-نه بابا همینطور ابتدا به ساکن که نمیشه.باید از قبل زمینه شو درست کنی‌.
هاتف-ای بابا.اون به زور تو چشم من نگاه میکنه و جواب سلاممو میده.دو روز دیگه هم که عیده و کلاسی الان ندارین.من کجا اینو ببینم که بخوام زمینه شو جور کنم؟
ناگهان فکری به خاطرم رسید:پیدا کردم.
هاتف-چی‌ رو؟
-اینکه چی‌ کار کنیم.
هارف-خب؟
-ببین از حالا به بعد ماشینو هاله بر میداره،که با علی‌ میخواد برن اینور و اونور برای خرید راحت باشن.تو بعد از عید میای دنبال من دانشگاه و منو میرسونی خونه.
هاتف-یعنی‌ بشم راننده شخصی‌ سر کار؟
-میل خودته!چون اگه بیای مسیر حنانه هم که با من یکیه باعث میشه اونم بیاد و اونوقت تو اول منو میرسونی بعد به بهانه رسوندن حنانه،هر چی‌ بخوای میتونی‌ بهش بگی‌ و بعد هم بری دنبال کارت.خب نظرت چیه؟
دست انداخت گردنم و شروع کرد به بوسیدنم:دستت درست آبجی‌ کوچیکه.همینه!ای من قربون تو برم.
-ا... لوس نشو خرس گنده!!!
هاتف-راستی‌ چند روز دیگه تولد حنانه است ها!
-باریک آلله چه خوب یادت مونده.
هاتف دستی‌ به سرش کشید و گفت:چه کنیم عشق و عاشقیه دیگه!
 

FA-HA

عضو جدید
فصل یازدهم
عید اون سال بر خلاف سالهای گذشته به مسافرت نرفتیم.هاتف درگیر کارهاش بود و میخواست آشنایی پیدا کنه که طرحشو توی تهران یا اطراف اون بگذرونه.علی‌ و هاله هم که ترجیح میدادند با هم تنها باشن،از طرفی‌ پیش بینی‌ ژاله درست از آب در اومد و ایمان سال گذشته پشت کنکور موند.به همین خاطر هر دو شدیدا مشغول درس خوندن بودن و کمتر از خونه بیرون میومدن.همه اینا باعث شده بود که عید امسال رو خونه بمونیم و من فرصت بیشتری برای فکر کردن به نوژن و انتخاب داشته باشم.خصوصا حالا که از اونچه که به سرش اومده بود خبر داشتم و همین انتخاب رو برام مشکل میکرد.با این حال خوشحال بودم که نوژن بالاخره اون حجاب میونمون رو کنار گذاشته و به حرف اومده بود.
دو روز به عید مونده بود و من هنوز بین زمین و هوا بودم.باید تکلیفمو وکسره می‌کردم.روح نوژن شکست خورده و زخمی بود.اینو حس می‌کردم.از نگاه‌های خیره اش،از سکوت‌های ناگهانیش.اون روز با هم به پارکی رفته بودیم و نزدیک زمین بازی بچه‌ها نشسته بودیم.نوژن باز هم به فکر فرو رفته بود و انگار منو نمیدید.خودش بود و خودش.
-ساکتی؟!نوژن؟نوژن
چند بار دستمو جلوی صورتش تکون دادم تا متوجه شد.
نوژن-جانم؟بله؟
-کجایی تو؟
نوژن-داشتم به این کوچولوهایی که بازی می‌کنن نگاه می‌کردم.
-یعنی‌ اینقدر جالبن یا تو یه چیز تازه ازشون کشف کردی؟
لبخندی زد و جوابی نداد.
-نوژن تو چته؟
نوژن-من؟هیچی‌!
-نوژن؟
نوژن-بله
-نوژن
نوژن-بله
-به چشمای من نگاه کن.
نوژن-تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاحت،من همه محو تماشای نگاهت،آسمان صاف و ...
-لوس نشو جدی پرسیدم.
نوژن-هستی‌ خانوم!هستی‌ من!من هنوز نفهمیدم شما از من چی‌ میخوای بدونی؟
-اون چیزی رو که این تو قایم کردی.
به سرش اشاره کردم.دوباره به روبرو خیره شد.اینبار جدی تر از قبل گفتم:خواهش می‌کنم نوژن،من باید بدونم.
نوژن-دونستنش دردی رو از من دعوا نمیکنه،فقط باعث آزارت میشه.
-ببین نوژن اولین شرط با هم بودن صداقت و شراکته.تو داری تنهایی این زخم هارو تحمل میکنی‌.میخوام باهات شریکشون بشم.
برای چند لحظه نگاه سوزانش رو به صورتم دوخت و دوباره به روبرو خیره شد:هستی‌ هستی‌ هستی‌.وای دوست دارم هزار بار اسمتو صدا کنم.خیلی‌ دوستت دارم،من نمیخوام تو رو از دست بدم.
اشک تو چشماش جمع شده بود:نوژن!
اما اون دیگه حواسش به من نبود،غرق گذشته شده بود
نوژن-تو یه خونواده متشنج به دنیا اومدم و بزرگ شدم.از وقتی‌ یادم میاه همیشه لجبازی بچه گونه‌ای بین پدر و مادرم بود.انگار اون دو تا از دو دنیای مختلف بودن.تو هیچ چیزی با هم اشتراک نداشتن.همیشه فکر می‌کردم با این همه تفاوت چرا پیش هم موندن.بعد‌ها که بزرگتر شدم فهمیدم اون عشق بوده.اونا همدیگه رو میپرستیدنن اما درست به اندازه همون عشق،مغرور و لجباز هم بودن.نمیدونم این اسمش چیه؟!قسمته؟تقدیر یا شانسه؟چیه نمیدونم؟ولی‌ ازدواج پدر و مادرم خیلی‌ اتفاقی صورت گرفت.هم پدرم هم مادرم قبل از اینکه همدیگه رو ببینن در شرف ازدواج بودن.پدرم که دختر خاله اش رو شیرینی‌ خورده بود و مادرم هم اسم پسر عمه اش روش بود.هر دو از خونواده‌های اصیل و اسم و رسم دار تهران.هر دو خوش چهره،یکی‌ یدونه و عزیز کرده پدر مادر هاشون.پدرم تازه از سوئیس فارغ التحصیل شده بود و تو کارخونه پدر بزرگم شاغل بود تا چند ماه بعد هم خیال داشت دختر خاله اش رو عروس کنه،البته این انتخاب مادر بزرگم بود و از اونجایی که پدرم خودش شخص خاصی‌ رو زیر سر نداشت اختیار تام به مادر بزرگم داده بود که اون هم دختر خواهرشو انتخاب میکنه.زندگی‌ سیر طبیعیشو داشت تا اینکه صمیمی‌‌ترین دوست پدرم ازدواج میکنه و پدرم میشه ساقدوش داماد.درست همین جا بود که تقدیر کار خودشو شروع میکنه.مهناز دختر خاله عروس خانوم،یه دختر شیطون و سر زنده که خنده از رو لباش پاک نمی‌شد و یه دم هم از پا نمینشست.پدرم هم که تو یه خونواده دیسیپلینی بزرگ شده بود،جذب رفتار این دختر با اون همه شور و نشاط میشه و اسیر چشمای طلایی که میون صورت زیبای مهناز میدرخشید.
همین!به همین راحتی‌ پدرم دل از کف میده.این دلدادگی از اون پرویز کم حرف و متین و موقر،یه عاشق پر رو و جسور میسازه که هر روز و هر ساعت جلوی راه مهناز سبز میشده.مهناز هم اول کفری میشه،ولی‌ وقتی‌ پا فشاری پدرم رو میبینه موضوع براش رنگ دیگه‌ای میگیره و عاقبت عاشق همین دیوونه بازی‌ها و سر نترس پدرم میشه.
حالا که فکر می‌کنم میبینم شاید اگه خونواده‌های اون دو،اینقدر سخت گیر و مقید به سنت‌ها نبودن،این دو نفر با وجود داشتن نامزد،هیچ وقت به هم جذب نمیشدن.به هر حال،پدرم موضوع رو تو خونواده اش علنی میکنه و خب معلومه که نتیجه چی‌ بوده.نفرین و اه و ناله و شلوغ کاری‌های مادر بزرگم و بعد هم تهدید پدرم و نصیحت و اینکه به فکر آبروی خونواده باشه و حرف مردم و آخر هم شیرمو حلالت نمیکنم اگه غیر از ملیحه تو روی دختر دیگه‌ای نیگاه کنی‌ و...
اما مرغ پدرم یه پا داشت.یا مهناز یا هیچ کس.پدرم هم شگرد‌های خودشو داشته.دادو بیداد،قهر،اعتصاب غذا و...که هیچ کدوم جواب نمیده.بالاخره پدرم تصمیم میگیره بره با خود ملیحه صحبت کنه.حالا یا ملیحه خیلی‌ روشن بوده و يا اونم دلش جای دیگه گیر بوده و اجبارا داشته تن به ازدواج با پسرخاله اش میداده،خلاصه پدرم که موضوع رو مطرح میکنه ملیحه میگه:خدا پدرتو بیامرزه که این اول کاری گفتی‌ و نذاشتی یه عمر زندگیمونی حروم کنیم.و قرار میشه به همه بگن این ملیحه بوده که نخواسته و نامزدی رو به هم زده،که بعدا حرف و سخنی پیش نیاد.
خلاصه پدرم به هر ضرب و زوری بوده،موفق میشه خونواده شو راضی‌ کنه که برن خواستگاری مهناز.ولی‌ این تازه پنجاه درصد قضیه بوده،پدرمهناز به هیچ وجه حاضر نبوده خواهر زاده شو به این جوون تازه از راه رسیده عاشق پیشه ترجیح بده.اما مادر مهناز که موقعیت مالی‌ و خوانوادگی پدرم و میبینه و دل خوشی هم از خواهر شوهرش نداشته بیشتر به پدرم مایل بوده و همین شد شانس پدرم برای موفقیت.بالاخره مخ زنی‌‌های پدرم و التماس‌های مهناز کار خودشو میکنه و مادر مهناز بله رو از شوهرش میگیره و پدرم و مهناز رسما عقد می‌کنن.
تا اینجا همه چیز خوب عالی‌ بود.یه قصه شیرین از دلدادگی دو جوون که آخر هم به هم میرسن.نمیدونم ریشه اون لجبازی‌ها از کجا شروع شد،ولی‌ تا اونجایی که یادمه همیشه این اختلاف سلیقه‌ها بود.از رنگ لباس من گرفته تا بقیه مسائل.مادرم قبل از ازدواج تمایل زیادی به ادامه تحصیل تو خارج داشته،پدرم هم خیلی‌ محترمانه ازش میخواد که درس و خارج رو بی‌ خیال بشه و بشینه تو خونه و خانومیشو بکنه و برای اینکه حسن نیتش رو هم ثابت کنه سند خونه،یعنی‌ همونی که اون شب دیدی رو شش دونگ به نامش میزانه.بابت همین هم هر دو همیشه فکر میکردن فداکاری بزرگی‌ تو زندگیشون کردن و همیشه از هم طلب کار بودن.
 

FA-HA

عضو جدید
پدرو مادرم عاشق همدیگه بودن.این حتی از طرز دعواهاشون هم پیدا بود.ولی‌ اختلاف اصلی‌ از زمانی‌ شروع شد که دختر عمه مادرم یعنی‌ خواهر نامزد قبلی‌ مادرم،نامزدیش بهم خورد و رفت آمریکا.حالا من اون موقع پنج شش ساله بودم.خوب یادمه عمه مادرم که هنوز از سر جریان ازدواج مادرم دلش پر بود چطور مینشست و پز میداد که:فربد پسر بدی نبود ولی‌ چون مهتابم میخواست درس بخونه دید حیفه که خودشو به این زودی اسیر کنه.راستش منم که فکر کردم دیدم بچه‌ام راست میگه.هنوز خیلی‌ زوده که مهتاب بخواد اسیر شوهر و بچه بشه.اگه بره دانشگاه و به درسش برسه خب موقعیت‌های بهتری هم براش پیش میاد.بد میگم مهناز جون؟مادرم هم نیم نگاهی‌ به پدرم می‌‌انداخت و سری تکون میداد:والله چی‌ بگم؟
بعد عمه پشت چشمی نازک میکرد:خب البته تو هم میتونستی درست رو ادامه بدی،حالا اینکه خودت نخواستی یه حکایت جداست.الان سوری جون،زن مهرداد هم داره درس میخونه.پسرم خب امروزیه.گفته اصلا نمیخوام محدودت کنم.البته پرویز خان هم بسیار مقبول هستن،ولی‌ تو خیلی‌ زود خودتو انداختی تو خط و جریان زندگی‌ و بعد هم این بچه.چی‌ بگم؟!لابد خودت اینطوری راحت تری.
مادرم حرص میخورد و پدرم به سختی جلوی خودشو میگرفت که چیزی به عمه نگه و آتیش به پا نکنه.تا مدتها بعد از رفتن مهتاب عمه میومد و به حساب درد دل از این دست حرفای خاله زنکی میزد و میرفت و آتیش زیر خاکستری رو که خودش اولین جرقه شو زده بود فوت میکرد.مادر منم که ساده.دیگه این عمه خانوم نمیگفت که اون آقا فرید از دست مهتاب خانوم چی کشید که آخر هم جونشو برداشت و در رفت.یا همون سوری خانوم چی به سر مهرداد آورده بود،آخرش هم وقتی خوب مهرداد و تیغ زد مهریه ا ش رو که خیلی هم سنگین بود،گذاشت اجرا و وقتی که قشنگ مهرداد و بیچاره کرد،طلاقشو گرفت و گذاشت و رفت.یعنی اونقدر جون به سر کرد مهرداد و که یه دفعه اون هم اختیار از دست میده و یه سیلی ناقابل میزنه در گوش سوری.بعد بیا ببین دیگه سوری چه الم شنگه ای به پا کرد.حیف اون موقع مادرم نبود که ببینه اونایی که حسرتشو میخورد و زندگیشو به خاطرشون خراب کرد حالا چه میکنن.
آخه تو نمیدونی این خونواده چطور آدم هایی بودن.همه رو در خدمت خودشون میخواستن.انگار نه انگار که بقیه هم آدمن.همیشه هم ادعاشون تا کجا بود و در حال چشم و هم چشمی و صفحه گذاشتن برای این و اون بودن.خلاصه پایین تر از دماغوشونو نمیدیدن.واسه همین هم وقتی فرید مهتاب ول کرد فوری مهتاب و فرستادن خارج به هوای درس خوندن که اصلا درس هم نخوند و همونجا با یکی از فامیلای پدریش ازدواج کرد و سر سال هم بچه دار شد.البته ما اینا رو بعدها فهمیدیم ولی همون موقع هم بعد از عروسی مهتاب عمه چه جشنی این سر دنیا گرفت و چقدر پز دامادشو داد.مثلا برای اینکه در دهن مردم و ببنده.خلاصه کار مادرم شده بود فقط حرص و جوش.ولی برای اینکه پیش پدرم دهن بین جلوه نکنه،هیچ حرفی نمیزد.حتی عجیب این بود که دیگه مثل سابق لجبازی و یکی به دو هم نمیکرد.کاملا پیدا بود که دل پری داره و حسابی با پدرم سر سنگینی میکرد.ولی ما منتظر بودیم که بالاخره اون آتیش درون مادرم فوران کنه و میدونستیم که این آرامش قبل از طوفانه.تا اینکه بالاخره اون روز وحشتناک رسید.
پدرم که دلش برای آشتی و خنده های مادرم ضعف میرفت،اون شب زود تر از همیشه خونه اومده بود.تا این دلخوری های اخیر رو از دل مادرم در بیاره.یه دسته گل و یه کادوی شیک هم گرفته بود.اما مادرم بر خلاف همیشه که از دیدن این چیزها کلی ذوق میکرد،اینبار به یه تشکر کوتاه اکتفا کرد.پدرم حسابی بهش بر خورد ولی باز به روی خودش نیاورد و گفت:مهناز جون امشب نمیخواد شام درست کنی.میریم بیرون.باز مادرم با اون چهره در همش گفت:من شام درست کردم.الان هم سرم درد میکنه میخوام برم بخوابم.این بار پدرم واقعا از کوره در رفت:
-تو چته مهناز؟هیچ معلوم هست تو این چند هفته چه خبر شده؟اسم اینجا رو گذاشتی خونه؟آدم رغبت نمیکنه پا توش بذاره.شده ماتم کده.
مادرم-بفرما بفرما.کسی هم ازت نخواسته اینجا بمونی.از صبح تا شب من بدبخت تو این خونه می پوسم،صدام در نمیاد.بشور،بپز،بذار،بردار،بیار، ببر.کارم شده فقط همین.بشورم و بسابم و با بچه تو سر و کله بزنم.
پدرم_خب میکنی که میکنی.مثل همه زنای دیگه.شق القمر که نکردی.اینم دیگه منت گذاشتن داره؟
مادرم-آره میدونم.فقط دلم میسوزه که عمر و جوونیم داره بیهوده هدر میشه.
پدرم-این حرفا بهونه است مهناز.حرف اصلی رو بزن.من که میدونم تو چه مرگت شده.درد تو کار خونه و بچه نیست.اگه بود چرا تو این هفت هشت سال صدات در نیومد و یهو اینا به سرت زده،ها؟
مادر-دیگه به اینجام رسیده،چقدر تحمل کنم.
-دردتو رفتن مهتابه.ای لعنت به گور ببای این عمه ات،که اینطور آتیش به زندگیمون زد.
-احترامتو نگه دار پرویزاا.مگه عمه ام دروغ میگه؟چیم از مهتاب کمتر بود؟موقعیتم؟خوشگلیم؟چیم؟هزار تا خواستگار سر و پا دار داشتم.آخر هم چسبیدم بیخ ریش تو.گول خوردم.خر حرفات شدم.بچگی کردم.وگر نه من الان جای مهتاب باید تو آمریکا از زندگی كنم و از جوونیم لذت میبردم.
-من گولت زدم؟ببینم کدوم یکی از حرفام دروغ بوده؟این خونه،این زندگی رو کی واسط درست کرده؟حالا دست مزدم اینه که بگی تو این هفت سال از زندگیت لذت نبردی و اینطور طلبکارم باشی؟
 

FA-HA

عضو جدید
یه کم ساکت شد و بعد به حالت نصیحت وار گفت:مهتاب اگه گذاشت و رفت شوهر نداشت،تو شوهر داری،بچه داری اینو بفهم.
با این حرف مادرم انگار نکته مهمی یادش اومده باشه،شیر شد و تند گفت:مگه فقط مهتابه؟این همه زن شوهر دار که دارن درس میخونن و به جایی رسیدن.فقط فرقش اینه که مغز شوهراشون تو بیست سال پیش یخ نزده.و از دهنش در رفت:نمونه اش همین سوری زن مهرداد.
پدرم با شنیدم اسم نامزد سابق مادرم خون به صورتش دوید و سرخ شد.دستاش از عصبانیت میلرزید:پس بگو!خانوم فیلش یاد هندستون کرده.هوس یار قدیم و دلدار قدیم به سرش زده آره؟بگو چرا فکر کردی تو این سالها زندگیت با من حروم شده.تازه فهمیدی اشتباه کردی و هنوز دلت پیش مهرداد خان مونده.چند شب وقتی کنارم خوابیدی تو خیالت مهرداد و مجسم میکردی؟چند بار وقتی کنارت نشسته بودم منو با مهرداد مقایسه کردی؟چند بار؟ولی عزیزم چشماتو باز کن و ببین مهرداد عزیزت اونجا با زنش خوشه و تو اینجا تو خونه منی.فهمیدی؟زن من و خونه من.
پدرم همینطور فریاد میزد و من گوشه اتاق کز کرده بودم و میلرزیدم.هیچ کس اون موقع به فکر من نبود،اصلا انگار فراموش شده بودم.تو عمرم از این چیزا ندیده بودم.جر و بحث اونا همیشه اونقدر کوچیک و مسخره بود که برام حکم سرگرمی رو داشت.پدرم دوید سمت اتاقشون و چند تیکه از لباسهای مادرم و ریخت تو یه چمدون بزرگ و برگشت تو حال:برو،همین حالا برو.جلو ضرر و هر جا بگیری منفعته.
مادرم مشخص بود که پشیمون شده،ولی غرورش اجازه نمیداد که اینو به زبون بیاره.چمدونو از پدرم گرفت و گفت:میرم.خیال کردی خیلی خاطر تو و این زندگی رو میخوام؟!
-بفرما خوش اومدی.
مادرم اومد دست منو بگیره که پدرم پیش دستی کرد و منو بغل کرد.نه دیگه! نوژن اینجا میمونه.مگه نمیخوای بری پیشرفت کنی؟بچه جلوی ترقیت رو میگیره.فهمیدی؟بچه من،همون که حالت ازش بهم میخوره.
-چه بهتر.من میرم تو همین جا بمون ببینم چطور میخوای با یه بچه سر کنی.
-اونش به تو ربطی نداره.قرار ما تو محضر.
اینو گفت و در رو روش بست.مادرم رفت و من موندم و اشکهای پدرم.اینقدر دل آزرده و شکسته هق هق میزد که دلم نمیومد با اشکای خودم بیشتر ناراحتش کنم.از فرداش نقل همه محافل شدیم.سرگرمی جدید برای فامیل.دیگه مادر بزرگ و پدر بزرگم اومدن خونه ما.هر روز هم یه چند تایی از فامیل اومدن و هر کی یه چیزی گفت.یه سری میگفتن:صلوات بفرستین بشینین زندگیتونو بکنید،آدم که با دو کلوم حرف پا نمیشه یا علی مدد بریم طلاق.این دعواها نمک زندگیه.یه سری هم که سر دسته شون مادر بزرگم بود میگفتن:نه!غلط کرده.باید بیاد دستتو ماچ کنه و منتت و بکشه.شوهرای مردم روزی یه فصل زنه رو میزنن،اما بیا ببین زنه،آقا،آقا از دهنش نمیوفته و طرف رو میذاره سرش حلوا حلوا میکنه.اصلا زنی که بذاره از خونه بره دیگه زن بشو نیست.همون بهتر طلاقش بدی و خودتو خلاص کنی.این همه دختر بچه سال و خوشگل و تر گل ور گل دورو برت منتظرن لب تر کنی تا کنیزیتو بکنن.من از اول هم گفتم غریبه برای آدم کس نمیشه.حالا هم راه دوری نرفته که،مهریه شو بنداز جلوش بذار بره دنبال کارش.هفت سال خون به جیگر کرد این پسرو.پدرم نه به اینوری میگفت نه،و نه به اونوریا آره.همینطور ساکت مینشست یه گوشه و اصلا گوشش به حرفای بقیه نبود.منم که اون روزا اصلا دیده نمیشدم.تنها کسی که واقعا و از ته دل داشت کمک میکرد که پدر و مادرم و آشتی بده،همون عمه خانوم بود که عذاب وجدان گرفته بود.خودش خوب میدونست این آتیشو کی به پا کرده.البته عمو بهرام و زنش سیمین هم خیلی میومدن و میرفتن.همون دوست پدرم که تو عروسیشون با مادرم اشنا شد و حالا هم یه دختر کوچک تر از من داشتن به اسم نگین که هم بازی من بود،اما مشکل سر چیز دیگه ای بود که من با اون سن کامم خوب میدونستم چیه:غرور!هر کدوم منتظر بودن که اون یکی پیش قدم بشه و چون حرکتی از طرف نمیدیدن،مصمم تر میشدن که خودشونو جدا از هم خونسرد و خوشحال نشون بدن.پدرم فکر میکرد مهناز ممکن نیست راضی بشه که اینطوری زندگیشون از هم بپاشه و بالاخره یه چراغ سبزی نشون میده.مادرم هم فکر میکرد که اینبار هم مثل قهر و آشتی های گذشته پرویز با یه کادوی گرون قیمت میاد و از دلش در میاره و این وسط یه تسهیلاتی هم براش میذاره.تقریبا هر دو مطمئن بودن که اون یکی یه کاری میکنه و مثلا نمیخواستن خودشون و کوچیک کنن.این بازی مسخره اونقدر ادامه پیدا کرد که کار به محضر کشید.شاید فقط من میدونستم که تا همون لحظه آخر هم پدر و مادرم منتظر بودن،منتظر یه نشونی خیلی کوچولو.ولی لجبازی و غرور مزخرفشن این اجازه رو نمیداد که خودشون پیش قدم بشن.وقتی طلاق نامه رو امضا کردن،برق ندامت رو تو چشمای هر دوشون میشد خوند.
تموم شد.به همین سادگی همه چی خراب شد.از اون همه روزای قشنگ فقط یه خاطره باقی موند.مادرم حتی برنگشت که باقی وسایلشو ببره.تمام مهرشو بخشیده بود و حتی سراغی هم از خونه ای که به اسمش بود نگرفت.شاید اگه یه بار دیگه با هم روبرو میشدن،دوباره این زندگی از سر گرفته میشد.شاید چیه مطمئنم اگه مادرم میومد که فقط وسایلشو جمع کنه،پدرم طاقت نمی آورد و صداش میکرد،اونم از جون و دل برمیگشت و احتمالا به خاطر این تجربه دست از لجبازی هاشون بر میداشتن و یه زندگی خوب و کنار هم میتونستیم شروع کنیم.ولی افسوس که هیچ کدوم حاضر نشدن با هم روبرو شن.نمیدونم شاید هم واقعا از هم بریده بودن و منتظر یه بهونه بودن که زندگی رو به هم بزنن.اما من نمیتونم این چیزا رو باور کنم.من پیش پدرم مونده بودم صدای زار زدنهای هر شبشو حتی از پشت در بسته و تو اتاقم میشنیدم که با عکس مادرم حرف میزد:رفتی مهناز؟رفتی بی معرفت؟
از روزگار مادرم خبر نداشتم،ولی میدونستم که اونم حال روزش بهتر از پدرم نبود.چند هفته بعد خبر دار شدیم که مادرم کشور رو ترک کرده و به آمریکا رفته.خبر رو از عمو بهرام شنیدیم.ظاهرا خود عمه کارهای سفرشو جور کرده بود و فرستاده بودش پیش مهتاب و شوهرش.اون روز که این خبر رو شنیدیم پدر آشکارا پیر شد.شکستن پدرم رو با چشمای خودم دیدم.اون هنوز امید داشت که روزی دوباره مهنازش برگرده.ولی با رفتن مادرم تمام دریچه های امید به روش بسته شد.از همون موقع بود که پدرم کینه مادرم رو به دل گرفت.فکر میکرد مادرم تمام این سالها دروغ گفته بود و با مردی زندگی کرده بود که هیچ وقت دوسش نداشته.خصوصا اینکه بعد از طلاق سوری از مهرداد،مهرداد هم عازم آمریکا شد.گرچه با مادرم ازدواج نکرد اما این همیشه نیشتر ذهن پدرم بود که آخر هم مهناز و مهرداد نزدیک هم شدن.از اون به بعد پدرم تمام وسایل مادرم و جمع کرد.همه عکسا و لباساش که هنوز توی کمد مشترکشون بود و هر چیز که کوچیکترین نشونی از مادرم داشت.همه اینا تلاشی بود بیهوده برای فراموش کردن یه عشق از دست رفته.من خوب میدونم چرا پدرم بعد از این بیست و خورده ای سال هنوز هم تو همون خونه زندگی میکنه که به نام مادرمه،چون نمیتونه بدون خاطره اون زندگی کنه.درسته در ظاهر هیچ آثاری از یادگاری های مادرم نبود،اما من شیشه عطر مادرم رو تو اتاقش،زیر بالشش پیدا کردم.هنوز هم که هنوزه همون عطر و میخره و تو اتاقش میزانه و با بوی مهنازش خوشه.حتی میدونم که چرا مادرم هیچ وقت راجع به خونه تصمیمی نگرفت.چون نمیخواست تمام پلها رو پشت سرش خراب کنه.این خونه حکم یه بهونه برای برگشتن دوباره شو داره که هنوز جرات نکرده ازش دل بکنه.
روزها گذشت و کم کم همه چیز داشت عادی میشد.البته عادی که نه داشتیم عادت میکردیم.من به بی مادری و پدرم به زندگی بدون مادرم.بعد از اون جریان هم حسابی چسبید به کارش.مثلا میخواست خودشو سر گرم کنه که کمتر به مادرم فکر کنه.یعنی یه جورایی هم سعی داشت که از مادرم متنفر بشه.کینه شو به دل گرفته بود اما نمیتونست تنفری نسبت بهش داشته باشه.نمیدونم چه جوری بود اما من با اینکه سنم خیلی کمبود،ولی انگار خوب همه چی رو درک میکردم.هیچ وقت بعد از اون جریان،یعنی بعد از اون روزی که مادرم از خونه رفت،منم دیگه سراغی ازش نگرفتم،که همین هم باعث نگرانی بقیه شد.یه بار شنیدم که پدرم به مادرش میگفت:نمیدونم این بچه چش شده.سراغی که از مادرش نمیگیره هیچ حتی اسمی هم ازش نمیاره.مادر بزرگم هم جواب میداد:بهتر!اونی که بچه شو ول کنه به امان خدا و بذاره بره پی زندگی خودش اصلا مادر نیست.شاید مادر بزرگم راست میگفت.من از مادرم دلخور بودم.اون بود که سر مساله به اون مسخرگی زندگیمونی خراب کرد.توقع داشتم که حداقل به خاطر من میموند.ولی اون حتی سراغی هم از من نگرفت.روزهایی هم که داشتن طلاق میگرفتن،وقتی که پدرم گفت نوژن پیش من میمونه،مادرم هم مخالفتی نکرد.انگار منم تو زندگیش جایی نداشتم.نمیدونم شاید یدفعه بزرگ شده بودم.دائم یه گوشه مینشستم و فکر میکردم.ته قلبم هنوز منتظر بودم که مادرم برگرده یا یه پیغامی چیزی برای من بفرسته.اما خبری ازش نشد.تنها رشته ارتباط ما با خانواده مادرم عمو بهرام بود و سیمین.هر خبری هم از فامیل مادرم میشد همین سیمین به ما میگفت و برای همین من همیشه از اومدنشون خوشحال میشدم و منتظر بودم خبری از مادرم برام بیارن ولی وقتی دست خالی به خونه مون می اومدن،منم از ذوق میرفتم.دیگه حتی حوصله بازی با نگین رو هم نداشتم.انگار جدی جدی بزرگ شده بودم.سیمین خیلی دلش برای من میسوخت.همیشه هم میگفت که مهناز بد کرد.لااقل باید بخاطر نوژن تحمل میکرد.آخه شماها چرا اینقدر به فکر خودتونین.نا سلامتی تو این زندگی یه بچه هم وجود داشت ها.آدم دلش کباب میشه چشمش به این بچه می اوفته.نیگا تو رو خدا شده پوست و استخون.پرویز این بچه چرا گریه نمیکنه؟چرا بیتاب مادرش نمیشه؟نکنه مریضی چیزی شده؟
پدرم جوابی نداشت که بده ولی عمو بهرام میگفت:چرا نداره که ،آخه اینم شد زندگی؟مهناز که گذاشت رفت،تو هم که دائم سر کاری و این بچه خونه تنهاست،تازه گاهی اگه بشه مادرت میاد پیشش.خب معلومه به این روز می اوفته دیگه.
از اون روز به بعد هم قرار شد هر وقت عمو اینا بیرون میرن،منو هم با خودشون ببرن.هر چند مادر بزرگم ناراحت بودو همیشه به پدرم غر میزد که نذار بچه ات زیر دست این و اون بزرگ بشه ولی پدرم هیچ چی نمیگفت،انگار هیچ چی نمیشنید.با اون پرویز سابق حسابی فرق کرده بود.منظور مادر بزرگم هم از این و اون سیمین بود.مادر بزرگم فکر میکرد که مادرم از دختر خاله اش خواسته که اینطور به قول خودش دور و بر من بپلکن و هوای منو داشته باشن.فکر میکرد مثلا اونا زیر گوشم میخونن و میخوان منو به جون پدرم بندازن.برای پدرم ولی فرقی نمیکرد که من کجا باشم یا کی به کارام برسه.شاید از وقتی که از سر کار برمیگشت تا وقتی که بریم بخوابیم،ده کلمه هم با من حرف نمیزد.من توی زندگی پدرم هم اضافه بودم.بله این یه واقعیت بود که من تو شش سالگی بهش رسیدم.من اضافی بودم هیچ کس منو نمیخواست.نه پدرم نه مادرم.دیگه به این نتیجه رسیده بودم که اگه من هم از زندگی پدرم بیرون برم،حداقل اون راحت تر زندگی میکنه.با اون ذهن کوچیکم بالاخره تصمیممو گرفتم.یه روز که از خواب پا شدم دیدم طبق معمول پدرم نیست و صبحانه هم روی میز حاضره.به صبحانه لب نزدم.برگشتم تو اتاقم.یه کوله قشنگ داشتم که مادرم برام خریده بود و تا اون روز اسباب بازی هامو توش ریخته بودم.کوله مو خالی کردم و چند تا بلوز برداشتم و گذاشتم توش.قهرها و از خونه رفتنهای مادرم این آموزش رو به من داده بود که چه وسائلی رو برای ترک خونه باید همراهم ببرم.رفتم از سر کشوی پدرم چند اسکناس که به نظرم زیاد می اومد برداشتم و از خونه زدم بیرون.
من!یپسر بچه شش ساله بودم که داشتم از خونه مون فرار میکردم.چون از صبح تا شب که پدرم بر میگشت تنها بودم و کارامو خودم میکردم.با خودم فکر میکردم حتما اونقدر بزرگ شدم که بتونم بدون پدرم هم زندگی کنم.مثلا داشتم فداکاری میکردم و میخواستم مزاحم زندگی پدرم نشم.
خلاصه از خونه زدم بیرون.کوله ام رو دوشم بود و اخمام تو هم،درست مثل بزرگترام.اما نمیدونستم کجا برم.اصلا فکری تو سرم نداشتم.فقط داشتم راهمو میرفتم که یهو دستی از پشت منو گرفت.یه لحظه ترسیدم.تا زمانی که مادرم بود منو از تنها رفتن تو خیابون میترسوند و میگفت میدزدنت.برگشتم دیدم سیمین و نگینن.
سیمین:نوژن کجا میرفتی؟!
جوابی ندادم که باز پرسید:نگفتی کجا میرفتی؟این چیه دیگه؟
نگاهی به کوله ا م کردم و آروم گفتم:وسایلمه.
سیمین بلافاصله فهمید که میخواستم فرار کنم.برای یه لحظه احساس خشم و ناراحتی و افسوس و ترحم و تو چشاش دیدم.دست منو گرفت.فکر کردم میخواد برم گردونه خونه،پرسیدم:دوباره میریم خونه ما؟
با محبت نگام کرد و دستم و تو دستش فشار داد:نه عزیزم میبرمت خونه خودمون.
 

FA-HA

عضو جدید
اون لحظه تازه فهمیدم که نداشتن مادر یعنی چی؟اون موقع بود که تازه دلم برای مادر خودم تنگ شد.دلم میخواست الان دستم تو دست اون بود و اون با نگاه مهربونش منو نوازش میکرد.من سعی میکردم که بزرگ باشم اما واقعیت این بود که هنوز بچه بودم با احساسات و نیازهای یه بچه،و اون روز من مدتها بعد از رفتن مادرم تازه گریه کردم.سر روی شونه های سیمین و توی اتاق سیمین.سیمین هیچ چی بهم نمیگفت و این سکوتش بیشتر از هر چیزی دلداریم میداد.گریه میکردم نه برای مادرم،برای خودم.برای غریبیم.دلم میخواست جای نگین بودم.مادر میخواستم،یه مادر مسٔول و دلسوز.نه کسی مثل مهناز که به خاطر دلخوشی خودش منو نادیده گرفت.از اون به بعد مادرم رو مهناز صداش میکردم.مثل یه غریبه.پدرم رو هم پرویز.ولی مادر بزرگم حسابی با من دعوا میکرد که چه معنی میده آدم به باباش بگه پرویز.ولی برای من دیگه بابا مفهومی نداشت،فقط میگفتم پدر.بابا یادآور هزار احساس و محبت بود و پدر فقط یه وظیفه.پدرم هم اینو فهمید ولی چیزی نگفت.
کمی که آروم تر شدم سیمین برام آبمیوه آورد و کنارم نشست.نگین رو به بهانه بازی از اتاق بیرون کرده بود که وقت گریه جلوی اون خجالت نکشم.چقدر روان شناس بود این زن!کمی از آبمیوهام خوردم و حالا دیگه گریه نمیکردم.سیمین آروم گفت:داشتی فرار میکردی،نه؟
سرم و تکون دادم که پرسید:چرا؟
هیچی نگفتم.سیمین نازم کرد و گفت:اشکال نداره اگه دوست نداری نگو،فقط میخواستم یه خورده با هام درد دل کنی.آخه میدونی وقتی آدم دلش غصه داره،اگه به یکی دیگه هم غصه اشو بگه تحملش براش آسون تر میشه.حالا اگه دوست داری بگو.میخواستی بری خونه مامان بزرگت؟
گفتم:نه!آخه مامان بزرگ همیشه پشت سر مهناز حرفای بد میزنه منو هم اذیت میکنه،همش میگه این کارو بکن اون کارو نکن.
سیمین فورا متوجه بکار بردن مهناز به جای مامان شد اما به روی خودش نیاورد و پرسید:پس کجا داشتی میرفتی؟
جواب دادم:نمیدونم،میخواستم یه جا برم که دیگه پرویزو اذیت نکنم.
سیمین:پرویز خودش گفته اذیتش میکنی؟
-نه.ولی من میدونم دیگه از اینکه من همه ش پیشش باشم خوشش نمیاد.منم میخواستم برم.برم یه جای دور.
سیمین-جای دور مثلا پیش مامانت؟
-نه،مهناز هم اگه منو میخواست منو تنها نمیذاشت.اگه پیش اونم برم ناراحت میشه.من دوست ندارم ناراحتشون کنم.فقط میخواستم برم،ببین پول هم دارم.
اسکناسهایی رو که برداشه بودم رو نشونش دادم.سیمین حسابی عصبانی شد:کسی که باید خجالت بکشه و بره تو نیستی عزیزم.تو فعلا همین جا پیش ما میمونی تا من تکلیف تو رو با پرویز و مهناز روشن کنم.
نگین متعجب داشت از لای در نگامون میکرد،که سیمین بهش گفت:بیا تو نگین.بیا پیش نوژن بشین،ببین نوژن غصه داره،تو بیا یخورده باهاش حرف بزن تا از دلش بره.
نگین اومد کنارم نشست و سیمین رفت بیرون.نگین یخورده ساکت موند بعد با اون لحن بچه گونه ا ش گفت:نوژن؟
-بله؟
نگین-تو غصه میخوری؟
سرمو تکون دادم که پرسید:چرا؟
-آخه من که مثل تو مامان و بابا ندارم.
انگار سیمین پشت در داشت به حرفامون گوش میداد،چون تا اینو گفتم یه مرتبه زدزیر گریه و بلند گفت خدا لعنتت کنه.اما من نفهمیدم کی رو میگفت لعنت کنه.
نگین-نوژن؟میای با من بازی کنی؟
سر تکون دادم و همراهش رفتم به اتاقش که همیشه اسباب بازی هاش ولو بود.دلم برای بازی کردن تنگ شده بود.برای روزای بیخبری و بی دردیم.زیادی بزرگ شده بودم!
یه ساعت بعد پدرم و عمو بهرام هر دو از کارخونه برگشتن.نگین و مشغول کردم و خودم رفتم پشت در گوش واستادم.
عمو-چی شده سیمین؟جون به سر شدیم تا رسیدیم.
سیمین-میدونی کی الان اینجاست؟نوژن!
عمو-بخاطر همین مارو از کار و زندگی انداختی؟ خودم دیشب بهت گفتم برو دنبالش،آخر هفته با هم بریم بیرون.
سیمین-آره گفتی منم رفتم.اتفاقا چقدر هم خوب و به موقع رسیدم،وگر نه ممکن بود الان نوژنی در کار نباشه.
عمو-یعنی چی؟
سیمین-میدونی کجا نوژنو دیدم؟سر خیابون!یه کوله پشتی هم دوشش بود.میدونی چی توش بود؟دوتا بلوز و پانصد و بیست تومان پول.اگه من نرسیده بودم داشت میرفت.میفهمی پرویز؟داشت فرار میکرد.
عمو-فرار؟برای چی؟
سیمین-اونشو دیگه باید از باباش بپرسیم.اوه نه ببخشید،بابا نه پرویز.نوژن به جای بابا میگه پرویز.مامانشو هم مهناز صدا میکنه.
پدرم ساکت بود.سیمین با صدای عصبی ادامه داد:چرا چیزی نمیگی پرویز؟حرف بزن از خودت دفاع کن.خودتو توجیه کن.میدونی وقتی ازش پرسیدم چرا داشته میرفته چی جوابمو داد؟گفت میخوام برم تا پرویز راحت باشه.نمیخواست مزاحم تو بشه،با پانصد و بیست تومان پول که مثلا فکر میکرد خیلی زیاده داشت میرفت یه جای دور که مزاحم زندگی پدر و مادرش نشه.میفهمی اینا یعنی چی؟میفهمی یا باز میخوای خودتو بزنی به نفهمی؟شماها چی به روز این بچه آوردین؟چرا باید طرز فکر یه بچه شیش ساله این باشه؟مگه اون چی میخواد غیر از یه خورده محبت و توجه؟پرویز من تو زندگیم کسی رو لعنت نکردم،اما امروز چیزی رو شنیدم که قلبمو آتیش زد و باعث و بانی این وضع رو لعنت کردم.من از اتاق اومدم بیرون که بیام به شما زنگ بزنم،نگین با صدای بلند از نوژن پرسید که چرا غصه میخوره؟دیگه نتونستم برم و گوش نکنم.میدونی جوابش چی بود؟گفت من که مثل تو مامان و بابا ندارم.
صدای گریه پدرم و شناختم.سیمین هنوز داشت داد میزد:خب پرویز خان چی جواب داری بدی؟بچه ات هم پدر داره و هم مادر،اما مثل یه بچه یتیم حرف میزنه.شماها اونو یتیم کردین.شماها با خود خواهی هاتون...
دیگه گریه امونش نداد.آروم از لای در نگاه کردم.پدرم سرش و تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد.سیمین هم تو بغل عمو زار میزد.که یه مرتبه چشمش به من افتاد و ساکت شد.از سکوت اون همه متوجه من شدن.پدرم بلند شد و منو تو بغلش گرفت و بوسید:ببخش منو پسرم،ببخش.من تو رو فراموش کرده بودم.یادم رفته بود که تو هم یه قربونیه دیگه این ماجرا هستی.
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:به خدا من نمیخوام ناراحتت کنم.من تو رو دوست دارم.من از خونه اومدم بیرون که اذیت نشی.تو همه اش میری سر کار.من اگه نباشم تو دیگه لازم نیست بری سر کار.ازم عصبانی نشی ها.
پدرم باز بغلم کرد:من هیچ وقت از دستت ناراحت و عصبانی نبودام عزیزم،تو همه کس منی،دوست دارم نوژن.
با این جمله پدرم انگار من از این رو به اون رو شدم.یه مرتبه دلم براش تنگ شد.منم بغلش کردم و بین دستام محکم فشردمش.خواستم از حضورش مطمئن بشم.تشنه محبت بودم.محبتی که از من دریغ شده بود و حالا هر ذره شو داشتم میبلعیدم.
اون روز پدرم خواست منو هم با خودش ببره به خونه،اما من نرفتم.سیمین اینا هم اصرار کردن که مدتی پیش اونا بمونم.اون چند روز از بهترین روزای عمرم بود.از اون با بعد من هفته ای سه چهار روزو خونه عمو اینا بودم و چهار شنبه پنج شنبه ها پدرم عصری میاومد دنبالم.جمعه ها رو هم با هم میگذرندیم.
با مدرسه رفتن من مادر بزرگم هم به فکر افتاد که پدرمو زن بده.هر روز دست یکی از دخترای فامیل و دوست و آشنا رو میگرفت و می آورد خونه ما یا به مناسبتهای مختلف ما رو دعوت میکرد تا دختر دیگه ای رو نشون پدرم بده.پدرم هنوز جوون بود.سی و پنج سالش نشده بود و اون همه مال و منال داشت.طبیعی بود که خود دخترا هم راضی باشن.منتهی پدر من دیگه در قید و بند ازدواج نبود.آخر هم آب پاکی رو روی دست مادر بزرگم ریخت و گفتfile:///E:/%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86%20%20%D8%AA%D8%A7%D9%8A%D9%BE%20%D8%B4%D8%AF%D9%87/%D9%81%D8%A7%D8%A6%D8%B2%D9%87/New%20Folder/%D9%86%D9%88%DA%98%D9%86/%D9%86%D9%88%DA%98%D9%863_files/lold.gifگه واسه من نمایشگاه راه ننداز،من زن بگیر نیستم.بچه ام هم به نامادری احتیاجی نداره.
مادربزرگم هم همه اش یا میگفت اون زنیکه جادوت کرده الهی به تیر غیب گرفتار بشه.یا اینکه میگفت این آه ملیحه است که دامنمونو گرفته.
ولی پدرم گوشش بدهکار نبود.یه بار من بهش گفتم:پدر بخاطر منه که ازدواج نمیکنی؟نکنه من باعث شدم که...
حرفمو برید و گفت:نه!به خاطر تو نیست.ببین چی بهت میگم.همیشه اینو یادت باشه.به زنها و دخترا نباید اعتماد کرد.اونا فقط به فکر منافع خودشونن.مگه مهناز نبود که این همه میگفت ما رو دوست داره؟پس کو؟چی شد؟ولمون کرد و رفت.یادت باشه هیچ وقت به دختری دل نبندی و عاشق نشی.
-عاشق یعنی چی؟
پدرم-خودت یه روز وقتی شدی میفهمی.
-شما که گفتی نباید عاشق بشم.
سرشو انداخت پایین و زیر لبی گفت:میشی.دست خودت نیست میشی و تا آخر عمر هم گرفتار میمونی.
نمیخواستم مثل پدرم بشم،یا بچه ام مثل من.و من به خودم قول دادم که هیچ وقت گرفتار نشم.اما...
 

FA-HA

عضو جدید
گذشت و من بزرگ شدم،خیلی بزرگ.اونقدر که رفتم راهنمایی اما فهمیدم غم چیه؟اونقدر که رفتم دبیرستان اما فهمیدم تنهایی چیه؟اونقدر که رفتم دانشگاه و فهمیدم مرگ چیه.
سال سوم ادبیات بودم رشتهای که پدرم ازش متنفر بود اما من عاشقش بودم.پدرم میخواست از من یه مرد تجارت بسازه درست مثل خودش.همونطور که اون تونسته بود تو این چند سال ارث پدریش رو چند برابر کنه.تو اون سالها اتفاقهای زیادی افتاد.پدر بزرگ و مادر بزرگمو از دست داده بودم اما شاید طعم مرگ و درست نچشیده بودم.پنج سال پیش تو یه تصادف وحشتناک عمو بهرام رو هم از دست دادم.تو همون تصادف بود که سیمین برای همیشه زمین گیر شد و دیگه هیچ وقت نتونست راه بره.سیمین تو اون سالها برام مادری کرده بود.خیلی دوسش داشتم حتی بیشتر از مادر خودم.اما فلج شدن سیمین باعث یه مشکل دیگه شد.نگین!
نگین تو سن بلوغ بود به یه مادر همراه و سر حال نیاز داشت،نه کسی مثل سیمین که مریض حال شده بود و یه پرستار بیست و چهار ساعته مراقبش بود.نگین کم کم از جو خونه و خونواده دور میشد.دیگه کامل میشد حس کرد که با ما غریبه است و متاسفانه با گذشت زمان وضع بدتر و بدتر میشد.سیمین حالش رو به وخامت گذاشت.بالاخره معلوم شد که سرطان داره.اما ما خیلی دیر متوجه این موضوع شده بودیم.سیمین هیچ وقت از درداش برای ما نمیگفت.اصولا اهل دکتر و دوا هم نبود.یعنی همیشه میگفت چیزی نیست خودش خوب میشه،نباید به مرض رو بدی.همین هم باعث شد که ما وقتی میتوجه اوضاع بشیم که دیگه کار از کار گذشته بود و شیمی درمانی و...هم جواب نمیداد.در یه کلام کاری از دستمون بر نمي اومد غیر از اینکه دعا کنیم دیرتر اون اتفاق بی افته.ولی به قول فروغ:همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتاد.
هيچ وقت روزی که همه چی رو فهمیدم از یادم نمیره.خودم سیمینو برده بودم.دنبال همه کاراش خودم میرفتم.شده بودم پسرش،شده بود مادرم.وقتی برگشتیم به یه هوایی رفتم تو اتاق،نمیخواستم جلو اون زار بزنم.نمیخواستم آزارش بدم.نفهمیدم کی اومد کنارم.من گوشه اتاق کز کرده بودم و اون روبروم روی ویلچر نشسته بود و با نگاه همیشه مهربونش نگام میکرد.دیگه طاقت نیاوردم.سرمو گذاشتم رو زانوهاشو گریه کردم.اونم آروم آروم موهامو ناز میکرد.درست مثل بچگی هام.یه خورده بعد سرمو بلند کرد و گفت:همیشه برام مثل پسرم بودی.هیچ وقت بین تو و نگین فرق نذاشتم.حتی گاهی بیشتر از اون تو رو دوست داشتم.تو حتی آزار اذیتهای نگین رو هم برام نداشتی.حالا هم که به ثمر رسیدی برات خیلی خوشحالم.بهت افتخار میکنم.همیشه بیشتر از سنت میفهمیدی.اینبار هم میخوام مثل یه مرد عمل کنی.من که رفتم این خونه و زندگی که بهرام خدا بیامرز به نامم کرده بود مال تو و نگینه.مال هر دوتون.هر دوتون بچه ام بودین.
-این حرفا چیه،ایشا الله صد سال...
حرفم و قطع کرد و گفت:نه دیگه نوژن جون.تعارف که نداریم.من خیلی وقته که خودم میدونم رفتنی ام.حالا که شما هام فهمیدین،بذار حداقل وصیت هامو بکنم که دستم از گور بیرون نمونه.
اشکامو که بی اختیار رو صورتم روان شده بود و با دستاش پاک کرد و گفت:نمیخوام این چشمای خوش رنگ و حروم این اشکا بکنی.یه نفس عمیق کشید و ادامه داد:از تو نگرانی ندارم.واسه خودت مردی شدی و میتونی گلیمتو از آب بکشی بیرون.همه ترسم از نگینه.نمیدونم داره چی کار میکنه،اما مطمئنم که تو راههای درستی نیست.دیگه نمیتونستم روش کنترلی داشته باشم.بد شده خیلی بد.نگاهش پر از بیزاریه.دیگه کم کم حس میکردم که از من متنفره.این آخریها هم آدمای ناجوری دور و برشو گرفتن.وای نوژن اگه من برم چی به سر نگین میاد؟تو باید بهم قول بدی،بهم قول بدی که نمیذاری نگین بدبخت بشه.من غیر تو کسی رو ندارم نوژن کمک کن.کمکش کن و نجاتش بده.اون از همه بریده.ترسم از روزیه که از خودش هم ببره.از یه زن افلیج و تنهای دم مرگ کاری بر نمیاد اما تو مردی،غیرت کن و برام نگهش دار.
-بهت قول میدم،قول میدم مراقبش باشم.باهاش ازدواج میکنم و نمیذارم بلايی سرش بیاد.
آره من به سیمین قول دادم که با نگین ازدواج کنم.اما این ازدواج از روی عشق و علاقه نبود.فقط یه دین بود که باید ادا میشد.دروغ چرا؟من اصلا اهل ازدواج نبودام.تصمیم هم داشتم که هیچ وقت تن به ازدواج ندم چون به هیچ دختری اطمینان نداشتم.هیچ کدوم ابراز علاقه هاشون واقعی نبود.اونا یا میخواستن منو جلوی دوستاشون به نمایش بزارن یا دنبال پولم بودن.اما اینبار فرق داشت پای سیمین در میون بود و نگین هم هیچ جوره راضی نمیشد که من کنترلش کنم،مگه اینکه اسمم تو شناسنامه اش باشه و بهم تعهد داشته باشه.وقتی که به سیمین گفتم میخوام نگینو بگیرم نگاهی بهم کرد و گفت:این قول بزرگیه پسر.میتونی بهش وفا دار بمونی؟
-میمونم.
سیمین-شایدزندگیتو خراب کنه.من نمیخوام خوشبختی یکیتون باعث آزار اون یکی بشه.اون هیچ وقت زن رویایی تو نمیتونه بشه.
-من ازش میسازم.نگین هنوز کوچیکه.نوزده سالش بیشتر نیست،زود عادت میکنه یه همسر ایده آل میشه.قول میدم در حقش کوتاهی نکنم،قول میدم.
سیمین اول قبول نمیکرد،اما بالا خره راضی ش کردم و گفت:پس تو همین چند روزه تمومش کن.میخوام تا زندهام سر و سامون گرفتنشو ببینم.
من افتادم دنبال کارا.اما نگین وقتی شنید الم شنگهای به پا کرد که بیا و ببین.سیمین واقعا بیچاره شده بود.آخر خودم باهاش حرف زدم که ببینم درد کار کجاست.بالاخره از زیر زبونش کشیدم که پای کس دیگهای در میونه.حدسشو میزدم چون تا چند سال قبل نگین خودش از من خوشش میاومد،منتهی من نمیخواستم خودم و پا بند دختری کنم.قضیه رو به گوش سیمین رسوندم.قرار شد نگین به طرف بگه که بیاد جلو.باورت نمیشه انتخابش چه جور آدمی بود.یه پسر بیست ساله با یه ریخت اجق وجق.طرز صحبت کردنش که دیگه هیچ چی.حتی به خودش زحمت نمیداد به من و سیمین بگه شما.پدر مادرش نیومده بودن خودش تنها بود.وقتی سیمین ازش پرسید خندید و جواب داد:اه...بیخیخی بابا!پدر مادر کیلو چنده؟میگه میخوای دخترتو به اونا شوهر بدی؟اصل مایه خودمم.این حرفا مال عهد شاه وزوزکه.نه نگین؟!
اون روز سیمین تقریبا پسره رو از خونه بیرون کرد،که نگین هم گذاشت به داد و بیداد و قهر و آخر هم گذاشت رفت.سیمین بیچاره بی حس و حال افتاده بود.یه لیوان آب قند براش آوردم.
سیمین-این چیه؟
-آب قنده بخورین براتون خوبه،فشارتون افتاده.
سیمین-ای وای نوژن دیدی.دست این پسره جعلق و لات و گرفته میگه میخوام زن این بشم.من چی کار کنم آخه؟چه خاکی به سرم بریزم؟بهرام کجایی؟
-مگه من مرده باشم که بذارم نگین زن این عوضی بشه.
سیمین-حالا کجا رفت این وقت شب؟نوژن،نوژن من فقط امیدم به توئه.
-امیدتون به خدا باشه.منم الان میرم دنبالش،هر جا که باشه پیداش میکنم.
حدس میزدم کجا میشه پیداش کرد.چند باری با دوستاش تو یه پارک دیده بودمش.میدونستم اونجا پاتوقشونه.همونجا هم پیداش کردم.رو یه نیمکت نشسته بود و داشت سیگار میکشید.
-بارک الله سیگارم که میکشی!
نگین یه خنده کشداری بهم کرد و گفت:سیگار نه سیگاری!بفرما یه کام بگیر.
حشیش عقل از سرش پرونده بود.خیلی عصبانی شده بودم.طاقت نداشتم دختر سیمین و تو این حال ببینم.سیگار و از دستش گرفتم و انداختم زیر پام.
نگین-ا چی کار میکنی خره!میدونی چقدر پولشو داده بودم؟
-پولش چقدر میشه؟ بگو باهات حساب کنم.
نگین-هه!پولای خودمو به رخم میکشی؟
-یعنی چی؟
نگین-خیال کردی من خرم نمیفهمم واسه چی دم به ساعت خونه مایی و گرد مادرم میچرخی؟برو نوژن من خودم اند سیا کاریم.پیش قاضی و معلق بازی؟!
-اینا چیه میگی؟عین آدم حرف بزن ببینم حرف حسابت چیه؟
سرشو انداخت عقب و خندید.بعد پاشد اومد درست روبروم واستاد،چشاش از بس که کشیده بود سرخ سرخ شده بود.
نگین-فکر کردی منم سیمینم که بتونی رنگم کنی؟نه جونم!من بوی این چیزا رو از ده فرسخی میشناسم.همه میگن آخی چه پسر فداکاری!ولی من خوب شناختمت بوی پول تو رو به خونه ما کشونده.کم اون زنو تو این سالها تلکه کردی؟من که میدونم چشمت به اون سهم کارخونه است.بابات کم حق ما رو بالا کشید ؟حالا تو هم...
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم.خونم به جوش اومده بود دستمو بردم بالا و یه سیلی محکم زدم تو صورتش.اول بهم مات شد.اونم انتظار این سیلی رو از من نداشت.بعد یهو پرید و حمله کرد به من که دستاشو گرفتم و یه سیلی دیگه بهش زدم.انگار اثر حشیش پریده بود،چون یه نگاه به من کرد و خودشو انداخت بغلم و زد زیر گریه.آروم موهاشو ناز کردم و نشستیم رو همون نیمکت.
-منو ببخش از دستم در رفت.
نگین-نه تقصیر خودم بود.پرت و پلا گفتم،حقم بود.
خودشو از بغلم کنار کشید و گفت:وقتی پدر مادر درست حسابی بالا سر آدم نباشه همین میشه دیگه.
-خودتو گول نزن،تقصیر خودت هم گردن بقیه چیزا ننداز.این همه دختر و پسر مثل تو که پدرشون یا مادرشون فوت کرده یا اصلا هر دو.یعنی همشون باید از خونه ببرن و بیان از این آت و آشغالا بکشن و دیگه بیخیال همه چی بشن؟
نگین-هر چی که بود حالا وضع اینه که هست.تو هم بهتره ول کنی و زیاد خودتگو در گیر نکنی.
-یعنی چی؟نکنه جدی جدی میخوای بری زن اون پسره بشی؟
نگین-مجبورم.چاره دیگهای ندارم،آخه...تو که نمیدونی که...
فکری تو مخیله ام ظاهر شده بود ولی ازش فرار میکردم.
-نگین یه چیزی میپرسم راستشو بگو.تو با اون پسره...یعنی با هم رابطه داشتین؟
نگین سرشو تکون داد و قطره اشکی از چشماش سر خورد.ساکت بودم،هیچی به ذهنم نمیاومد که بخوام بگم.فکر اینجاشو نکرده بودم.فقط پرسیدم:آخه چرا؟
 

FA-HA

عضو جدید
نگین_یه زمانی خیلی دوست داشتم.خودمو به آب و آتیش میزدم تا به نظرت بیام.تو میفهمیدی،اما به روی خودت نمیآوردی.کم کم فهمیدم تلاشم بیهوده است و تو از من خوشت نمییاد.دیگه هیچ پایگاهی نداشتم.سیمین مادر من بود ولی منو فراموش کرده بود.همه زندگیش تو بودی.کسی رو هم که دوست داشتم منو به حساب نمیآورد.منم کم کم قید همه چی رو زدم.میخواستم ترک تحصیل کنم.یادته که!سیمین به زور جلومو گرفت.هر جور بود دیپلمه رو گرفتم،اما...
از بیکاری تو خیابونا ول میگشتم.تا اینکه با فرید اشنا شدم.همه ا ش بهم ابراز علاقه میکرد.منم که تشنه محبت بودم.تو خیالم تو رو با فرید مقایسه میکردم.نه اصلا قابل مقایسه نبودین.میدونستم آدم درست و حسابی نیست.ازش بدم میاومد،ولی گفتم که خودمو ول کرده بودم.وقتی فهمید بچه مایه دارم بیشتر تحویلم گرفت.هر روز برام گل میآورد و این چیزا.من خوب میدونستم نقشه ا ش چیه اما به روی خودم نمیآوردم.کار از کار گذشت و اونچه نباید میشد،شد.اولش خیلی ناراحت بودم ازش چندشم میشد،اما فرید راهشو خوب یادم داد.یه سیگاری همه چی رو حل میکرد.من میرفتم تو فضا و اون هر کاری که دلش میخواست میکرد.حشیش بی غیرتم کرده بود.دختری که غیرت نداشته باشه اول از همه نجابتشو از دست میدده.میخواستم انتقام بگیرم.از تو،از مادرم،از خدا.اونم منو فراموش کرده بود.
-کفر نگو.خدا هیچ وقت بنده هاشو تنها نمیذاره.اشکال از خودت بوده که نخواستی صداش کنی.وگر نه خدا منتظر یه اشاره است که بهت کمک کنه.
نگین_مثلاً چه جوری باید صداش میکردم؟
-به من میگفتی.همه اینارو به من میگفتی.
نگین_خب فکر کن گفتم.الان گفتم.الان چه کاری از دستت بر میاد؟
-با هم ازدواج میکنیم.تو هم این آشغالو میذاری کنار و یه زندگی سالمو شروع میکنی.
نگین_رویاهای قشنگیه.
-این روی نیست،حقیقته.
نگین_تو میخوای فداکاری کنی.اونم نه به خاطر من بخاطر سیمین.تو هیچ وقت منو دوست نداشتی.
-فرید دوست داره که میخوای باهاش زندگی کنی؟
نگین_خب فرق میکنه.
-آره.فرقشم اینه که اون بعد از یه مدت ولت میکنه اما من کمکت میکنم که خوشبخت بشی.
نگین_پس خودت؟اگه یه وقت خواستی زن بگیری؟
-فکر نمیکنم همچین روزی پیش بیاد.
نگین_من نمیخوام مزاحم زندگی تو بشم.
-این منم که دارم بهت پیشنهاد میدم.پس مزاحم نیستی.
ازدواج کردیم.ولی به سیمین چیزی نگفتیم.تمام سهم الارثی که از سیمین داشتم و به نگین برگردوندم.همین.
نوژن ساکت شد.پس نوژن زن داشت و این اون چیزی بود که پندار اصرار داشت بدونم.
-الان چی؟
نوژن_طلاق گرفتیم.
-سر چی؟
نوژن_خب...همچین دختری که قابل زندگی نبود.اون دست از کاراش بر نداشت.
-بهت خیانت کرد؟
نوژن_یه همچین چیزایی.
-بعد چی شد؟
نوژن_هیچی دیگه.اون رفت پی زندگی خودش.اما من دیگه نتونستم درسمو ادامه بدم.ضربه سختی خورده بودم.انصراف دادم.بعد یه مدت هم به خواست پدرم اومدم و مدیریت خوندم.دیگه برام فرقی نمیکرد زندگیم چطوری بگذره.بی هدف شده بودم.تا اینکه با پندار آشنا شدم.پسر خیلی خوب و آقایی بود.کم کم با هم صمیمی شدیم.تا اون موقع غیر از امید که با هم قبلاً هم کلاسی بودیم،هیچ دوست صمیمی هم نداشتم.ولی حتی به امید هم نگفته بودم که چی به سرم اومده.اما پندار یه جور حس اطمینان رو در من ایجاد کرده بود که باعث میشد بتونم همه چی رو بگم،حتی اون قسمت از زندگیمو که به استاد فرزین هم نتونسته بودم بگم.استاد فرزین رو همین امید معرفی کرده بود.خودش هم پای منو به جلسهها باز کرد.تو اون دوران دو نفر دست منو گرفتن و نذاشتن زمین بخورم.استاد و پندار.استاد با راهنمایی هاشو اینکه منو با حافظ و عرفان و عشق حقیقی آشنا کرد،روحم رو نجات داد،و پندار با صبوری هاش مرهمی بود برای زخمای من که همیشه دنبال یه گوش شنوا بودم.
-مادرت چی؟هیچ وقت ازش خبری نگرفتی؟
نوژن_چرا.اولین بار من شونزده سالم بود که پیغام داد میخواد منو ببینه.ولی من قبول نکردم.گفتم این همه سال بدون من بودی بعد از این هم همینطور ادامه بده.دفعه بعد همین پارسال اواخر تابستون بود.پیغام داده بود که به نوژن بی وفا بگین حداقل بیاد مادر مریضشو این دم آخری ببینه.جالب بود به من میگفت بی وفا.ولی رفتم.گفتم بذار حداقل وظیفه فرزندیمو به جا بیارم.یه ترم مرخصی گرفتم و رفتم.وقتی تو فرودگاه اومد استقبالم اول نشناختمش.
مهناز_حق داری اگه نشناسی.نوزده سال.
وقتی بغلم کرد بوی آشنای مادرو میداد.همون که خیلی وقت بود دلم براش تنگ شده بود.بهم گفت که مریض نبوده ولی فقط با این کلک میتونسته منو بکشه آمریکا.چیزی بهش نگفتم،برام مهم نبود.من الان کنار مادرم بودم.این تنها چیزی بود که برام اهمیت داشت.خیلی حرفا آماده کرده بودم که بهش بزنم.اما انگار همه از یادم رفته بود.اون سه چهار ماهی که اونجا بودم از هزار خاطره برام عزیز تر بود.دوباره کودک شده بودم.مادرم ادامه تحصیل داده بود و حالا کار میکرد.تنها بدون هیچ حمایتی تمام این سالها رو با عشق این گذرونده بود که یه روز بالاخره منو هم ببره پیش خودش.و حالا همون روز بود.با تمام تغییراتی که در من به وجود اومده بود اما هنوز هم انگار دلم پر بود و فکر میکردم شاید بتونم روزای جدید و زیبائی رو در کنار مادرم که این همه سال ازش دور افتاده بودم،شروع کنم.زنگ زدم به پدرمو ازش خواستم که مدارکمو کامل پست کنه.بهش گفتم که من اینجا میمونم.میخوام اینجا یه نوع دیگه از زندگی رو تجربه کنم.پدرم با شنیدن این حرفای من مادرمو نفرین کرد.منو قسم داد و حتی تهدید کرد که از ارث محرومم میکنه.خلاصه هر کار که تونست کرد که من برگردم.اما حرف من همون بود.مادرم هم از این طرف پرم کرد که اونجا آینده نداری و این پیر مرد فقط به فکر خودشه.باز میخواد با من لجبازی کنه.با همین لجبازیش هم منو آوره غربت کرد،هم تو رو بی مادر.همه زندگیش لجبازی با من بوده.من نمیذارم تو زندگی و آینده تو بخاطر اون خراب کنی.اما اینا هیچ کدوم منو بر نگردوند.بلکه اشکای پیر مرد بود که باعث شد بشینم و فکر کنم.بالاخره هم تصمیممو گرفتم.قبل از اینکه مامان باز شلوغ بازی هاشو شروع کنه،گفتم:ببین مامان تو بیست سال بدون من زندگی کردی،اینجا هم که تنها نیستی.مهرداد و مهتاب و خونوادهاشون پیشتن.کلی هم دوست و اشنا واسه خودت داری.اما پدر تنهاست.عادت داره هر روز منو ببینه و باهام درد دل کنه.نمیگم پدر فوق العادهای برام بوده،ولی خیلی منو دوست داره،منم همینطور اونو دوست دارم.
 

FA-HA

عضو جدید
مامان_پس من چی؟این همه سال زندگی تو غربت.اونقدر برای بچهام ارزش ندارم که این باقی مونده عمرم رو هم میخواد تنهام بذاره؟خب منم دوست دارم.
-بحث وابستگیه.منم از این به بعد بهت سر میزنم.میام،برات نامه میدم،بهت زنگ میزنم.
مامان_نامه و تلفن هیچ وقت نمیتونه جای بچه آدمو برام بگیره.
بوسیدمشو گفتم:از من ناخواه که پدرو تنها بذارم.اون بدون من از دست میره.ولی تو عادت داری.اون بی طاقت تر از توئه.بذار برم قول میدم بر گردم.بازم میام پیشت،سعی میکنم هر تابستون بیام.خوبه؟
مامان_باشه برو،حق داری اونو به من ترجیح بدی.
-ترجیح چیه مادر من؟من هر دو تونو دوست دارم.خدا منو بکشه اگه از این به بعد در حقتون کوتاهی کنم.
من برگشتم.بی خبر هم برگشتم.پدرم چقدر از اومدن خوشحال شد نمیتونم بگم.ولی اونشب سراپامو غرق بوسه کرد.برگشتم و چند هفته بعد تو رو دیدم و تو شدی پاداش خوشحال کردن دل اون پیرمرد و خیلی چیزای دیگه.هستی؟
-بله؟
نوژن_حالا نظرت در مورد من چیه؟هنوز سر قولت هستی یا...
-دروغ نمیگم.یخورده تصمیم گیری ری برام سخت کردی.باید بهم فرصت بدی تا فکر کنم.احتمالا از مهلتی که پدرم خواسته بیشتر میشه.اما جواب هر چی باشه چه مثبت و چه منفی خودم بهت میگم.
نوژن_تا هر وقت که بخوای برات صبر میکنم.
-نوژن؟
نوژن_جانم!
-ممنون که همه چی رو گفتی.این صداقت و روراستی تو برام از هر چیزی مهم تره.
سرش و پایین انداخت و هیچ چی نگفت.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل سیزدهم
-سلام پندار چطوری؟
پندار_شنیدم جوابت مثبت بوده.
-خب؟
پندار_نوژن بهت گفت؟
-آره همه چی رو گفت.
پندار_و تو باز هم میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-خب معلومه.
پندار_یعنی برات مهم نیست؟هستی هیچ میفهمی میخوای چیکار کنی؟
-آره من خوب میفهمم.چیزی که ازش سر در نمیارم کارای توئه.تو چت شده پندار؟اصلا چرا با نوژن چپ افتادی؟
پندار_من فقط نگران خودتم،بقیه برام اهمیّتی ندارن.
-خیلی خب من با آگاهی کامل نسبت به همه چی نوژن و انتخاب کردم.
پندار_ا..پدر مادرت هم میدونن؟
-بله من به اونا هم گفتم.اونا هم فکر کردن و همه چی رو گذاشتن به عهده خودم.حالا حرف حساب جنابعالی چیه؟
پندار_هیچی.امیدوارم خوشبخت بشین.
و گوشی رو قطع کرد.خسته شده بودم.از بحث و جدل خصوصاً با خودم،خسته شده بودم.تمام عید و فکر کرده بودم.آیا این درست بود که من با کسی ازدواج میکردم که خودش قبلاً سابقه یک ازدواج نا موفق رو داشته؟این درگیریها بیشتر بین عقل و احساسم بود.نمی تونستم نوژن رو نادیده بگیرم.خصوصاا حالا که اونقد بهش وابسته شده بودم.مشخص بود که اینبار هم نتونستم با عقل تصمیم بگیرم و باز نوژن رو تبرئه کردم:خب میتونست به من نگه و با گرفتن یه شناسنامه المثنی خیلی راحت بهم دروغ بگه و ...
قضیه رو به هاتف گفتم.فکری کرد و پرسید:نظر خودت چیه؟
جوابی ندادم که خودش خندید و گفت:چه خرم من!خب حتما نظرت مثبت بوده که به من گفتی دیگه.
-حالا تو چی میگی؟
هاتف_راستش باید مخالفت کنم ولی ته دلم موافقم.یعنی اگه هر کس دیگهای جای نوژن بود مخالفت میکردم.اما اینطور که تو میگی...نمی دونم این شرایط خانوادگی و اینکه قبلاً زن داشته در موردهر کس دیگهای بود معطل نمیکردم و حتی نمیذاشتم بهش فکر کنی ولی درباره نوژن،واقعا نمیتونم در لحظه اول مخالفت کنم.چی میگن این خاله زنکا انگار مهره مار داره.بهر حال من نسبت به خود نوژن نظر خونی دارم،حالا صبر کن به بابا اینا هم بگم.
یه هفته بعد بود که مامان و بابا از م خواستن تنهایی باهام صحبت کنن.هول شده بودم.احساس میکردم وکیلی هستم که به جلسه محاکمه نوژن میرم و باید ازش دفاع کنم.بر خلاف انتظارم پدر و مادرم هر دو خونسرد نشسته بودن.
بابا_ببین هستی جون تو خودت خوب میدونی که ما چقدر دوست داریم.همیشه هم صلاح تو رو در نظر گرفتیم.
مامان_البته ما به انتخاب تو ایمان داریم و میدونیم که تو چقدردخترعاقل و فهمیدهای هستی.
ته دلم خندیدم:چقدر هم که من به راه عقل میرم!
بابا_هاتف وضعیت این آقا رو به ما گفت.این خودش جای تحسین داره که از قبل صادقانه حرفشو زده،ولی دخترم به هر حال این آقا تجربه یه زندگی میشترک رو داشته و این چیزی نیست که بشه راحت ازش گذشت.
مامان_درسته نوژن پسر خیلی خوبیه.ولی خودت حساب کن اون میتونه یه آدم مشکل دار باشه.تو خونوادهای بزرگ شده که از هم پاشیده بوده،بنیان خونواده رو اونطور که تو حس کردی اون نفهمیده.مادری بالا سرش نبوده و از این نظر خیلی کمبود عاطفی داشته.تو میتونی عمرتو با یه آدمی که این همه کمپلکس روانی داره،سر کنی؟اون از لحاظ خوانوادگی خیلی مشکل داره و میتونه مثل یه آدم عقدهای ...
-مامان؟!
بابا_ما اصلا نمیخوایم توهین کنیم.فقط شرایطو برات میگیم،انتخاب آخر با خودته.
مامان_من نمیخوام ناراحتت کنم.یعنی دلم نمیخواد هیچ وقت ناراحتی تو،هاله یا هاتفو ببینم.من نمیگم نوژن اینجور آدمیه،حرف من اینه که اکثر افراد با موقعیت نوژن این مشکلات و داشتن.
بابا_مساله دوم همون ازدواج قبلیشه.درسته که نوژن اون موقع تو سن پائینی بوده و حالا اینطور که خودتون میگین این مساله فقط جنبه کمک و فداکاری و چه میدونم این چیزا بوده.ولی چیزی که مهمه اینه که نوژن از این ازدواج صدمه دیده و این میتونه تو زندگی تو اثر مستقیم بذاره.
-نمیفهمم.اونا از هم طلاق گرفتن و همه چی تموم شده.تازه تقصیر نوژن هم که نبوده،اون زن یه زن فاسد بوده.
مامان_یه دلیل مهمش همینه.کسایی که یه بار تجربه زندگی با همچین زنایی رو داشتن دیگه به همه شک دارن.نوژن ممکنه بعدا تو رو تو فشار بذاره.بیش از حد کنترلت کنه،از ترس اینکه مبادا تو هم مثل اون یکی زنش بهش خیانت کنی.کلّاً هر مردی از ازدواج ناکامی که داشته فکرهای مسمومی رو با خودش به بطن زندگی و جامعه میکشونه.موردی هم که ما باهاش درگیریم یه مورد خطر ناکه.
بابا_مخصوصا با در نظر گرفتم موقعیت خانوادگیش.تو همیشه نقطه مرکز توجه و محبت از طرف خونواده ا ت بودی.مفهوم خونواده رو درک کردی.همیشه یه عده حامی و پشتیبان داشتی.خلاصه اینکه زندگی خیلی راحت و ایده آلی داشتی،ولی نوژن از تمام اینا محروم بوده.بعدها این میتونه مثل یه عقده باعث بشه که به تو حسادت کنه.
-من نوژن و میشناسم اون اصلا اینطوری نیست.
مامان_خیال میکنی همه اونایی که الان با مسائلی مثل این درگیرن از اول میدونستن که طرفشون اینطوریه؟خب مسلمه که در اون صورت اصلا با هم ازدواج نمیکردن.فکر میکنی حسادت چجوری میشه؟اون کم کم به پیشرفتهای تو حساس میشه.نمی تونه تحمل کنه حالا که تو رو به دست آورده،در مقام یه شوهر از تو عقب تر باشه.مثلاً دیگه نمیذاره کار کنی.یا ادامه تحصیل بدی.حتی ممکنه تو رو از دیدن خونواده ا ت هم محروم کنه.متوجه حرفم هستی؟
-شماها دارین از نوژن یه بیمار روانی میسازین.
بابا_ما فقط موقعیت و برات تشریح کردیم.ایشا الله که اصلا این چیزا در مورد نوژن صادق نباشه.ولی ما وظیفه مون بود که طبق تجربیاتمون همه چیزی برات بگیم.
ساکت مونده بودم.احساس شکست میکردم.کم مونده بود که اشکم سرازیر بشه.
مامان_ما هنوز جواب ردّ ندادیم که تو اینطور رفتی تو هم!!!
نگاهشون کردم که هر دو خندیدن:ببین بابا جون!اینطوری هم نیست که اصلا محسنات این آقا نوژنو ندیده باشیم.نوژن تا اینجا که ما دیدیم و شناختیمش پسر فوق العده خوبیه.از همه مهمتر با خداست،تحصیل کرده هم که هست و وضع مالی خوبی هم داره.کاملا هم مشخصه که تو رو خیلی دوست داره.
مامان چشمکی زد ودامه داد:اینو هم میدونیم که شما هم همچنین...آره
هردو خندیدن و من از خجالت سرمو پایین انداختم.
بابا_اما تصمیم ما،عرضم به حضورت هستی خانوم که شما برو خوب فکراتو بکن و همه جوانب رو در نظر بگیر.اگه باز هم جوابت بله بود ما هم مخالفتی نداریم،ولی به یه شرط.تا یکسال با هم نامزد باشین.
متعجب نگاهشون کردم که مامان گفت:ببین عزیزم برای ما خوشبختی تو از هر چیزی مهمتره.فکر حرف مردم و این چیزا رو هم نکن.این نامزدی طولانی برای اینه که خوب همدیگه رو بشناسین.

 

FA-HA

عضو جدید
بابا_خیلی باید دقت کنی هستی.اگه نوژن مشکلی داشته باشه حتما تو دوره نامزدی با رفتارش یه هشدارهایی بهت میده.هر وقت که دیدی نمیتونی با این آدم زندگی کنی،هیچ فکر حرف بقیه و این مزخرفات نباش و بلافاصله همه چی رو به هم بزن.نامزدی برای همین چیزاست دیگه.
خوشحال بودم،خیلی خوشحال.با حرفایی که زده بودن فکر میکردم باید قید ازدواج با نوژنو بزنم .احتیاج به فکر کردن نداشتم.نوژنو اینقدر میخواستم که دیگه جایی برای فکر کردن به بقیه مسائل نبود.اون روز ها اگه بهم میگفتن که نوژن یه جانیه حرفه ایه باز هم برام مهم نبود.اونجور که من نوژنو شناخته و عاشقش شده بودم،هیچ چیز تو دنیا جلو دارم نبود و برام اهمیت نداشت.
وقتی پشت تلفن جواب مثبت رو به نوژن دادم،اولین عکس العملش جیغ بلندی بود که کشید و بعد هم سجده شکری که همون جا پشت تلفن به جا آورد.عصر روز بعدش با پدرش،استاد فرزین و همسرش برای بله برون به خونه مون اومدن.
همسر استاد خانوم مسن و دلنشینی مثل خود استادبود.صورت سفیده پر از چروکهایی بود که چهره ا ش رو دوست داشتنی تر میکرد.به محض دیدن من بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:امیدوارم به حق علی خوشبخت بشین.نوژن مثل پسر خودم میمونه.از روزی که دل به تو داده میاومد و با من درد دل میکرد.تو فرشته زندگیش شده بودی.حالا هم که از نزدیک دیدمت میبینم که کم از فرشته نداری.
اسم اصلیش منصوره بود،ولی از من خواست که مثل استاد و نوژن و بقیه فردوس صداش کنم.پدرم خونواده عمو،عمه و سرهنگ رو برای بله برون دعوت کرده بود.از بچههاشون هیچ کدوم نیومده بودن،فقط نازلی بود که کسی برای نگه داری از اون نبود.ولی همه منتظر اردشیر بودیم.
اردشیر نیم ساعت بعد از عمو اینا رسید.سبد گل بزرگی برای من آورده بود که مادرم بهم اشاره کرد که خودم از دستش بگیرم.بالاخره اردشیر سوای اینکه پسرعموم بود خواستگار درجه یکم هم محسوب میشد.با روی گشادهای با من روبرو شد.گل و از دستش گرفتم و تشکر کردم که آهسته گفت:همیشه آرزوی خوشبختی تو رو داشتم،هنوز هم برام فرقی نکردی.به عنوان برادر بزرگتر و از ته دل برات آرزوی خوشبختی میکنم.
خیلی از حرفش خوشم اومد در جوابش گفتم:من هم از الان به بعد نه مثل یه پسر عمو بلکه مثل برادرم دوست دارم و از خدا میخوام که تو هم همیشه موفق و خوشبخت باشی.
اردشیر با لبخند به سمت نوژن رفت.نوژن هم به گرمی باهاش دست داد و احوال پرسی کرد.از چشمای نوژن میخوندم از اینکه با اردشیر تنها و آهسته صحبت کرده بودم ناراحت شده ولی هیچی به روش نمیآوردم.میدونستم برای اینکه منو ناراحت نکنه حرفی نزده.اینو هم میدونستم که هیچ کدوم از اینا دست خودش نیست و روی اردشیر حساس شده.با این حال از اینکه خودم همه چی رو از قبل گفته بودم پشیمون نبودام.
صحبتها گفته شد و همون شب استاد صیغه محرمیت رو بین ما جاری کرد.شب جمعه بعدی برای نامزدی تعیین شد و قرار عروسی موند برای یکی از اعیاد مذهبی سال آینده.
اختلاف دو داماد کاملا مشخص بود و خوشبختانه یا متاسفانه نوژن در هر موردی سر بود.چه از نظر اخلاقی که هرچی علی ساکت و کم حرف و خجالتی بود،نوژن سر زبون دار،خوش برخورد و خوش صحبت بود.و چه از نظر مادی،مهریه چهارده سکهای هاله کجا و مهریه هزار سکهای من کجا.خصوصاً اینکه خود آقای بهنیا این تعداد رو پیشنهاد داده بود.مراسم عروسی هم که پیشاپیش مشخص بود چطور برگزار خواهد شد.یکی در کمال سادگی و دیگری در اوج شکوه.نه،این چیزی نبود که من بخوام.
دو روز بعد وقتی خبر نامزدیم با نوژن رو به بچهها دادم و دعوتشون کردم،هیاهویی در دانشگاه به پا شد.من که تا اون روز از رابطه نزدیکم با نوژن و احساسم نسبت به اون،چیزی به بچهها بروز نداده بودم،حالا برای همه عجیب بود.حتی کتی هم که بعد از جریان دارا ساکت و کم حرف شده بود،به ذوق اومده و دوباره شده بود همون کتی سابق.دانشکده رو روی سرشون گذاشته بودن و هیچ جور نمیتونستم ساکتشون کنم.قید کلاس و زدیم و همه با هم به تریای کوچیک و دنجی که نزدیک دانشکده بود و اغلب اونجا بودیم،رفتیم و البته همه مهمان جیب من!
کتی_خب پس تو هم رفتی.موندیم منو حنانه.به به افتادیم تو دور عروسی.
-اره مهلا؟رو نکرده بودی!
مهلا بر خلاف همیشه فقط خندید و سر تکون داد.
-پس جدی جدی خبریه.
حنانه_بپرس با کی؟
من مهلا رو نگاه کردم که کتی و حنانه انگار که قبلاً با هم هماهنگ شده باشن،با لحن با مزهای با هم گفتن:ارشک کوثری.
-ارشک کوثری؟؟!!تو که میگفتی اون ببو گلابیه و پپه است و از این حرفا پس چی شد؟
کتی_هیچی اینا رو میگفت که ما رو رنگ کنه و ارشکو خر!تازه همه که مثل شما زرنگ نیستن که آدم حسابیها رو سوا کنن.
مهلا باز هم زد زیر خنده و جوابی نداد.این همه سکوت از مهلا بعید بود.پس حتما قضیه جدی شده بود و من خبر نداشتم.
-خیلی نامردین.چرا تا حالا چیزی به من نگفته بودین؟
کتی_تو اصلا دانشگاه پیدات میشه؟بعد کلاسا هم که انگار مرغ خونگیه زود میپره و بر میگرده خونه.
حنانه_البته ما هم تعجب کرده بودیم که تو چطور یه مرتبه اینقدر درس خون شدی که دیگه حتی وقت یه رنگ زدن رو هم برای ما نداری.
کتی_نگو خانوم داشته مخ پسر مردم و میزده.
مهلا_تازه ما باید شاکی باشیم که این همه وقت یه کلام از دهنت در نیومده و حالا خبر نامزدیتو برامون میاری.
-خیله خب حالا شما هام.حالا مهلا بگو ببینم قضیه تو چیه؟
کتی_قضیه نداره که.ارشکهای وقت و بی وقت میاومد به یه بهونهای سر صحبت و باز کنه که مهلا همهای میزده تو حال طرف.از اونجایی که ارشک مهلا رو بهتر از ما شناخته بود و میدونست که این تحفه تموم کاراش بر عکس آدمی زاده میفهمه که این بد اخلاقیها به معنی ابراز عشقه!
حنانه_الان مدتی میشه که از مهلا خواسته که اجازه بده به خانواده خدمت برسن،اینم میذاشته طاقچه بالا.البته ما هم نمیدونستیم،مهلا بهمون چیزی نگفته بود.
کتی_ولی هستی عجب عقلی داره این ارشک.برای اینکه مهلا رو تو رودر بایستی بذاره،دیروز اومد جلوی ما و گفت:خانوم طراوت جواب ما چی شد؟به مادر اینا بگم آمده باشن؟
مهلا هم که جلوی ما دست و پاشو گم کرده بود،هول میشه و برای اینکه شعر ارشک و کم کنه میگه خواهش میکنم و تعارف و این حرفا و خلاصه جواب مثبت و میده.
مهلا_بیخود دلتون و صابون نزنین هنوز جواب مثبت و ندادم.تازه قراره امشب بیان واسه صحبت.
-بیچاره ارشک چند خان دیگه باید بگذرونه تا به تو برسه؟
مهلا پشت چشمی نازک کرد و گفت_:همینه که هست.دعوتنامه براش نداده بودم که.تازه من کلی شرط و شروط دارم،اگه قبول کرد منم در مورد پیشنهادش فکر میکنم.
حنانه_تازه فکر میکنی؟روتو برم بابا!
کتی_کجای کاری حنانه.این خودش غش میکنه واسه ارشک.این سر دووندناش هم واسه این بود که تشنه ترش کنه.
مهلا_جای اینکه به من گیر بدین یه چیزی به این هستی بگین که انگار نه انگار یه ساله ما رو سر کار گذاشته و هر چی میگیم نوژن؟میگه:نچ!نه!من کجا ازش خوشم میاد؟نوژن؟اه اه ویش ویش!
بعد رو به من کرد وگفت:ببینم اصلا تو شیرینیت کوا؟این همه راه تا دانشگاه فقط این هیکلو برداشتی آوردی؟
-شیرینی رو تشریف بیارین منزل تو مراسم از خجالتتون در میاییم،بعدش هم چشتونو بگیره!پس این کافه گلاسهای که دارین کوفت میکنین چیه؟
اون روز با خنده و شوخی از هم جدا شدیم.منتها منو حنانه منتظر هاتف بودیم.چند روزی میشد که هاتف اول منو میرسوند و به بهانه رسوندن حنانه با هم تنها میشدن.خیلی دلم میخواست بدونم هاتف چه کاری از پیش برده و اصلا حرفی جدی با حنانه زده یا نه؟اگر هم گفته چی گفته؟اما میدونستم که حنانه غیر ممکن بود حرفی به من بزنه،حتی اگه هاتف صریحا ازش خواستگاری کنه.
به این فکر میکردم که چطور همه مون داشتیم سر و سامون میگرفتیم و کم کم از دنیای دخترونه زمان گذشته مون جدا میشدیم و چشم به راه آینده بودیم.من،هاله،مهلا و حالا حنانه.دیگه داشت تکلیفمون روشن میشد.مونده بود کتی که بعید بود به این زودی بتونه توی دلش کسی رو جایگزین دارا کنه.
 

FA-HA

عضو جدید
مامان اینا همه در تدارک مراسم نامزدی بودن و منو نوژن به بهانه خرید با هم بودیم و اصلا خونه پیدامون نمیشد.تازه وقتی برمی گشتیم نوبت تلفن بود که تا آخر شب از دستمون نمیافتاد.
لباس نامزدیم پیرهن نباتی رنگ و بی نهایت زیبائی بود که مادر نوژن برام فرستاده بود.هر چند نوژن خیلی اصرار کرده بود که برگرده و حداقل تو نامزدیمون شرکت کنه،قبول نکرده بود و چون میخواست از چند ماه قبل از عروسیمون اینجا باشه از حالا نمیتونست کاراشو مراتب کنه.
حلقه ا م رو خود نوژن انتخاب کرد.هر چند قرار بود انگشتریه هدیه تولدم که پیش خودش نگه داشته بود حلقه نامزدیم باشه ولی نوژن اونو همون شب بله برون دستم کرد و طوری که فقط من بشنوم گفت:اینم مژدگونی شما.حلقه اصلی رو با هم میخریم.من که منظورشو از مژدگونی متوجه نشده بودم نگاهش کردم که گفت:مژدگونی بابت خبر اینکه بالاخره عشق من بهم جواب مثبت داد و زندگی رو بهم هدیه کرد.
و من فقط تونستم نگاه روشنش رو نگاه کنم.
روز نامزدیمون مقارن با روز تولد نوژن بود،دوازده اردیبهشت.زمین و زمان غرق گل بود و من که عاشق اریبهشت بودم اون روز خوشبختی رو تنفس میکردم.
نوژن منو فیروزه رو رسونده بود آرایشگاه و خودش رفته بود سراغ باقی کارا.هاله خونه مونده بود که به مادرم کمک کنه.با وجود اینکه از سه روز قبل فیروزه و زن عمو به همراه عمه ا م دائم منزل ما بودن ولی هنوز کلی از کارا مونده بود.
وقتی نوژن اومدارایشگاه دنبالم،قلب من درست مثل یه گنجشک میزد.نوژن از همیشه شیک تر بود ولی من فقط چشاشو میدیدم و نگاهی گرم که میدونستم از حالا به بعد فقط به من تعلق خواهد داشت.و این حس زیبائی بود که حاضر نبودم با هیچ چیز در این دنیا عوض کنم.چشمای طلاییش رو به من دوخته بود .انگار اونم مثل من توان گفتن هیچ حرفی رو نداشت.فقط باید گرماش رو درون رگهات حس میکردی.نمی دونم چه مدت جلوی در آرایشگاه به هم خیره شده بودیم که فیروزه با خنده جلو اومد و آهسته گفت:اگه یادتون اومد که همدیگه رو میشناسین،بریم که همه منتظر ن.
از خجالت و خنده سرم و پایین انداختم که نوژن نگام کرد و باز اون نگاه طلایی به استقبال نگاهم اومد.فشار خفیفی به دستم داد ولی چیزی نگفت.فیروزه باز به طعنه گفت:عروس دوماد به این ساکتی نوبره والله.بابا بریم مجلس تموم شد آخه!
اینبار همه زدن زیر خنده و برامون کلّ کشیدن.
خواب نبود،روی هم نبود.این من بودم در کنار نوژن و دست در دست کسی که عشق و با روح و قلب من آشنا کرده بود و حالا حتی برای لحظهای حاضر نبودام ازش جدا بشم.
از اقوام نوژن چند خونواده بیشتر نیومده بودن.ولی جالب ترینشون هم برای من و هم برای نوژن،ملیحه نامزد سابق پدر نوژن بود،که به همراه تنها دخترش اومده بود.شوهرش رو چند سال پیش از دست داده بود و اونطور که نوژن میگفت،تنها کسی از فامیل دور و دراز بهنیا بود که هر از گاهی سری میزدو حالی از پدر نوژن میپرسید.
پندار تنها اومده بود.پدر و مادرش رفته بودن سریع به پانی بزنن و پندار با اینکه بعد گرفتن فوق لیسانسش و فارغ التحصیلی ش،توی دفتر یکی از آشناهای آقای کیارا مشغول کار شده بود و مشغله چندانی نداشت،اما نمیدونم باز چه بهونهای آورده بود و موندگار شده بود.خود پانی شب قبل زنگ زده بود و تبریک گفته بود و قول داده بود که سر عروسی حتما ایران باشه.
اون شب هم مثل تمام اوقات خوش زندگی زود گذشت و تموم شد و موند یه عالم عکس که شدن نشتر حسرت و عذاب سالهای تنهایی من.
اون روزها انگار واقعا خبری جز عروسی و نامزدی و خواستگاری نبود.چون سه هفته بعداز امتحانات پایان ترم مراسم عقد و عروسی محلا و ارشک هم بر گذار شد.و چند هفته بعد از اون هاتف رسما از حنانه خواستگاری کرد و با یک عقد محضری به هم محرم شدن.ولی به خاطر مشغله خونوادگی ما قرار عروسی موند برای یه موقعیت مناسب.

فصل چهاردهم
زندگی طلاییترین روز هاشو نشونمون میداد.ترم بعد نوژن درسش تموم شد و من هم با اینکه درسام سخت شده بود،ولی بیشتر از اونکه به فکر درسام باشم با نوژن بودم و البته جزوههای نوژن هسانی کمکم کرد.توری که حتی در کمال تعجب خودم،اون ترم معدلم از همه بهتر شد و به شونزده رسید.
نوژن همونطور که پدرش(که حالا منم پدر صداش میکردم)خواست،توی کارخونه مشغول کار شد.البته از هر فرصتی برای فرار کردن از کارخونه استفاده میکرد و سراغ من میاومد و من هم از زیر درس در میرفتم.واقعا چه روزایی بود،یادش بخیر.هر جمعه دسته جمعی به کوه میرفتیم.من و نوژن،مهلا و ارشک،هاتف و حنانه و هر از گاهی هم علی و هاله.نوژن حتی برای لحظهای از من غافل نمیشد.تمام مدت دستم رو میون دستای مردونه ا ش گرفته بود و مراقبم بود.کافی بود دکمهای از کاپشنم و میبستم فوری میگفت:سردته؟آره؟و قبل از اینکه من بگم نه،کاپشن خودشو در میآورد و روی دوشم میانداخت و به هزار زور و قسم من قبول میکرد و دوباره میپوشیدش.اگه مثلاً توی خیابون بودیم و چیزی رو توی ویترین مغازهای نشون میدادم و میگفتم قشنگه،همون موقع برام میخرید.دیگه توری شده بود که میترسیدم در مورد چیزی اظهار نظر کنم،چون بلافاصله نوژن واکنشی نشون میداد که میموندم چی کار کنم.مثلاً یه بار که خونه شون بودم از دهنم در رفت:من اون تی شرت آبیه رو بیشتر دوست دارم،این یکی به رنگ صورتت نمییاد.در جا بلوزشو در آورد انداخت داخل سطل آشغال و تی شرت آبیه رو پوشید.وقتی گفتم:چرا این کارو کردی؟جواب داد:لباسی که تو دوست نداشته باشی همون بهتر که بندازمش دور.هر چی گفتم منظورم این نبود که اون قشنگ نیست،گوش نکرد و با اینکه لباسشو براش ششتم و دوباره بهش دادم اما هیچ وقت دیگه ندیدم که اونو حتی جلو چشم بذاره چه برسه به اینکه بخواد بپوشدش.هر بار که با بچهها کوه میرفتیم،نوژن یه کوله پشتی پر از خوراکیهای جور و ا جور میآورد و اصلا نمیذاشت فک من استراحت کنه.هر چقدر هم میگفتم بسه دیگه میگفت:نه تو ضعیف و کم خونی،یادت رفته اون روز؟
-بابا اون موقع من مریض بودم.
نوژن_الهی من فدات شم،اینم بخور دیگه نمیدم.
-آخه مگه من بچه ا م که بزور بهم خوراکی و تقویتی میدی؟
نوژن_آخه الان این همه راه که میریم خسته میشی،کلی انرژی از دست میدی.اینا باید جبران بشه یا نه؟
همیینتور که ما مشغول بحث بودیم بقیه محو تماشای ما شده بودن و اون موقع بود که شوخیها بالا میگرفت.همیشه هم از مهلا شروع میشد که چپ چپ ارشک و نگاه میکرد و میگفت:بفرما یاد بگیر!هاله و حنانه هم با چشم و ابرو به ما اشاره میکردن و علی و ارشک و هاتف فقط حرص میخوردن.
هاتف_نوژن جان!درسته که هستی خواهر خود منه،ولی خواهشا این کارا رو بذار وقتی دوتایی تنهایین پیشش خود شیرینی کن.میبینی که بد آموزی داره.
نوژن_آقا خود شیرینی چیه؟من زنمو دوست دارم،عاشقشم.نمیخوام آب تو دلش تکون بخوره،بده؟
هاله و مهلا باز براق شدن طرف شوهراشون که هاتف گفت:خب خب بسه دیگه ادامه نده که باعث شورش میشه.زن ذلیل بد بخت بیچاره!
ما همه نشسته بودیم زمین و فقط میخندیدیم،اما هاتف حتی یه لبخند هم روی لباش نبود.انگار جدی جدی داشت حرص میخورد.برگشت به علی و ارشک گفت:شماهام اینقدر زود و ا ندین.چتونه فوری جبهه رو خالی کردین؟رنگ و روشون و نیگا!خدایی نکرده مثلاً ما مردیم!حالا اگه نمیخوایم از قدرتمون استفاده کنیم دیگه از بزرگواریمونه.ولی دیگه ساکت نمونین،بابا آزادی بیان که دیگه حق مثلم هر آدمیه.
ارشک_آخه هاتف خان بحث سر آزادی بعد از بیانه،شما تضمین میکنی؟
قبل از اینکه هاتف بخواد چیزی بگه،مهلا محکم با پاش زد تو پای ارشک.
هاتف_بله بله!اعمال خشونت اونم در قرن بیست و یکم؟!پس خداوند سبحان این زبونو برای چی داده؟
حنانه فوری گفت:خب بستگی داره طرف مرد باشه یا زن.مورد مصرفش فرق میکنه.
هاتف_یعنی چی چه فرقی؟
هاله_یعنی اینکه برای خانوما یه بار،دو بار،صد بار حرف حق و به گوش آقایون بخونن و وقتی دیدن اثر نداره بالاجبار متوسل بشن به همون اعمال خشونت.اما در مورد آقایون،برای گفتن همون جمله قشنگه است که تاثیر کلامی ش هم خیلی زیاده،یعنی:چشم!غلط کردم!درست گفتم حنانه جون؟
حنانه با خنده سرشو تکون داد.خود هاتف هم که دیگه داشت میخندید به من گفت:هستی جمع کن این شوهرتو که همه این بند و بساطها زیر سر اینه.زن منو هم از راه به در کرد.
هر حرکت نوژن برای من شیرین و خواستنی بود.تمام رفتاراش حکایت از توجه و عشق بی حد و حصرش به من داشت.با اینکه همیشه توی خونه پدری دردونه بودم و طعم عزیز کردگی رو چشیده بودم،اما تشنه لوس کردنهای نوژن بودم.
خونواده و پدر مادر آدم هر چقدر هم که به آدم محبت کنن،اما محبت و عشق همسر و شوهر رنگ دیگهای داره.شاید برای اینکه این عشقی است که آزادانه به اون دست پیدا کرده و انتخابش بوده.بر خلاف علاقه پدر و مادر که بیشتر حالت غریزه و کشش خونی رو داره،اما علاقه همسر از این جهت شیرینه که از روی آگاهی و انتخاب بوده و به خاطر همین بود که برای کسی مثل من که عمری نور چشمی بوده باز هم این عشق و توجه از ناحیه نوژن برام تازگی داشت و بی نهایت شیرین و زیبا بود.
 

FA-HA

عضو جدید
اولین اختلافمون همون روزها پیش اومد.از چند روز قبل زن عمو همه رو دعوت کرده بود تا شب جمعه دور هم باشیم.البته بی مناسبت هم نه،تولد اردشیر بود و من هم از قبل به نوژن گفته بودم،ولی نوژن درست روز پنج شنبه برای بعد از ظهر بلیت تئاتر گرفته بود.وقتی بهش مهمونی شب و یاد آوری کردم،ناراحت شد و گفت:حالا که من بلیت گرفتم میگی؟
-ا نوژن من خودم سه شنبه زنگ زدم بهت گفتم.
نوژن_خب اون موقع وسز کار تو کارخونه بودم و حواسم نبود.
-این دیگه تقصیر من نیست.
نوژن_حالا نمیشه نری؟
-نه به اردشیر بر میخوره.
نوژن_یعنی چی مگه اردشیر بچه است؟
-اینکه جاش تولد نیست.یه مهمونی ساده است.یه دوره فامیلی.حالا تولد اردشیر بهونه است،ولی اگه من نرم درست نیست.تازه تو هم دعوتی.
نوژن_من نمیفهمم تو چرا اینقدر سنگ این پسر عموتو به سینه میزنی.اونقدر که اردشیر برات مهمه من نیستم.
-این چه حرفیه آخه؟من فقط گفتم چون این مهمونی به اسم اردشیره،ما نریم درست نیست.اونوقت تو باید این حرفو بزنی؟
نوژن_اصلا میدونی چیه؟مگه تو زن من نیستی؟من دلم نمیخواد تو به این مهمونی بری،میخوام امشبو با من باشی.همین که گفتم.نه من میرم و نه تو.دیگه هم حرفی روش نمیاری.
تا حالا نوژنو اینطوری ندیده بودم.اصلا سابقه نداشت به خاطر یه حرف اینطوری از کوره در بره.ولی طرز صحبت کردنش با خودم رو هم نمیتونستم تحمل کنم.نباید اونطور سر من داد میکشید،اونم به خاطر یه مهمونی مسخره.به همین خاطر گفتم:نه دیگه اینطوری نمیشه.من دلم میخواد برم تو هم باید بیای.
نوژن ز ل زده بود به من.انتظار این حرفمو نداشت.تقصیر خودش بود.نباید منو سرلج میانداخت.باز با همون لحن گفتم:فهمیدی یا یه بار دیگه بگم؟
عضلات فک و صورتش از حرص منقبض شده بود.حالتی که من خیلی دوست داشتم چون چهره ا ش رو مغرور و مردونه تر میکرد.اما اون لحظه در موقعیتی نبودام که بخوام به این چیزا فکر کنم.نوژن با لهنی که سعی میکرد خونسرد جلوه کنه شمرده گفت:باشه تو برو ولی من نمیام.بادهم گذاشت و رفت.فکر میکردم اون لحظه ناراحت شده و حتما تا بعد از ظهر خبری از من میگیره،اما اشتباه میکردم.وقت رفتن شده بود.همه حاضر شده بودن،اما من پای تلفن نشسته بودم و ناخن هامو میجویدم:زنگ بزن لعنتی.زنگ بزن.
فایده نداشت.نوژن لج کرده بود.اصلا متوجه نبود که با نرفتنمون باعث چه حرف و سخنهایی میشه.دلم براش تنگ شده بود.عجیب بود حتی حالا هم که اینقدر از دستش عصبانی بودم،باز هم تک تک سلول هام اونو صدا میزد.بابا از پایین صدام کرد.از اتاق بیرون رفتم و از بالای پلهها جواب دادم:بله!
بابا_هستی جان بابا،نوژن کی میاد؟چرا حاضر نیستی؟
باز چیزی به دلم چنگ زد.
-نوژن نمیاد بابا.
بابا_پس حاضر شو با ما بیا.
نمی تونستم بدون نوژن جایی برم.میدونستم که تمام مدت فکر و ذهنم پیش اون میمونه و مهمونی زهرم میشه.در ثانی با رفتم من هم نوژن بیشتر سر لج میافتراد.برای همین گفتم:من نمیام بابا.راستش پدر نوژن یخورده کسالت داره.قول دادم برم بهش سر بزنم.اگه نرم بد میشه.
پدرم چیزتی نگفت.احساس میکردم دروغم و فهمیده ولی به روی خودش نمیاره.فوری خدا حافظی کردم و به اتاقم رفتم تا بیشتر از این رسوا نشم.یک ساعتی همینطور تو اتاقم قدم میزدم و با خودم فکر میکردم:
خب حق داره.یه امشب و میخواست با تو باشه.تنها.ولی ببین تو چطوری جوابشو دادی.این طفلک که همیشه ناز تو رو میکشه.یه بار ازت یه خواهش کرد،آخه تو چقدر خود خواهی.پاشو پاشو یه زنگ بهش بزن.خودت خراب کردی،خودتم باید درستش کنی.ببین الان اونم ناراحته پاشو از دلش در بیار.
شماره موبایلشو گرفتم،اما جواب نداد.میدونستم میخواد با من لجبازی کنه.قطع کردم شماره اتاقشو گرفتم.بعد از چند بوق رفت روی پیغام گیر.گفتم:سلام نوژن.نمی خوای گوشی رو برداری؟...می دونام از دستم ناراحتی ولی من مستحق این نیستم که جوابمو ندی.باز گوشی رو برنداشت،برای همین گفتم:باشه من قطع میکنم.ببخشید که مزاحم وقت عالی شدم.لابد سرت اونقدر شلوغه که حتی وقتی برای منم نداری.خوش باشی،خدا حافظ.
تا خواستم قطع کنم صداش توی گوشی پیچید:من همه عمر و زندگیم مال توئه.دیگه این حرفو نزن.
-سلام.
نوژن_سلام،دیرت نشه داری با من حرف میزنی؟الان همه میرن.
-همه رفتن من تنهام.
نوژن_ا چطور؟تو که خیلی دلت میخواست بری.
-دلم میخواست با تو برم.من دیگه دختر خونه نیستم که تنها اینور و اونور برم.دوست دارم هر جا میرم تو هم کنارم باشی،ولی تو منو تنها گذاشتی.من هم نرفتم.
نوژن_متاسفم که از اون مهمونی انداختمت.حتما اردشیر کلی ناراحت میشه.
-طعنه بزن!آفرین.اما من زنگ نزده بودم که اینو بگم،فقط...فقط دلم برات تنگ شده بود،که با این لحن صحبت تو دلتنگیم از بین رفت.حالا میتونی بری به شب جمعه ا ت برسی.
گوشی رو گذاشتم و گریه کردم.من که عادت کرده بودم نوژن همیشه نازمو بکشه،توقع این حرفا رو ازش نداشتم.باز هم به جای اینکه از دستش ناراحت باشم،بی قرارش بودم.دلم میخواست کنارم بود و سرم و روی شونه ا ش میذاشتم و عطر تنشو میبلعیدم.
زنگ تلفن منو به خودم آورد.
-الو؟
نوژن_چرا گوشی رو قطع کردی؟
-چرا؟انتظار داشتی چیکار کنم؟
نوژن_داری گریه میکنی؟
-...
نوژن_آخه گریه برای چیه؟خیلی خب همین الان میام اونجا.
درست یک ربع بعد نوژن توی اتاقم بود و من در آغوشش.اونطور که میخواستم.اونطور که آرومم میکرد.اشک هامو میبوسید و من مثل کودکی میون بازوهاش مست از عشقی بودم که خودش بهم هدیه کرده بود.
نمی دونم،نمی دونم چی بگم؟!اون لحظه ها،اون خاطره ها،...هر وقت که بهشون فکر میکنم،درست پیش چشمام زنده میشن و قلبم پر پر از حسرت.نمی دونم تو این سالها روزی چند بار از خدا خواستم که دوباره اون روزها برگرده.همونطور،با همون احساسات تند و اون عشق!!
با شروع فصل بارندگی دیگه بساط کوه رفتن ما هم تعطیل شد.من که همیشه از بارون و سرما فراری بودم،حالا عاشق پائیز شده بودم.قدم زدن زیر یه چتر در کنار نوژن و...بارونی که همه مردم و خونه نشین کرده بود و پارک هارو مکانی خلوت و ساکت برای من که سرمو روی سینه نوژن بذارم،تپش قلبشو احساس کنم و دستای سردمو به گرمای لذت بخش دستاش بسپارم و ...
آاخ!هر بار که این چیزا رو برای خودم مرور میکنم،قلبم آتش میگیره.هنوز هم باورم نمیشه که همه چیز به همون سادگی و سرعت تموم شده باشه.این خاطرات اینقدر زنده هستن که همین حالا احساسشون میکنم.انگار نه انگار که مال سالهای گذشته است.انگار همین چند ثانیه پیش برام اتفاق افتاده.
با شروع ترم جدید واقعا دورمون خلوت شد.اولین کسی که از جمع دوستانه ما خارج شد مهلا بود.ارشک که از همون اوائل ازدواجشون درگیر درست کردن کاراش برای مهاجرت به کانادا بود،بالاخره زحمات خودش و خواهرش که اونجا بود،نتیجه داد و راهی شدن.ارشک با اینکه در باقی زمینهها به قول مهلا پپه و سیب زمینی بود،ولی مغز اقتصادی و آینده نگری خوبی داشت.البته توی این راه سرمایه پدریش هم خیلی کمکشون کرد و خیلی زود جا افتادن.ارشک یه بیزنسمن درست و حسابی بود و مهلا هم اونطور که خودش تعریف میکرد از وقتی که رفته بودن از شیطنت هاش توبه کرده بود و شده بود یه خانم باوقار و متشخص!گرچه خودش میگفت این از اثرات زندگی با خواهر شوهره که زبونشو کوتاه کرده.
هرچی که بود مهلای سر زبون دار مارو زندگی مشترک حسابی گرفتار کرد.اونقدر که سر عروسی ما مهلا حامله بود و نتونست بیاد و چند ماه بعد از اون هم صاحب دو پسر دو قلو شد که اسمشونو سهند و ارس گذاشتن و مهلا از دستشون به فغان بود و میگفت دست تنها خیلی سخته.چون ارشک درگیر کار بود و خواهرش هم نه حوصله بچه داری داشت و نه تجربه ا ش رو.این دست تنهایی مهلا هفت ماه بیشتر طول نکشید و یکی از دوستای خوبشون شدن صبا و حمیدرضا که بعد از رفتن حامد و نیلو،اونا هم راهی شده بودن.
 

FA-HA

عضو جدید
دومین نفر کتی بود که بلافاصله بعد از حاضر شدن مدرکش رفت کیش و شد مدیر یه شرکت که با پسر شریک پدرش تازه اونجا رو تاسیس کرده بودن.هر چی بهش میگفتم حالا چرا کیش؟جواب سر بالا میداد و با دلایلی که حتی نمیشد واقعا هم گفت دلیل،میخواست اثبات کنه که اونجا آینده داره و کلی پول توشه این چیزا.یا اینکه پارسا(همون پسر همکار پدرش)تحقیق کرده،هم موقعیت خوبی داره و هم با سرمایه ما جوره.آخر یه روز بخاطر اصرارهای من که گفتم:اصلا چرا تو داری همه ا ش آویزون این پارسا میشی؟تو کار خودتو بکن.گفت:تو نمیفهمی هستی.من دیگه نمیتونم اینجا بمونم.اصلا باید بلافاصله بعد از جریان دارا میرفتم ولی خب درگیر درس بودم.من نمیتونم بشینم و هر روز شاهد ناراحتی پدر و مادرم باشم.دست خودم نیست چیکار کنم؟رفتارم اونقدر گند شده که..میدونم اون بیچارهها هم دیگه دارن تحمل میکنن.موضوع دوم مساله ازدواجمه.خصوصاً حالا که درسم تموم شده.من نمیتونم یه نفر دیگه رو بد بخت کنم،چون اصلا در موقئیتی نیستم که بخوام کسی رو به عنوان شوهر کنار خودم ببینم.یه دختر که میدونی تو این مملکت انگار آیه نازل شده که باید بره خونه شوهر وگرنه دختره یه مشکلی داره و اووووو کلی حرف و حدیث دیگه که آدم باید از دور و نزدیک بشنوه.پس بهتره من دور باشم و اصلا جلو چشمشون نباشم تا اینکه بخوام برای خواستگارای رنگ و وارنگشون ایراد بتراشم.واسه خود منم این بهتره.من هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست،عاقلانه که فکر کنی میبینی کار من یه حماقته.نشستن به پای یه خاطره.اونم خاطره کسی که هیچ وقت بهم پیشنهاد ازدواج نداده بود و تازه اون روزهای آخر مستقیم بهم گفت که دوسم داشته و بعد هم همه چی تموم.خب این اسمش چیه؟کارم بچه گونه است میدونم.شاید این به یه دختر چهارده پونزده ساله بیشتر میاد تا من که بیست و سه سالمه.با این وجود نمیتونم دارا رو فراموش کنم.من باید یه مدت دور از خونه باشم و خودمو پیدا کنم و بعد ببینم کجای این معادله هستم.اینی هم که میبینی دارم با پارسا میرم فقط به خاطر اینه که پدرم نمیزاره من تنها تو یه شهر دیگه زندگی کنم.وقتی که فهمیدم پارسا میخواد تو یه شهرستان که موقعیت تجاری خوبی داره شرکت بزنه،معطل نکردم و منم شدم سها م دار.پدرم هم که دید موضوع کاره و از طرفی به پارسا هم اطمینان کامل داشت،راضی شد.حالا متوجه شدی؟
کتی هم رفت و موندیم من و حنانه که دیگه زن داداشم محسوب میشد و عضوی از خونواده ما.حنانه هم بعد از نامزدی عوض شده بود و دیگه اون دختر خجالتی چشم و گوش بسته نبود.همراه شدن با کسی مثل هاتف،خواه ناخواه اونو هم از لاک سابقش بیرون کشیده بود.
زندگی افتاده بود روی دور تند.نوژن جدی تر از سابق درگیر کار بود،درست مثل هاتف و علی و مهری.مهری رو دیگه اصلا نمیشد شناخت.با مهد رفتن نازلی،مهری هم نقاشی رو از سر گرفته بود و الحق هنرمند قابلی هم بود.مهری دوباره جوون شده بود و هاتف یه روز که خودمون تنها بودیم به شوخی به من میگفت:خواهر جان من گفتم راش بنداز ولی نه دیگه اینطوری.مهری خانوم افتاده تو سرازیری و اگه همینطوری پیش بره،پس فردا یهو دیدی رفت شوهر کردا.
-خب بکنه مگه چیه؟اتفاقا خوب گفتی.خودم باهاش صحبت میکنم.
هاتف_د...دیگه چی؟علی چی میگه!
-به علی چه مربوطه؟علی خودش زن داره.فردا پس فردا هم دست هاله رو میگیره،میرن سراغ زندگی خودشون.این وسط مهری میمونه و نازلی.اتفاقا الان وقتشه که نازلی هم کوچیکه.تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه.از کجا معلوم که تو این ازدواج دوم خوشبخت نشه؟
هاتف که یادش اومده بود نوژن هم ازدواج دومشه،دیگه به ملاحظه من چیزی نگفت.ولی من تازه به فکر افتاده بودم.تمام این حرفایی که برادر خودم بدون قصد و غرض یا اینکه اصلا منظورش به من باشه میزد،همونهایی بود که از ذهن بقیه هم میگذشت و خواه نه خواه به گوشم میخورد.
حالا من نامزد نوژن بودم و حرف بقیه برام مهم نبود،ولی وقتی رفتیم سر زندگیمون چی؟یعنی اون موقع هم میتونستم به این واقعیت که تنها زن زندگی نوژن نبودم فکر کنم؟یاد حرفی افتادم که یه بار کتی به دارا گفته بود:پسرا دوست دارن اولین نفر تو زندگی یه دختر باشن،اما دخترا دوست داران آخرین زن زندگی مردی باشن.این جمله درست بود یا غلط،مهم این بود که من تنها عشق نوژن تو تمام سالهای زندگیش بودم و هیچ چیز دیگه برام اهمیت نداشت.با این فکر گرم میشدم و همون موقع زنگ میزدم به نوژن تا صداش و بشنوم و اونم با شیرینترین کلماتی که تو عمرم شنیده بودم به استقبالم میاومد و من...من پر میشدم از شور زندگی و لذت بودن.اونم در کنار کسی که بودن رو برام معنی کرده بود.
چیزهای توی زندگی وجود داره که به ذات خود و فی نفسه ارزشی نداره،هر چند در نگاه اول اینطور به نظر نمیاد.مثلاً یه نوازنده هر چقدر هم که پنجه شیرینی داشته باشه،اگه گوش شنوایی نباشه که صدای سازشو بشنوه ،این تواناییش به هدر رفته.یا یه نویسنده هر قدر هم که قلم رسائی داشته باشه،اگه خوانندهای برای خوندن اثرش نداشته باشه،نوشته ا ش هم ارزش خودشو از دست میده.برای یه دختر یا یه زن هم همینطوره.یه زن با مرد خودش کامل میشه.زیبائی،هنر و هر چیزی که فکرشو بکنی در کنار مردی که دوسش داره براش معنا پیدا میکنه و لذت این تکامل رو وقتی احساس میکنه که مرد زندگیش هم متقابلا دوسش داشته باشه و متوجه همه این تواناییها و استعدادهاش بشه و تحسینش کنه.اون موقع است که تازه این هنر و زیبائی انگیزه و فرصت رشد پیدا میکنه.اینجاست که فروغ میگه:کدام قلّه،کدام اوج؟مرا پناه دهیدای زنان ساده کامل.
خیلی چیزهای که در نظر دیگران مورد ستایشه مثل قدرت،اعتماد به نفس،زیبائی و ...ارزش خودش رو برای یه دختر از دست میده،وقتی انگیزهای برای رشدشون نباشه.مرا پناه دهیدای زنان ساده کامل.ساده،بدون هیچ کدوم از اون به قول فروغ (واژههای ساده فریب)که همه(تاجهای کاغذین)هستن.اما کامل.
تکامل،این موهبتی بود که من در کنار نوژن بهش دست پیدا کرده بودم و نقطه شروعش درست همونی بود که من روزی ازش فرار میکردم و حالا قدرش رو میدونستم.گر چه بعدها خیلی چوبشو خوردم اما هیچ وقت ته دلم پشیمون نبودم که به راه دلم رفتم.اون هم چیزی نبود جزٔ عشق:و زخمهای من همه از عشق است.
سال نو از راه راه رسید اما با رنگ و بوی دیگه ای.دو نوروز گذشته رو با درگیریهای فکری گذرونده بودم،برای انتخاب نوژن.و حالا سال رو در کنار بهترین انتخابم تحویل میکردم و دست در دست اون.اون سال روز اول عید رو خونه خودمون گذروندیم.حالا دیگه خودمون یه خونواده شلوغ شده بودیم.هاتف و حنانه و پدر مادرش،هاله و علی به همراه مهری و نازلی و منو نوژن و پدرش.
چند لحظه بیشتر به سال تحویل نمونده بود که نوژن آهسته دستم و گرفت و توی گوشم زمزمه کرد:بهم بگو دوست دارم.میخوام امسال فقط اینو ازت بشنوم.
چشمای روشنش به قدری معصوم بود که خواه نا خواه این جمله رو به زبونم جاری میکرد:دوست دارم.
و درست همون موقع بود که سال تحویل شد.و باز من بودم و نگاه سوزان اون:هستی تو رو خدا یه دقیقه بریم اطاقت.
-زشته آخه جلو همه.
نوژن_هیشکی متوجه نمیشه،الان ببین همه حواسشون پرته،خواهش میکنم.
مگه میشد به اون چشما نه گفت؟بی حرف رفتم به اتاقم.نوژن هم پشت سرم اومد و در و بست.خواستم بگم حداقل در و باز بذار که با یه حرکت سریع خودشو به در رسوند و گفت:نه خواهش میکنم.دیگه نه زمانی وجود داشت و نه مکانی.من بودم و نوژن و یه حس سر کش که تا ته قلبم تیر میکشید.من بودم و نگاهی که اون روز به سبز میزد تا عسلی و من شوریده رو آشفته تر میکرد.دوسش داشتم.اونقدر که حتی نمیشد گفت چقدر.دوسش داشتم و با همه وجودم میخواستمش.این دیگه عشق نبود.جنونی بود که به جونم آتش زده بود و سالها بعد تازه سوز این زخم کهنه رو حس میکردم.
نمی دونم چقدر تو اون حال به در تکّیه داده بودیم که کسی به در زد.خودم و عقب کشیدم و گفتم بله؟
-بیام تو خاله؟
نازلی بود.نوژن در و باز کرد و نازلی وارد نشده گفت:خاله سرمون و به طاق کوبیده یعنی چی؟
منو نوژن نگاهی به هم کردیم و زادیم زیر خنده.
نوژن_غلط نکنم اینو هاتف فرستاده.این نقل و نباتا فقط تو فرهنگ لغات هاتف پیدا میشه و بس!
نازلی_دائی؟به دائی هاتف چیز بدی گفتی؟
نوژن_من غلط بکنم!
-نازلی جون؟خاله چیکار داشتی اومدی بالا؟
نازلی_دائی هاتفم گفت بیام بهتون بگم خوب سر مارو کوبیدین به طاق و جم زدین.
-جم؟منظورت جیمه؟
نازلی_آهان!جیم.یچیز دیگه هم گفت.
-چی؟
نازلی_گفت بگم بسه دیگه،الان یکی میاد سر خرتون میشه ها!!!خاله یعنی چی اینا که دائی گفت؟
-هیچی نازلی جون تو برو از خود داییت بپرس ما هم الان میاییم.
نازلی سر تکون دادو رفت.من و نوژن یه مرتبه زدیم زیر خنده.
نوژن_دست داداشت درد نکنه،خوبه حواسش همه جا هست.ببینم با علی هم اینطوریه؟
-اوه!هاله اینا که هیچی از دوره نامزدیشون نفهمیدن،چون هاتف رو حساب دوستی قدیمیش با علی همیشه باهاشون بود.حالا دیگه بریم پایین،الان همه متوجهمون میشن.
قبل از اینکه از در برم بیرون نوژن دستم و گرفت،برگشتم سمتش که صورتم رو بوسید و گفت:این یکی نصفهٔ کاره مونده بود!

فصل پانزدهم
نوژن حسابی خودشو تو دل همه جا کرده بود.تا جایی که حتی پدرمادرم هم بر خلاف روزای اول که مخالف بودن،حالا عاشق نوژن شده بودن.الحق هم نوژن با اخلاقی که داشت دل سنگ رو هم آب میکرد.
امتحانات آخر ترم رو هم دادم و تا حدی خیالم راحت شده بود.چون حالا فقط یه ترم از درسم باقی میموند.قرار عروسی گذاشته بودیم برای شونزدهم شهریور.نوژن اصرار داشت که من ترم بعدی رو مرخصی بگیرم،خودم هم همین خیال رو داشتم.چون درس خوندن اون هم برای ترم آخر،توی اون موقعیت ممکن نبود.
نیمه شب روزی که آخرین امتحانم و دادم،مادر نوژن بعد از بیست ویک سال به ایران برگشت.با اینکه عکس هاشو قبلاً دیده بودم،ولی باورم نمیشد این خانوم شیک پوشی که گریون در آغوش نوژن جا گرفته بود،مادر شوهرم باشه و همون مهناز افسانهای که اینقدر ازش شنیده بودم.صورتش پر از چین و چروکهایی بود که نشون از رنج این سالها داشت.با این همه هنوز هم زیبا بود و چشمهاش...به پدر حق میدادم که هنوز هم اینطور دیوانه وار مهناز رو بپرسته.من هم اسیر همون چشمها شده بودم.
وقتی بالاخره از نوژن دل کند،با لبخند زیبائی که نمونه ا ش رو زیاد توی چهره پسرش دیده بودم،به طرف من برگشت.
نوژن_اینم هستی من!
-سلام به ایران خوش اومدین.
دستش رو روی گونه ا م گذاشت و صورتمو بوسید:عکسا تو دیده بودم ولی خودت یه چیز دیگه ای.
بعد با خنده به نوژن گفت:نوژن این دخترم رو از تو کدوم مجله مد بیرون کشیدی؟!هزار ماشا الله مثل یه مانکن میمونه،منتها با چهره شرقی.
نوژن همونطور که با یه دست چرخ دستی چمدونها رو میکشید،با دست دیگه زیر بازوی مادرش رو گرگت و گفت:بریم خونه؟
مهناز نگاهی درد مند به نوژن انداخت و گفت:کدوم خونه؟
یه نفس عمیق کشید و گفت:نه پسرم،منو برسون یه هتل.
نوژن سرشو پایین انداخت اما من گفتم:ا هتل چیه مادر جون؟میریم خونه ما.مامان اینا سفارش کردم که ببرمتون خونه خودمون.

 

FA-HA

عضو جدید
مهناز_ممنون دختر گلم،خونواده ت هم به من لطف دارن،اما من هتل راحت ترم.
با حالتی که مهناز پیدا کرده بود بهتر دیدیم فعلا چیزی نگیم.همه با هم رفتیم سمت ماشین که من چیزی دیدم که مطمئنم که تا آخرین روز زندگیم همیشه برام تکرار خواهد شد.
وقتی داشتیم از در سالن خارج میشدیم تا به محوطه بریم،در گوشه دیگه سالن پیر مردی ایستاده بود و محو کسی شده بود که روزی عشقش بود و هنوز هم.و شاید هیچ وقت هیچ کس غیر من نفهمید که اون شب غیر از من و نوژن،مهناز یه استقبال کننده دیگه هم داشت،پرویز.
شب بعد مادرم به مناسبت بازگشت مهناز مهمونی داد و همه رو دعوت کرد.اما طبیعی بود که پدر نیومد.مهناز فوق العاده با همه گرم و صمیمی بر خورد میکرد.انگار سالها با اونا زندگی کرده بود.برای یک دقیقه هم اجازه نمیداد از کنارش بلند شم و دائم قربون صدقه ا م میرفت.نمی دونام نوژن از من چیا تعریف کرده بود که مهناز اینقدر عاشق من شده بود.من هم با اینکه مدت زیادی نگذشته بود ولی احساس میکردم خیلی دوسش دارم.
مهناز همراه خودش یه چمدون آورده بود که گفت:اینا سوغاتیهای هستی جون و شماست.می دونام ناقابله.اینجا هم جاش نبود یعنی باید دعوتتون میکردم و از خجالتتون در میاومدم،منتها من فعلا تو هتل زندگی میکنم و اینه که شما به بزرگی خودتون ببخشید.
اونشب هر چقدر مامان اصرار کرد که مهناز این مدت رو پیش ما بمونه،اصلا قبول نکرد.بابا و مامان خیلی از مادر نوژن خوششون اومده بود.هاله هم میگفت:چه خونواده محترمی هستن این نوژن اینا.چه مادر خوب و فهمیدهای داره.من که هیچ فکر نمیکردم که مادرش اینقدر آدم خون گرمی باشه.قدر این مادر شوهر و باید بدونی هستی.
از فردای اون روز من هر روز میرفتم پیش مهناز و با هم بیرون میرفتیم.گاهی برای خرید و گاهی فقط برای گردش.خیلی وقتها هم توی تریای هتل با من از گذشتهها میگفت..همون روزها بود که مادر شوهرم رو بیشتر شناختم و جلوههای دیگهای از شخصیت مهناز برام روشن شد.اون میگفت و من غرق فکر میشدم.هر چی بیشتر میگذشت بیشتر به مهناز علاقه ماند میشدم.شوخی نبود،این همه سال تنهایی هر کسی رو داغون میکنه و از پا میندازه.چه برسه به زنی که طعم عشق رو اونطور چشیده باشه و از همه مهمتر دوری از پسر کوچیکش و...
-مادر جون؟
مهناز_جون مادر؟
-چرا هیچ وقت ازدواج نکردین؟
مهناز_مثلاً با کی؟
-مثلاً با مهرداد.
مهناز_اولا اینکه مهرداد به من هیچ وقت پیشنهاد ازدواج نداد،منظورم وقتیه که اومد آمریکا.با عکس مهتاب که همیشه با نیش زبون هاشو طعنه هاش آزارم میداد،مهرداد همیشه پشت من بود و مثل یه دوست کمکم میکرد.خودش خوب میدونست که اگه بخواد حرفی بزنه من جواب ردّ میدم و دیگه رابطه مون خراب میشه.واسه همینم هیچ وقت هیچ اشارهای نکرد و دوستانه در کنارم بود.چه اون موقع که امریکا زندگی میکرد و چه وقتی که رفت فرانسه.خیلی وقتا اون موقعها که دانشجو بودم،به مشکل مالی بر میخوردم و واقعا هم تو مضیقه بودم،وجود مهرداد غنیمتی بود.از پدر و مادر خودم هم که خبری نبود.انگار نه انگار دختری هم دارن.باز گلی به گوشه جمال عمه ا م که هر از گاهی زنگ میزد و حالی ازم میپرسید،خدا رحمتش کنه.زندگی برای یه زن تنها اونجا واقعا مصیبت بود.مهتاب هم که صد رحمت به هفت پشت غریبه.نیگا به الان نکن که با هم خوب شدیم.اون هم از شوهرش خیلی کشید و بعدها این من بودم که کمک حالش شدم.حالا دیگه بچههای مهتاب هم مثل بچههای خود من هستن،چون تو بغل من بزرگ شدن.مهتاب که همه ا ش درگیر دعوا و مرافعه بود.از اینا که بگذریم من خودم نمیتونستم دوباره ازدواج کنم.من هنوز خودمو زن پرویز میدونستم.حتی منتظر بودم که یه سراغی ازم بگیره،که میبینی این انتظار بیست و یک سال طول کشیده و فکر نمیکنم هیچ وقت هم تموم بشه.هستی جون برای من هیچ وقت اون روزها تموم نمیشه.اصلا مگه میشه بعد اون همه خاطره و اون احساسی که هنوز هم تو وجودته،رو حساب امضا پای یه برگه،بهت بگن از حالا به باددیگه به هم فکر نکنین.نه،من یکی که نمیتونستم اینطور باشم.گرچه پرویز فکر میکرد که خلاص شده و زندگیشو نجات داده،ولی زندگی من از دست رفت.من حتی یه لحظه هم به ازدواج فکر نکردم،چون این کار و خیانت به پرویز میدونستم.
-اگه یه بار دیگه پدر و ببینین چی؟چی بهش میگین؟
خندید و جواب داد:تو این بیست و یک سال همیشه به خدای خودم میگفتمای خدا فقط یه بار دیگه.لحظهای پامو رو خاک ایران گذاشتم قلبم اینقد تند میزد که انگار میخواست از سینه بیرون بپره.همه جا عطر تن پرویز پیچیده بود.نمی دونم چرا از همون ثانیهای که سوار هواپیما شدم،فکر میکردم پرویز و تو فرودگاه میبینم.سراپا نگاه شده بودم اما نیومد.نمی دونم شاید اگه همون شب اونجا اومده بود،همه چی تموم میشد،ولی اون نامرد بی معرفت فکر نمیکنم حتی یادش مونده باشه فردا بیست و نهمین سالگرد ازدواجمونه.
فکری به سرم زده بود که به این راحتیها از سرم نمیرفت.
****
نوژن_هستی،خودت میدونی چی داری میگی؟
-خب مگه چیه؟من فقط گفتم،پدر و مادرت رو تو سالگردزد اواجشون با هم روبرو کنیم،همین.
نوژن_آخه...
-آخه نداره دیگه.نوژن؟به خاطر من!!!
نوژن_خوب بلدی با ناز حرفتو پیش ببری هااا!!
صورتشو بوسیدم:آاخ جون!خیلی دوست دارم نوژن.
نوژن_خب خانوم خانوما حالا من هیچی،فکرشو کردی چه جوری میخوای این کار و بکنی؟
-بله!
نوژن_خب چه جوری؟
-با کمک استاد و جنابعالی همه چی حله.
نوژن_استاد؟؟
-من با فردوس جون صحبت کردم و بهش گفتم قضیه چیه.ایشون هم موافقت کاملشو اعلام کرد.ببین تو فردا به بهونه یه مهمونی که استاد گرفته،با پدرت میرین خونه استاد.منم مادر جون و میارم و میگم این ممونی دوستمه.مادر جون هم که تا حالا خونه استاد نرفته و من خیلی راحت میتونم گولش بزنم!شما هم پسر خوبی باش و سر پدر جون و گول بمال!!
نوژن_خب حالا اگه اومدن و وقتی فهمیدن به قول تو سرشونو گول مالیدیم و گذاشتن رفتن چی؟
-خیال کردی واسه چی خونه استاد و انتخاب کردم؟اونا که همیطور و ا نمیستن که این دو تا بزارن و برن.بالاخره سنی ازشون گذشته و حرف اونا بیشتر روشون اثر داره.در ضمن نترس پدر جون و مادر جون از خداشونه که یه بار دیگه با هم باشن.اونم تو یه همچین شبی!حالا ممکنه یه خورده ناز و نعوظ کنن،ولی تا یکی مثل استاد و فردوس جون پیش قدم بشه فوری قبول میکنن.
نوژن_پس فتنه همه چی رو کردی و تا تهش هم رفتی!
-بله،حاضرت آقا.هستی هیچ وقت کاری رو انجام نمیده مگر اینکه مطمئن باشه توش موفق میشه.
دستهاشو دورم حلقه کرد و صورتمو بوسید:من قربون هستی خودم برم که اینقدر به فکر پدر و مادر منه.
صبح روز بعد زنگ زدم به مهناز.از صداش معلوم بود که گریه کرده،بعید هم نبود.وقتی گفتم که یکی از دوستام یه مهمونی جالب برگزار کرده،اول کمی مخالفت کرد:نه عزیزم تو برو،منه پیر زن بیام اونجا چیکار؟منم امروز یه کم بی حوصله ا م تنها باشم بهتره.
-آخه مادر جون شما نمیدونین،این مهمونی با بقیه فرق داره.حتما باید بیایین،قول میدم بهتون خوش بگذره.مهمونی معمولی نیست که،حالا میایین میبینین.
مهناز_نوژن هم هست؟
-نوژن قراره از کارخونه بیاد.منو شما با هم میریم.
مهناز_نمی دونم والله.آدم تو کار شما جوونا میمونه.
-پس حاضر باشین که من راس ساعت شیش میام هتل دنبالتون.
فقط خدا میدونه که چقدر هیجان داشتم.وقتی رفتم دنبالش یه بلوز و شلوار ساده پوشیده بود و منتظرم نشسته بود.دلم میخواست تو این دیدار شیک و زیبا ظاهر بشه،برای همین گفتم:مادر جون اگه اجازه بدین لباستون و من انتخاب کنم.
مهناز_این خیلی بده؟
 

FA-HA

عضو جدید
-وای نه اصلا،فقط میخوام یه لباس رسمی تر براتون انتخاب کنم.
مهناز_باشه برو سر کمد ببین چی دوست داری.
مهناز یه کت و دامن آبی سیر داشت که من خیلی دوسش داشتم.یه تاپ خیلی قشنگ با یه کت کوتاه کمری داشت و دامنش تا بالای زانو میرسید.
-این چطوره مادر جون؟
مهناز_خیلی خوبه.اتفاقا منم اینو خیلی دوست دارم.منتها نمیدونستم این مهمونی رسمیه،فکر میکردم یه مهمونی دخترونه است.
وقتی لباس و پوشید گفتم:مادر جون موهاتون هم باز بذارین،چون جعد داره و وقتی تا سر شونههاتون میاد خیلی خوشگل تر میشین.اصلا بیایین خودم براتون برس بکشم.
مهناز با خنده جلوی آئینه نشست و گفت:تو امروز چرا اینطوری شدی هستی؟درست مثل بچههای کوچولو با ذوق و شوق قبل از یه مهمونی.
-آخه میخوام امروز به همه نشون بدم که چه مادر شوهر خوشگلی دارم.
مهناز غش غش خندید:هستی تو خیلی بلایی.دل نوژنو هم همینطوری بردی نه؟
خلاصه وقتی حسابی به خودش رسید،راه افتادیم به سمت منزل استاد.تا برسیم من صد بار مردم و زنده شدم.انگار به جای مهناز خودم داشتم به دیدن معشوقم میرفتم.نوژن اینا زود تر از ما رسیده بودن و ماشینش داخل حیاط پارک بود.منزل استاد خونهای بسیار بزرگ و شیک بود که من عاشق حیاطش بودم،چون بیشتر به باغ شباهت داشت تا حیاط.فردوس به استقبالمون اومد و صورت منو بوسید و بعد از آشنایی با مهناز باهاش دست دادو ما رو به سمت سالن راهنمایی کرد.بعد از اینکه توی یکی از اتاقا مانتو هامونو در آوردیم و حاضر شدیم،همراه فردوس به سالن رفتیم.
نوژن کنار پرویز نشسته بود و مشغول صحبت با استاد بودن و متوجه اومدن ما نشدن.پرویز روی مبلی نشسته بود که تقریباً پشتش به ما بود،برای همین هم مهناز متوجهش نشد.تا اینکه فردوس گفت:اینم از مهمونهای عزیزی که منتظرشون بودیم.
با این حرف فردوس همه بلند شدن و به سمت ما برگشتن.پدر خشکش زده بود و فقط محو مهناز شده بود که اون هم به پرویز خیره شده بود.در نگاه هر دوشون دو چیز به وضوح دیده میشد:عشق و حیرت.
شاید نیم دقیقه همینطور ساکت به همدیگه زل زده بودن.از هیچ کس صدائی در نمیومد.همه توی ذهنشون مشغول ثبت این لحظه بودن.اول مهناز به خودش اومد.نگاهی به من و بعد به نوژن کرد و برگشت که از سالن بره بیرون که فردوس فورا زیر بازوشو گرفت و گفت:ا مهناز جون این چه کاریه؟از شما بعیده به خدا.بعد با سر به منو نوژن اشاره کرد که بریم بیرون.نوژن اومد و دست منو گرفت.خیلی دلم میخواست اونجا میموندم و باقی ماجرا رو میدیم.اما میدونستم با حضور پسر و عروسشون امکان نداشت دست از لجبازی بردارن.
نوژن همینطور که دست منو تو دستش میفشرد منو به ته باغ برد و روی یه تابع قدیمی که اونجا بود نشستیم.
نوژن_خب خانوم کارگردان،میبینم همه چی همونطور شد که شما پیش بینی کرده بودین.
-بله،از همکاری شما هم تشکر به عمل میآید.
نوژن چینی به پیشونی انداخت:همین؟فقط یه تشکر خشک و خالی!
-خب چیکار کنم؟هر چی شما بفرمایین سرورم!
نوژن_من فدای تو.اون که سرورمه شمایید خانوم خانوما.دوستت دارم و دوست داشتنمو جلوی همه فریاد بزنم و بگم:زنمه،عشقمه.منم که جونمو براش میدم.تازه اونی که باید تشکر کنه منم که به خاطرش این همه زحمت و متقبل شدی.
شاید بیشتر از یک ساعت من و نوژن تو همون حال اونجا بودیم.
-وای نوژن حواسمون اصلا به ساعت نبود.
نوژن_ساعت و ول کن حواستو بده به من.
-نه دیگه پاشو الان همه دنبالمون میگردن.
بلند شدم و نوژن هم با بی میلی دنبال من راه افتاد.تا رسیدیم جلو ساختمون امید و دیدیم که اونجا ایستاده و به ما میخنده.
امید_به به سلام عرض شد.کجا بودین مادام،مسیو؟!
جواب سلامشو دادیم.نوژن پرسید:شد من یه جا برم تو نباشی؟
-آره،همین الان.یعنی چند دقیقه پیش ته باغ!
از خجالت سرمو پایین انداختم که نوژن گفت:خیلی پر رو و بی حیا تشریف داری.خجالت نمیکشی؟اومده بودی ته باغ چیکار؟
امید قاه قاه خندید و جواب داد:نترس،نیومدم صحنههای بالا هیجده سال ببینم،اصلا من خودم تازه رسیدم.استاد گفت شماها تو حیاطین.هر جا گشتم پیداتون نکردم.خب معلومه هر خری باشه میفهمه که رفته بودین ته باغ دیگه!حالا نوژن جون تو چرا مثل لبو سرخ شدی؟
بعد با لهجه اصفهانی ا ش اضافه کرد:خجالت نکش دادا.اینا شیرینی دوران نامزدی یست.
نوژن_چی بهت بگم آخه؟همون بهتر خودمو سبک نکنم و حرفی نرنم،چون تو مارمولک واسه هر چیزی یه جواب تو آستین داری.
امید_خواهش میکنم،ارادتمندیم.
نوژن_نگفتی تو اینجا چیکار میکنی؟
امید گره کراواتشو مرتب کرد و با قیافه با مزهای که گرفته بود جواب داد:عرضم به حضورت که بنده مهمان افتخاری و مدیر تشریفات این مراسمم.مهردادو صفا رو با چند تا دیگه از بچهها هماهنگ کردم و آوردم.قرار نیست که مامان و بابات بعد عمری که به هم رسیدن،ساکت بشینن تخمه بشکنن و قیافه نحس تو رو تحمل کنن که!بچهها اومدن تا یخورده مجلس رو گرم کنن و فضا رو شاعرانه.چشمکی زد و گفت:آخرش هم میخوام مامان باباتو بفرستمشون ته باغ!چطوره؟!
هر سه خندیدیم و به سالن رفتیم.
چند تایی از دوستای نوژن اونجا بودن.با دخترا روبوسی کردم و بعد از احوالپرسی با بقیه رفتم و کنار مهناز نشستم.پدر گوشه سالن ایستاده بود و داشت با استاد و چند نفر دیگه حرف میزد.مهناز مشخص بود که گریه هم کرده،وقتی کنارش نشستم،لبخند گرمی زد و کنار گوشم زمزمه کرد:ازت ممنونم.
به چشمای روشنش که امشب برق میزد نگاه کردم.همون موقع مهراد و صفا شروع به نواختن کردن و فرصت نشد که ادامه حرفشو بگه.
بعد ازظ زهر جمعه تنها توی خونه نشسته بودم و سرم و با یکی از کتابهایی که نوژن برام آورده بود گرم کرده بودم که تلفن زنگ زد:سلام هستی خانوم خوشگل خودم!
-نوژن!سلام چطوری؟
نوژن_پاشو بیا دم در کارت دارم،به مامان اینا چیزی نگو!
-پشت در خونه ای؟خب بذار درو باز کنم بیا تو.
نوژن_نه نه! خودت بیا.
-هیشکی خونه نیست من تنهام.چی شده نوژن؟
نوژن_پس درو باز کن تا بهت بگم.
خیلی نگران شده بودم:یعنی چی شده که نوژن بی خبر اومده و اونم اینطوری؟اونقد حواسم پرت بود که یادم رفت درو با آیفون باز کنم و خودم به حیاط دویدم.با عجله درو باز کردم که یه دسته گل زیبا جلوی خودم دیدم.جا خوردم،نوژن سرشو خم کرد و از پشت گلها با چهره خندونی گفت:سلام عرض شد خانوم خانوما.
-نوژن!تو انگار واقعا حالت خوب نیست.
همینطور که درو میبست گفت:اتفاقا حالم از همیشه بهتره.
در آغوشم کشید و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم از زمین بلندم کرد همونطور منو داخل خونه برد.وقتی عاقبت پام به زمین رسید گفتم:نوژن خان اگه یه بار دیگه اینطوری کنی ها...!
آهسته پرسیدم:نمی خوای بگی چی شده که تو اینطور هراسون اومدی اینجا؟
نوژن_به خدا ده بار نزدیک بود تو راه تصادف کنم.بهت احتیاج داشتم.اگه همین حالا خودمو بهت نمیرسوندم،میمردم.
بالاخره میگی چی شده یا نه؟
روی کاناپه ولو شد و گفت:اول یه لیوان آب بده که دهنم خشک شده.
سریع رفتم و یه شربت به لیمو که همیشه مامان آماده تو یخچال نگه میداشت براش بردم.
-نوژن جون آدم و میگیری تا یه کلام حرف بزنی.
نوژن_امروز از صبح پدر رفته بود بیرون،وقتی بر گشت به من گفت امشبو بیام پیش تو چون میخواست خونه تنها باشه.رفتاراش خیلی مشکوک بود.عین یه بچه هیجان زده شده بود.فهمیدم کاسهای زیر نیم کاسه شه و میخواد منو دک کنه.چون خودش بهم گفته بود که جمعه جایی نرم،تا با هم به کارای عقب مونده کارخونه برسیم،ولی خودش از صبح پیداش نبود.خلاصه پی شو گرفتم و فهمیدم با مادرم آشتی کرده و شبم میخواد برای همیشه برش گردونه خونه.وای هستی من همه اینا رو مدیوم تو ام.خیلی دوستت دارم،عاشقتم به خدا.واسه همینم اینجوری اومدم سراغت،چون احتیاج داشتم تو رو ببینم و از وجودت مطمئن بشم.راستش هنوز هم باورم نمیشه که خدا یه همچین فرشتهای رو نصیب من کرده باشه.ولی از مامانت اینا خجالت میکشیدم.
دوباره بلند شد و منو میون بازو هاش گرفت و بوسید،اما من فقط به یاد نگاه دیشب مهناز بودم و سرخی گونه هاش که بیشتر به دخترای چهارده ساله میخورد.
نوژن_خب حالا بگو ببینم تو چرا تنهایی؟
-زن عمو زنگ زد و گفت اردشیر با عمو حرفش شده.فوری رفتن اونجا،اما من به خاطر جنابعالی نرفتم حسود خان!
نوژن خندید و گفت:حالا دیگه من حسود م؟هان؟حالا بهت میگم.و شروع کردتند تند حرف زدن و مدام میگفت:دوستت دارم.
-خیله خب بابا ببخشید،از هنم در رفت.ولم کن نوژن.
زنگ تلفن بهونهای شد که بتونم از دستش فرار کنم.مامان بود:سلام هستی،چیکار میکنی با تنهایی؟
-سلام مامان.هیچی تنها نیستم نوژن هم اینجاست.
مامان_بهش سلام برسون بعد هم پاشین بیایین اینجا.
-ا مگه اونجا صلح بر قراره؟اصلا دعوا سر چی بود؟
 

FA-HA

عضو جدید
مامان_هیچی بابا،بچه بازی اردشیر.
-چطور مگه؟
مامان_عموت بیچاره قرار خواستگاری گذاشته بود،بدون اطلاع اردشیر که مثلاً تو عمل انجام شده بزارتش.اردشیر هم که میفهمه خواستگاری که نمیره هیچ،کلی هم با این بیچارهها دعوا میکنه.حالا بیای اینجا خودت میفهمی.
-باشه،پس میبینمتون.فعلا خدا حافظ.
مامان_خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم و به نوژن که دستاشو گذاشته بود روی پشتی کاناپه و چونه ا ش رو به اون تکّیه داده بود و منو نگاه میکرد گفتم:میشه بگی چرا اینطوری به من ز ل زدی؟
نوژن_در حال عبادتم.
-عبادت!اینطوری؟
نوژن_بله.آخه خانوم خوشگل من مظهر قدرت خداست.هستی؟
-بله؟
نوژن_چه جوریه که تو اینقدر تو دل من جا باز کردی؟
-آقای زبون باز جای این حرفا پاشو که باید بریم خونه عمو اینا.دعوت داریم.
نوژن_راستی دعوا سر چی بود؟
-سر ازدواج اردشیر.یه چند وقتی هست که عمو اینا به اردشیر گیر دادن که زود تر زن بگیره.اونم زیر بار نمیره.امروز هم قرار خواستگاری رو به هم زده بود.
نوژن_راستی چرا زن نمیگیره؟
-وااا!من چه میدونم.لابد دختر مورد علاقه شو پیدا نکرده.
نوژن_شاید هم هنوز تو رو فراموش نکرده،هان؟
-نوژن!!!
خندید و گفت:شوخی کردم برو حاضر شو بریم.
گر چه نوژن میخندید و سعی میکرد سر و ته قضیه رو با شوخی هم بیاره،اما من حس میکردم که این موضوع واقعا آزارش میده و کاملا جدیه.ولی چارهای هم به ذهنم نمیرسید.به هرحال منو اردشیر فامیل نزدیک بودیم و نمیشد که ارتباطم و کامل قطع کنم.تصمیم داشتم هر جور شده از حساسیتش نسبت به اردشیر کم کنم.اما انگار ممکن نبود.نوژن به هیچ وجه آدم فناتیکی نبود و هیچ وقت همچین حساسیتهایی نداشت و اصلا کنترل گر نبود و این کاراش فقط و فقط در ارتباط با اردشیر بود و نه هیچ کس دیگه.
این روزای آخر همه فقط در حال دویدن بودن و خستگی رو از صورتهای همه میشد خوند.بالاخره روز رویایی ما فرا رسید.روزی که من برای همیشه با دوران دخترونه زندگیم خودا حافظی میکردم و وارد دنیایی میشدم که برای خودم هم مبهم بود.از صبح دلهره داشتم.درست مثل روز نامزدیم هیجان داشتم،اما این بار اون حس رنگ دیگهای داشت.دائم فکر میکردم اگه همه چیز عوض شد چی؟اگه نوژن منو ول کرد؟اگه براش خسته کننده شدم؟اصلا اگه دیگه خودم دوسش نداشته باشم؟تموم این اگرها و اعلامتهای سوال تو سرم میچرخید.با این فکرها ناخود آگاه اخمام تو هم رفته بود که حنانه با خنده گفت:هستی با این قیافهای که تو گرفتی،الان همه فکر میکنن دارن به زور شوهرت میدن.
اخمام و باز کردم و تو آئینه به خودم خیره شدم.آرایشگرم داشت تمام مهارت خودشو روی چهره ا م پیاده میکرد.باز به فکر فرو رفتم،اما اینبار به روزهای آینده ا م با نوژن فکر میکردم.نه،مطمئنم ما با هم خوشبخت میشیم.
وقتی آرایشگر با غرور تمام اعلام کرد که کار تموم شده،همه سالن چشم دوخته بودن به منو یه مرتبه همه با هم دست زدن و کل کشیدن.از جام بلند شدم و روبروی آئینه ایستادم و به موجود زیبائی که از آئینه به من نگاه میکرد خیره شدم.
واقعا این من بودم؟صورتم به دقت و زیبائی آرایش شده بود.درست مثل نقاشیهای مینیاتور شده بودم.آرایشم با اینکه غلیظ بود،اما به هیچ وجه تو ذوق نمیخورد و اتفاقا به ملاحت چهره ا م اضافه کرده بود.موهام بالای سرم جمع شده و با چین و شکنهای زیبائی دور نیم تاج درخشانم و گرفته و چند حلقه تابدار اون از کنار صورتم رها شده بود.چرخی جلوی آئینه زدم.هیکل باریکم توی لباس عروس ظریف تر به نظر میاومد.
لباسم و مهردادز فرانسه فرستاده بود.بر خلاف اکثر لباسهای عروس،دامن پفی نداشت و با طراحی زیباش اندامم رو ظریف تر و قشنگ تر نشون میداد و من عاشق این لباس بودم.
نوژن که از راه رسید،مثل دفعه قبل بی توجه به همه بهم خیره شد.اما خیلی زود به خودش اومدو دستمو گرفت و توی گوشم زمزمه کرد:بی انصاف میخوای امشب دیوونه ا م کنی؟
به چشمای درخشانش خیره شدم و جواب دادم:گفتم شایدبد نباشه که تو هم به درد من مبتلا شی!
ژاله با لحن با مزهای گفت:باز این دو تا رسیدن به هم،بقیه یادشون رفت.حالا عالم و آدم بایدشاهد این صحنهها باشن؟!
جشن توی یک باغ بزرگ خارج از شهر برگزار میآهعشد.البته بعد از عقد که خونه نوژن اینا بود.سفره عقدم باز هم سلیقه فیروزه بود.من کنار نوژن نشسته بودم،گرمای آشنای دستش رو توی دستم احساس میکردم و غرق چشمای جادویی ا ش بودم که توی آئینه نقره بالای سفره به من میخندید.
به اطرافم نگاه کردم.صورتهای خندون آشنا و نه آشنا.چشمای نگران پدر و مادر خودم و مهناز که حالا کنار پرویز ایستاده بود و آهسته اشک هاشو پاک میکرد.این مراسم یک خدا حافظی بود و یک شروع.شروعی که عاشقانه بود و از خدا خواستم که هیچ وقت این احساس و از ما نگیره.باز به نوژن نگاه کردم.خدایا چقدر دوسش داشتم.مگه میشد کسی این چشما رو ببینه و دیوونه نشه؟!
نمی دونم توی نگام چی دید که آهسته گفت:چی شده؟اگه پشیمونی بگو!
خواستم سر به سرش بذارم،جواب دادم:آره،پشیمون شدم.
برای یه لحظه جا خورد اما بعد محکم دستمو فشار داد و گفت:خب عزیزم این دیگه مشکل خودته،چون من اگه سرم هم بره از تو نمیگزارم.خصوصاً حالا،چون تا چند لحظه دیگه تو واسه همیشه مال من میشی.
با ورود عاقدهمه ساکت شدن.هاله قرآن و به دستمون داد.دست نوژن روی دستم زیر قرآن بود و من چقدر لرزش آشکار انگشتاشو دوست داشتم.بار سوم بود و من همونطور که زیر لفظی مهناز و توی یه دستم نگه داشته بودم و دست دیگه ا مو نوژن میفشرد، با لرزشی که توی صدام بود،بله رو گفتم و محو نگاه مهربون نوژن موندم.
نوبت به کادوهای اقوام که رسید هیچ فراموش نمیکنم.مادرم رو محکم در اغوش گرفته بودم.احساس مسافری رو داشتم که به سفر دوری میرفت و از عزیزاش جدا میموند.اشک توی چشمای پدرم برق زد.وقتی مهناز برای دادن هدیه ا ش جلو اومد،مادرانه بغلم کرد و توی گوشم زمزمه کرد:بابت همه چی ازت ممنونم،دوستت دارم دخترم و امیدوارم نوژن بتونه برات شوهر شایستهای باشه.
پدرم هم سرمو بوسید و گفت:تو چراغ دو تا خونه رو روشن کردی،انشا الله خدا هم همیشه دلت رو روشن نگه داره.
بعد نوبت هاله و علی بود و بادهم هاتف که با شوخی هاش خنده رو به لبهای همه آورد.از دوستام فقط کتی کنارم بود و پندار.پندار با نوژن روبوسی کرد و غیر از کادوی خودش،یه دسبند زیبا و ظریف رو به من داد و گفت:اینم از طرف پانیه.می دونی که دو هفته پیش تصادف کرد و پاش شکست و خلاصه کلی غصه خورد که بازم نتونست کنارت باشه.
بعد از عقد همه به باغی که قرار بود جشن توی اون برگزار بشه رفتیم.شب به یاد موندنی بود.اصلا مگه میشه شب عروسی دختری براش خاطره انگیز نباشه؟خصوصاً اینکه در کنار مردی باش که خودش انتخابش کرده و بی نهایت دوسش داره.
آخر شب با اشک و آاه پدر مادر هامون و شلوغ بازیهای بقیه خصوصاً هاتف و امید از همه جدا شدیم و به آپارتمانی رفتیم که پرویز به نام من زده بود و هفته پیش به کمک مادرم و بقیه چیده بودیمش.خونه خودمون.خونه منو نوژن.
به محض اینکه وارد خونه شدیم نوژن درو بست و با لحن شیطنت آمیزی گفت:خب حالا من موندم و شما خانوم خانوم!!
حس دلهره و خجالت رو با هم داشتم.سرمو پایین انداخته بودم.نوژن کنارم نشست و با دستش سرمو بالا گرفت و نگام افتاد به اون چشمای خوشرنگ:هستی باورم نمیشه که مال من باشی.تو هم اونقدری که من دوستت دارم،منو میخوای؟
محکم بغلم کرد.نفس هاشو روی موهام احساس میکردم.چشمامو بسته بودم و به زمزمه آشنا و عاشقونه ا ش گوش میدادم.
نمی دونم تا حالا چند نفر جنّون عشق و تجربه کردن،ولی من جز اون دسته بودم.گاهی این محبت و عشق،چنان به وجودت میریزه که احساس میکنی دیگه قلبت گنجایش اون همه احساسات شور انگیز و نداره.اون موقع است که بار این حس زیبا رو نه با دلت بلکه با تک تک سلولها و بند بند وجودت حس میکنی.جنّون،دیوونگی و شوریدگی ،تموم اینا رو به معنای واقعی کلمه در خودت پیدا میکنی و دلت میخواد توی این خلصه لذت بخش غرق بشی.
این اون چیزی بود که من بعد از ازدواجم با نوژن تجربه کردم.عشق و حس خواستن بی حد و حصر معشوق.حس مالکیت.
 

FA-HA

عضو جدید
روزهای بعد با سرعت و به شیرینی میگذشت.ماه عسلمون که به اسپانیا رفتیم،مهمونیهای پاگشایی که بعد از بر گشتنمون دعوت میشدیم و از همه مهمتر شب تولدم که نوژن مهمونی بزرگی داد و هر کسی رو که میشناخت دعوت کرد،همه و همه خاطراتی به یاد موندنی و شیرینی برامون به جا گذاشت.
تا چند ماه نوژن قید کار کردن و من درس خوندن و زده بودیم.فقط یه چیز برامون مهم بود،زندگی.که نهایت لذت رو ازش میبردیم و از هر لحظه اون استفاده میکردیم.بالاخره با رسیدن بهمن ماه و ثبت نام من زندگی مون هم روی روالی افتاد که کم کم میشد اسم اونو گذاشت عادی.
زندگی برام رنگ دلنشینی داشت.خونه ا م رو بی نهایت دوست داشتم و بر عکس زمان دختریم از کار خونه لذت میبردم و برام حکم سر گرمی داشت.من که همیشه از پخت و پز فراری بودم،حالا برای خودم یه پا کدبانو شده بودم و از این کدبانو گری لذت میبردم.روزهایی که کلاس نداشتم دیگه واقعا محشر بود.سعی میکردم غذاهای جدید و متنوع بپزم و گاهی هر چی دستم میاومد،از کته و نخود فرنگی گرفته تا هویج پخته رو با هم قاطی میکردم و همراه یه اسم عجیب و غریب به عنوان غذا ی چینی و مکزیکی و هندی و...به خورد نوژن بیچاره میدادم.البته اکثر مواقع خوش مزه میشد،ولی گاهی اوقات آش شعله قلمکاری از آب در میاومد که نمیشد به اون لب زد.مخصوصا مواقعی که اندازه فلفل از دستم در میرفت.با این حال نوژن نه تنها ناراحت نمیشد بلکه خودش پیشبند میبست و با ا دا و اطوار املت پنیر همیشگی ا ش رو درست میکرد.این شعبها بیشتر از همه به من خوش میگذشت و گاهی با بد جنسی غذا رو خراب میکردم تا شب خوشی داشته باشیم.که البته بعد از دو سه بار دستم برای نوژن رو شد چون دست پخت من خوب بود و به این سادگیها خراب نمیشد(مگه اینکه خودت تعریف کنی).بنابر این قرار شد هفتهای دو سه شب پختن شا م با نوژن باشه.
اولین اتفاق بد بعداز زندگی مشترکمون روز تولد حنانه افتاد.اون روز از صبح منو نوژن که هنوز خریدهای عیدمون مونده بود،تو خیابونا مغازه هارو زیر و رو کرده بودیم و بعد از ظهر گذشته بود که درست مثل دو تا جنازه بر گشتیم خونه.
نوژن_من میرم یه ساعتی بخوابم موقع رفتن بیدارم کن.
-باشه ولی قبلش باید یه سر بریم خونه مامان اینا.
نوژن_تو نیمی خوای بخوابی؟
-اول باید این خریدا رو جمع جور کنم،بعد یه دوش بگیرم.اگه وقت شد چرا یه چرتی هم میزنم.
طرفهای ساعت شیش بود و من و نوژن هر دو داشتیم حاضر میشدیم که تلفن زنگ زد.
نوژن_من جواب میدم...الو؟...ا سلام هاله خانوم احوال شما؟...مرسی ما هم خوبیم...آره داشتیم حاضر میشدیم بریم خونه مامان اینا...ا شما هم اونجایین؟!...تا نیم ساعت دیگه میاییم...چیزی شده هاله خانوم؟اتفاقی افتاده؟...ا؟...آهان؟...ای بابا...باشه باشه ما همین الان راه میافتیم...خواهش میکنم خدا حافظ.
-چی شده نوژن؟
نوژن_مثل اینکه هاتف و حنانه با هم حرفشون شده.
-چطور؟
نوژن_چه میدونم.هاله میگفت هاتف از راه رسیده به همه گفته نمیخواد امشب جایی برین.پرسیدن چرا که جواب داده حنانه میخواد نامزدی رو به هم بزنه.
-ا!مگه میشه؟!
نوژن_چی بگم!
-اینا همش مال نامزدی طولانی مدته.برن سر خونه زندگیشون درست میشه.تا تاپی به توپی میخوره زود میگن ما به درد هم نمیخوریم.ما الیم با بلیم.اینم ناز حنانه است که هاتف مجبور بشه زودتر عروسی رو راه بندازه.
نوژن به یه لبخند با مزه داشت منو نگاه میکرد که گفتم:به چی نگاه میکنی؟
نوژن_هیچی!حقا که خواهر شوهری.وای وای وای.دیگه چی،دختره خیر ندیده آتیش به جون داداشم کرده.بیچاره خان داداشم باید نون بزنه تو خون و بخوره.
اینا رو تند تند میگفت و من میخندیدم:خبه بابا!من کجا اینطوری گفتم.
نوژن_حالا زودتر بیا بریم ببینیم چه خبر شده.
اوضاع خراب تر از اونی که فکر میکردیم به نظر میرسید.ما که رسیدیم هر کسی گوشهای نشسته بود و حرفی نمیزد،خبری هم از هاتف نبود.
نوژن_ا پس هاتف کوا؟
مامان_چه میدونم.اومد این آتیشو به جونمون انداخت و رفت.
هاله_نمی خواد نگران باشین.علی زنگ زد گفت با هم هستن.

حالا شما چرا غمبرک زدین؟بابا اینا ا داشونه.چرا جدی گرفتین.
هاله_نه هستی، تا حالا هاتف و اینطوری ندیده بودیم.فکر نمیکنم یه حرف و سخن معمولی باشه.
-من که میگم همه ا ش به خاطر اینه که عروسی رو زودتر راه بندازن.
بابا_آخه ما که حرفی نداریم.خودتون شاهدبودین من چند بار با هاتف صحبت کردم و بهش گفتم درست نیست دختر و طولانی مدت عقد کرده نگه دارن،حالا پدر مادرش چیزی به ما نمیگن،از نجابتشونه.وگرنه آدم خودش باید حساب همه چی رو داشته باشه.گفتم یا نگفتم؟ولی خود هاتف بود که پشت گوش میانداخت و میگفت میخوادپس انداز کنه و رو پای خودش و ا سته.من حتی تا پای خرید خونه برای هاتف اینا هم رفتم،خودش قبول نکرد.آدم از دست این جوونا چیا باید بکشه!
هاله_بابا جون شما خودتونو ناراحت نکنین.شاید اصلا مساله این نباشه.من یه زنگ زدم خونه شون مادرش گفت حنانه خوابیده،منم اصراری نکردم که حرفی بزنم.یعنی تا وقتی که از خود حنانه چیزی نشنیدیم،درست نیست.من فکر میکنم چون حنانه با من رودربایستی داره،نخواست باهام حرف بزنه،ولی با تو راحت تره هستی.بیا تو یه تماس بگیر ببینم جریان چیه؟
-چرا با تلفن؟پاشین همه میریم اونجا به بهونه تولدش،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.اونجا خودم باهاش حرف میزنم.
مامان_آخه هاتف گفت نریم.
-از کی تا حالا هاتف شده بزرگتر ما که باید ازش حرف بشنویم؟(چه پررو،دختره چشم سفید)
بابا_هستی راست میگه.هاتف تو عصبانیت یه چیزی گفته.اونا که به ما حرفی نزدن،زشته اگه نریم.یه وقت فکر میکنن تا تقی به توقی خورده، ما قطع رابطه کردیم.این بچهها با یه غوره سردیشون میشه با یه مویز گرمی.کارشون حساب نداره.پس فردا که آشتی کردن و چشم تو چشم بودیم،این کدورتها میمونه.
هاله_پس من به علی زنگ میزنم،میگم ما داریم میریم نگران نشن.
توی راه اینقدر منو نوژن حرف زدیم و شوخی کردیم که بقیه هم کم کم آروم شدن و دیگه کسی اونطور جدی به قضیه نگاه نمیکرد.تقریباً همه متقاعد شده بودن که مساله یه بگو مگوی ساده بوده که هاتف اونو بزرگ جلوه داده.
پدر و مادر حنانه اصلا انتظار مارو نداشن ولی به وضوح از دیدنمون خوشحال شدن.مشخص بود که عین وضعیتی که هاتف برای ما ایجاد کرده بود،حنانه هم برای اونا پیش آورده.حنانه ساکت تر از همیشه فقط پذیرایی میکرد و در مقابل ما با کلمات کوتاه مرسی،خواهش میکنم و...جواب میداد.می خواستم هر چی زودتر سر از کارش در بیارم(چه فضول)به ملاحظه جمع گفتم:با یکی از برنامههای کامپیوترم مشکل پیدا کردم.نمی دونم چرا هر کاری میکنم نصب نمیشه.سی دیشو اوردم یه بار هم روی سیستم تو نصب کنم،ببین میتونی بفهمی مشکلش چیه؟
به بهانه سی دی برنامه به اتاق حنانه رفتیم.
حنانه_خب بدش ببینم.
-ا فکر کنم جا گزاشتمش.
حنانه سری تکون داد و روی تخت نشست.
 

FA-HA

عضو جدید
-می دونم اونقدرا هم که نشون میدی خر نیستی!خودت خوب میدونی برای چی اومدم،پس خودتو به اون راه نزن.
حنانه که از صدای گرفته ا ش مشخص بود چقدر خود خوری کرده،یه مرتبه بغضش ترکید و زد زیر گریه.به قدری سوزناک گریه میکرد که دل آدمو به درد میآورد.رفتم کنارش نشستم و سرشو روی شونه ا م گذاشتم.
-چرا نمیگی چی شده؟می دونم تحت فشاری.هاتف یه پسره این چیزا حالیش نیست که.مطمئن باش خودم تا آخر همین ماه سر و سامونتون میدم و...(مثل مادر بزرگا حرف میزنه)
حنانه_اصلا بحث این چیزا نیست.
کشوی عسلی کنار تختشو باز کرد و گفت:بیا خودت ببین.
-این چی هست؟
حنانه_کوری مگه؟خب جواب آزمایشه دیگه.(چقدر اینا مؤدبن)
-می دونم ولی آزمایش چی؟
حنانه_خودتو به اون راه نزن.مشخصه که اون چیه.این کاغذ ا میگن منو هاتف نمیتونیم با هم ازدواج کنیم،وگرنه باید قید بچه رو بزنیم.خون منو هاتف به هم نمیخوره.میفهمی؟
حق با حنانه بود.فکرم به هر چیزی میرسید غیر این(خالی بند)
-شاید اشتباهی پیش اومده،آخه مگه میشه با یه ورق کاغذ همه چی تموم بشه؟
حنانه_هیچ اشتباهی در کار نیست هستی.منو هاتف نمیتونیم با هم ازدواج کنیم.
-هاتف نظرش چیه؟
اشکاشو با پشت دست پاک کرد:هیچی از همون حرفایی که همه اولش میزنن.
-یعنی چی؟
حنانه_این که من بچه نمیخوام و فقط تو برام مهمی و از این حرفا.
-خب اینکه خیلی خوبه.میدونی چقدر بچه بی سرپرست وجود داره که میتونین بیارین و بزرگ کنین؟تازه من شنیدم که تحت مراقبت کامل دکتر،تا حالا پیش اومده که کسایی مثل شما بچه دار هم شدن.بچههای سالم.
حنانه_اینائی که میگی مگه چند در صد هستن؟حرفای هاتف هم مال الانه.مگه آدم چقدر میتونه تحمل کنه.خودش قدرت بچه دار شدن و داشته باشه،اونوقت بره بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه؟
دوباره اشک تو چشاش جمع آهعشد:تازه مگه خود من آدم نیستم.منم آرزو دارم که مادر بشم.
بغضش تبدیل به هق هق شد:هستی خیلی سخته بخدا.انتخاب بین کسی که دوسش داری و عمری قید مادر شدن و زدن.کمکم کن هستی.
هنوز سر حنانه روی سینه ا م بود که کسی در زد و قبل از اینکه ما جوابی بدیم هاتف وارد اتاق شد و در و پشت سرش بست.حنانه که از دیدن هاتف با چشمها و بینی سرخ،اونجا تعجب کرده بود،راست نشست اما سرش هنوز پایین بود.
هاتف_خیلی بی انصافیه یه ورق کاغذ بدن دستت و بگن برو همه چی رو فراموش کن.تو میخوای من چی رو فراموش کنم؟تو رو؟اون همه خاطره رو؟نقشههایی که برای آینده مشترکمون کشیده بودمو؟یا عشق و احساسمو؟چی رو؟من اگه بچه هم بخوام فقط از تو میخوام.می فهمی؟من میخوام تو مادر بچههای من باشی.دیگه بقیه ا ش قصه است.اگه بچهای که هنوز به وجود نیومده،بخواد تو رو از من بگیره،من نمیخوامش.
حنانه آهسته داشت اشک میریخت.بهتر دیدم تنهاشون بذارم.قبل از اینکه در و ببندم دیدم که هافت جلوی پای حنانه رو زمین نشست و دستای حنانه رو گرفت و انگشتاشو بوسید.در و بستم و از خدا خواستم هر چی که صلاحه همون و برامون مقدر کنه.
بعد از شب تولد حنانه همه فکر میکردیم که پرونده این قضیه بسته شده ولی درست یک ماه بعد بود هاتف غیبش زد.دو شبانه روز بود که کسی ازش خبر نداشت.نه تلفنش جواب میداد نه حتی علی که همیشه همدم و همرازش بود میدونست چه اتفاقی افتاده.تنها چیزی که مشخص بود قراری بود هه حنانه با هاتف گذاشته بود.بعد از اون دیدار دیگه کسی هاتف و ندید.همه سر نخها به حنانه ختم میش که از اون هم خبری نبود.نه از خودش و نه از خونواده ا ش.
همه مستاصل بودیم.روز سوم غیبت هاتف بود.مامان مثل مرغ پرر کنده آروم و قرار نداشت.هاله هم که بعد از عید متوجه مهمون ناخونده و عزیزش شده بود و با ویار بدی که داشت یه پرستار تمام وقت احتیاج داشت و این هم از عهده مهری خارج بود.این شد که منم درس و کنار گذاشته بودم و به خونه پدریم نقل مکان کرده بودم.مامان دائم غر میزد و آخر پدرم مجبور شد برای آروم کردن مامان به بهانه پیدا کردن اثری از هاتف بره بیرون.حال مامان خراب بود.ضعف گرفته بودش اما نه چیزی میخورد و نه حتی به حرف گوش میکرد.از کنار تلفن هم جم نمیخورد.آخر هم همونجا از حال رفت.با از حال رفتن مامان هاله هم هول کرد.من اون میون گیر کرده بودم.اولین کاری که کردم تماس با اورژانس بود و بعد هم به مهری زنگ زدم.با رسیدن دکتر و بعد هم مهری،من هم کمی آروم گرفتم.مامان و هاله هر دو زیر سرم رفتن و هر کدوم تو یکی از اتاقا خوابیدن.و من تازه فرصت کردم نفسی بکشم.
مهری_خود تو هم به استراحت احتیاج داری.داری از پا میافتی.
-دستت درد نکنه مهری تو هم به زحمت افتادی.
مهری_این حرفا چیه مگه من غریبه ا م؟
-نمی دونی چه اوضاعیه.هاتف که انگار نه انگار.نه خبری نه چیزی.از اون طرف از حنانه هم خبری نیست.مامان هم که بیچاره نمیتونه خودش و نگه داره.یه خورده از بی فکری هاتف میناله،یه خورده حنانه رو نفرین میکنه.بابا رو هم از خونه فراری داد بس که گفت پاشو مرد یه خبری بگیر ببین این بچه کجاست.هاله هم که اونطوری،بد ویار هم که هست،دیگه نور علی نور.
مهری_میگم نکنه با هم باشن؟
-کی؟
مهری_هاتف و حنانه دیگه.
نه خیلی بعیدهاخه مامانش اینا هم نیستن.
مهری_چه میدونم والله.من که عقلم جایی قد نمیده.
-عجیبه که علی هم بی خبره،هاتف همه چی رو همیشه به علی میگفت.
صدا زنگ در اومد.خواستم بلند شم که مهری گفت بشین نازلیه،زنگ زدم مدرسه بهش بگن بیاد اینجا.
-باز خوبه تو اون هیری ویری عقلت رسید،وقرنه بچه تو خیابون سرگردون میشد.
طرفای عصر بود که تلفن زنگ زد،با کمال تعجب دیدم که حنانه پشت خط بود:
حنانه_چه خوب شد که خودت برداشتی.چرا خونه نیستی؟
-از دست شما دو تا.هیچ معلوم هست تو و هاتف کجایین؟
حنانه_من سه روزه که هاتف و ندیدم پس خبرش و از من نگیر.
-خب علیا حضرت کجا تشریف داشتن؟
حنانه_میگم بهت.تو فقط پاشو بیا خونه خودتون،من نمیتونم بیام اونجا.
-حق داری.میدونی مامان و هاله هر دو امروز رفتن زیر سرم؟
حنانه_چرا؟الان حالشون چطوره؟
-بهترن.الان هر دو خوابیدن.چرا شو هم از شما باید پرسید.
حنانه_متاسفم.نباید اینطوری میشد.هاتف بد عمل کرد.خواهش میکنم زودتر بیا.من الان جلو در خونه تونم.
-باشه فعلا.
حنانه_میبینمت.
 

FA-HA

عضو جدید
گوشی رو گذاشتم و حاضر شدم.بابا یه سر ظهر اومده بود و باز دوباره با علی رفته بودن دنبال هاتف.مهری هم داشت به نازلی دیکته میگفت.
مهری_کجا میری؟
-یه سر میرم خونه.حنانه بود زنگ زد.فکر میکنم خدا بخواد یه خبرایی از هاتف داره.ببخش تو رو خدا من میرم تنها میمونی.مامان اینا بیدار شدن یه جوری بهشون نگی هول کنن یا منو تلفن بارون کنن.نمی دونم کارم چقدر طول میکشه ولی بر میگردم.نوژن هم میاد اینجا.بهش بگو نمیخواد بیاد دنبالم.نمی خوام حالا که حنانه پیداش شده معذبش کنم.باز هم ببخشید دیگه.
مهری_برو ایشا الله همه چی درست میشه.نذر کردم اگه کار این دو تا ختم به خیر شد یه سفره ابو الفضل بندازم.
وقتی رسیدم ماشین حنانه دم در پارک بود و خودش پشت فرمون خوابش برده بود.چند بار به شیشه ماشین زدم تا از ماشین پیاده شد.
-ساعت خواب خانوم خانوما.
حنانه_تو هم اگه بیست و نه ساعت بی خواب میموندی،وضعت بهتر از من نبود.
به عینک دودی بزرگی که به چشم داشت اشاره کردم و گفتم:آفتاب بدم خدماتتون این وقت روز؟
لبخندی زد و چمدون از صندوق عقب ماشین برداشت و در ماشین و قفل کرد.
-از خونه بیرونت کردن یا اومدی پیش من ییلاق؟
حنانه_بریم تو بهت میگم.
همینطور که در و باز میکردم گفتم:فقط از ریخت خونه که داره فرار میکنه وحشت نکنی،چون هول هولکی اومدم بیرون الان همه جا ریخته واریخته است.(دختره شلخته)
حنانه_مهمونی نیومدم که!
-خلاصه گفتم که بعدا نگی خواهر شوهرم شلخته بود...بفرمایین.
مانتو و روسری مو در آوردم و گفتم:بشین برم یه چیزی بیارم دو ساعته پشت در موندی.
حنانه_هستی به خدا وقت درستی برای پذیرایی نیست.بشین باید باهات حرف بزنم.
-خیلی خب حالا چرا اون عینکو از چشمت بر نمیداری؟
حنانه چمدون و کناری گذاشت و روی کاناپه نشست و عینکشو برداشت.
حنانه_نمی خواستم به رخت بکشم،خودت خواستی.
باورم نمیشد.چشم راستش کبود و سیاه بود و پلکش نیمه باز بود.به حدی جا خوردم که پذیرایی از یادم رفت و همون جا جلوش نشستم:
-چی شده؟کار کدوم بی...
نذاشت حرفمو تموم کنم با خنده گفت:فحش نده که آشناست.
-کی؟
حنانه_نگفته بودی دست داداشت اینقدر سنگینه!!!
تقریباً جیغ کشیدم:هاتف؟؟!!
حنانه_گفتم که نمیخواستم ناراحتت کنم.صبر کردم جای بقیه از بین بره ولی این یکی یخورده طول میکشه.
-مگه میشه؟!هاتف تو رو زده؟آخه واسه چی؟
حنانه بی حرف چمدون و برداشت وروی میز باز کرد:اینا همه اون هدیهها و کادو هاییه که خودش و شما زحمت کشیدین و برام آوردین.
-چی میگی حنانه؟این کارا چه معنی میده؟
حنانه_معناش مشخصه!رسمه که اینجور وقتا کادو هارو بر میگردونن.البته این هم هست.
از جیبش چیزی رو بیرون آورد و روی میز گذاشت.حلقه ا ش بود.
-حنانه؟!یعنی تموم؟
حنانه_تموم.
-همین؟
حنانه_همین!
-به هاتف هم اینارو نشون دادی که ...
حنانه_نه به اون اینو نشون دادم.
اینبار از کیفش یه پاکت مچاله شده در آورد و به من داد.
-چی احضاریه دادگاه؟تو در خواست طلاق دادی دیوونه؟
حنانه_اون هم همینو بهم گفت.گفت که دیوونه شدم،ولی وقتی گفتم این عاقلانهترین تصمیمیه که تو زندگیم گرفتم،اینو به روزم آورد.طعنه نمیزنم،ولی این مدت از دست اون پنهون شده بودم.میترسیدم نکنه بلایی سرم بیاره.آخه...آخه اون داشت منو میکشت.می خواست با ماشین جفتمون و بفرسته ته دره به زور از دستش فرار کردم.
-شماها هر دوتون روانی شدین.تو که دیگه حتی اسمشو هم نمیبری.آخه این کارا یعنی چی مثلاً میخوایین بگین خیلی عاشقین؟هان؟هیشکی دیگه غیر شما عاشق نشده؟این کارا مظهر عشقه؟آره؟اسم این کار غیر از خود خواهی چیزی نیست.(بیشین بینیم بابا حال نداری )
حنانه_بس کن دیگه هستی.خسته شدم بسکه ملامت شنیدم.خیال میکنی برای من آسونه؟مردی رو که انتخابش کرده بودم رو دارم با دستای خودم از خودم میرونم.مامان اینا میگن خود خواهم چون فکر آبروشونو نمیکنم و برام مهم نیست که مردم پشت سرم چیا میگن.اگه بعد این همه مدت نامزدی،بدون حتی یک روز زندگی زیر یه سقف طلاق بگیرم.بقیه میگن خود خواهم چون بدون در نظر گرفتن احساس شوهرم فقط به خاطر اینکه نمیخوام خودمو از مادر بودن محروم کنم طلاق میگیرم تا برم دنبال زندگی خودم.ولی هیچ کس نمیدونه من چی میکشم.چرا متوجه نیستین من این کارو فقط به خاطر خود هاتف دارم میکنم.چون نمیخوام خوشبختیشو ازش بگیرم.چون نمیتونم یه عمر نگاه حسرت بارشو روی بچههای مردم تحمل کنم.چون نمیخوام هر بار که بچه یکی رو بغل میگیره،به این فکر کنه که اون هم میتونست یکی مثل همونو داشته باشه،فقط به شرط اینکه من با خود خواهیهام سر راهش نبودم و با زن دیگهای زندگی میکرد.متوجه شدی؟
حنانه از حرص میلرزید.براش یه لیوان آب ریختم که نخورده گذاشت روی میز و بلند شد.
-کجا؟
حنانه_اینجا دنبالش نگردین.احتمالا رفته شمال.بهش بگین زودتر بیاد و کارو یکسره کنه.با توجه به موقعیت ما و مدارک پزشکی،دادگاه رای رو به بفع من صادر میکنه.فقط بهش بگین منو بیشتر از این آزار نده و قضیه رو زود تر تموم کنه.
-تو چیکار میکنی؟
حنانه_مطمئنا اینجا نمیمونم تا حرف و حدیثهای فامیل و آشنا رو بشنوم.میرم پیش بچه ها.
-می خوای بری خارج؟
حنانه_اینطوری از هر نظر بهتره.اونجا هم سرم به درس و کار گرم میشه،راحت تر میتونم فراموش کنم.
-بهت قول میدم که هیچ وقت این اشتباه و فراموش نکنی.
عینکش و به چشمش زد و دستشو جلو آبرد:خدا حافظ.
باهاش دست دادم و رفت.
هاتف یک هفته بعد برگشت اما کار طلاق تا چند ماه طول کشید.تا وقتی که من مدرکمو گرفتم ولی شیرینی فارغ التحصیلی م با غصه جدایی هاتف و حنانه تلخ شد.هاتف نه به زور و تهدید حنانه و نه نصیحتهای آقای شفیع پور و پدرم راضی به طلاق نشد.آخر صحبتهای پندار بود که کار خودشو کرد.هیچ وقت لحن سرد و بی رحمانه پندار رو فراموش نمیکنم.روبروی هاتف نشسته بود و میگفت:
خب که چی این مسخره بازی ها؟!!!امروز اگه خودت رضایت ندی،فردا بزور طلاقشو ازت میگیرن.حق هم با اوناست.قانون گفته،شرع هم میگه.اون دلش میخواد مادر بشه و با تو غیر ممکنه.اگه بخوای میتونی خودتو بکشی،ولی این حق اونه.حق!حالا با این کارا نمیدونم میخوای آزارش بدی دلت خنک شه،یا داری عشق گدایی میکنی و دلشو میسوزونی!فرقی تو ماجرا نداره،مساله اینه حنانه تو رو نمیخواد.تو مانع خوشبختی حنانه میشی.بر عکسش هم صدق میکنه ها.ولی فعلا بحث ما سر توئه.
بر عکس نوژن،من اصلا فکر نمیکردم پندار با این روش بتونه هاتف و راضی به طلاق کنه.پندار،هاتف و با حقیقت تلخ و بی پرده زندگیش روبرو کرد.تلاش بیهوده برای برگردوندن رابطه از دست رفتهای که هنوز طرفینش درگیر احساس بودن ولی عقلشون مانع ادامه رابطه میشد
 

FA-HA

عضو جدید
چند هفته بعد بود که حنانه برای همیشه ایران رو ترک کرد.مهلا مسخره میکرد و میگفت:یادته به من میگفتی نرو تو غربت تنهایی ساخته؟؟بیا حالا من دو برابر تو اینجا فامیل پیدا کردم.اصلا من از دست اینا فرار کردم اومدم یخورده خوش باشم،اینا منو ول نمیکنن.هر جا میرم مثل جوجه اردک پشت سرم روون میشن!ولی میگم حالا که دیگه اوضاع اینطوریه پاشو دست نوژنو هم بگیر بیایین اینجا دور هم جمع میشیم خوش میگذره.
زندگی خوب یا بد میگذره.این ما هستیم که تصمیم میگیریم هر لحظه رو برای خودمون سخت و غیر قابل تحمل کنیم یا خوب و خاطره انگیز.دو چیز در این گذر زمان به داد آدم میرسه،یکی عادت و دیگری فراموشی.
هاتف هم از همین رویه استفاده کرد.روزهای اول هر کدوممون به تعارض ناشیانه و تصنعی سعی داشتی اوضاع رو عادی جلوه بدیم و وانمود کنیم همه چی هنوز مثل گذشته است.ولی هاتف خودش با مساله کنار اومده بود و موقعیت و برای خودش حل و فصل کرده بود و بعد از مدت کوتاهی دوباره شد همون هاتف گذشته.
با نامزد کردن فیروزه و به دنیا اومدن اولین نوه پدر و مادرم جو خونه به طور کامل عوض شد و دوباره شادی واقعی به یمن حضور این مهمون کوچولو و ناذانین،به ماتم کده ما پا گذاشت.یه دختر ناز و تپل مپل که اسمشو ستایش گذاشتن.
ستایش درست مثل بچگیهای هاله بود .به همون اندازه تو دل برو و خواستنی که آدم از بغل کردن و بوسیدنش سیر نمیشد.با تمام این اوصاف گاهی اوقات بچه نحسی میشد که فقط بغل دو نفر آروم میگرفت،طبیعتا یکی مادرش بود و دیگری...نوژن .نمیدونم این چه الفتی بود که از همون ابتدا بین ستایش و نوژن بوجود اومده بود.نوژن که از وقتی توی کارخونه شروع به کار کرده بود به صدات به سر و صدا حساس شده بود و حتی صدای تلوزیون و موسیقی رو به قدری کم میکرد که به زحمت شنیده میشد،در مقابل گریههای بی امون و اعصاب خورد کن ستایش نه تنها اعتراضی نمیکرد،بلکه فورا بغلش میکرد و جالب این بود که ستایش هم خیلی زود آروم میشد.علی گاهی اوقات،وقتی دست هاله بند بود و ستایش بی قراری میکرد میگفت:بچه رو بدین دست مادرش بیتابی میکنه،و خودش ستایش رو به نوژن میداد و چند دقیقه بعد خندون و سر حال تحویل میگرفت!با دیدن علاقه زیاد نوژن به ستایش و اشاره پشت پرده مادرم و مهناز به این موضوع،به این فکر افتادم که چرا ما یکی مثل ستایش توی خونه مون نداشته باشیم!خصوصاً اینکه من سر کار نمیرفتم و اوقاتم به بطالت میگذشت.زندگی ما فقط یه بچه کم داشت.اما در کمال تعجب،این پیشنهاد من با عکس العمل شدید و دور از انتظار نوژن مواجه شد.
نوژن_حتی حرفش و هم نزن.
-آخه چرا؟
نوژن_من از بچهها خوشم نمیاد.ونگ و ونگشون کلافه ا م میکنه.
با چشمای گرد شده گفتم:تو که میمیری برای ستایش،چطور از بچهها خوشت نمیاد؟!
نوژن_همین که گفتم.دیگه دوست ندارم هیچ وقت حرفی در این مورد بشنوم،فهمیدی؟من بچه نمیخوام.
کمی بهم بر خورد،رومو سفت کردم و گفتم:اما من میخوام.
نوژن_چی گفتی؟
-اینجا تو تنها نیستی که تصمیم میگیری،یه سر قضیه منم.اگه من بچه بخوام اونوقت تکلیف چیه؟
نوژن خونسرد گفت:در این صورت تشریف میبری با یکی زندگی میکنی که بتونه این آرزوتو بر آورده کنه!!!
شوک ناشی از این حرف و عکس العمل نوژن به حدی شدید بود که من تا یکساعت همونجا مات بر جا نشسته بودم.
بعد از ماجرای دعوای اونشب تا چند روز منو نوژن با هم سر سنگین بودیم.از اون به بعد نوژن به طور وسواسی مراقب بود که بیش از اندازه لازم به ستایش نزدیک نشه و زیاد طرفش نره.هیچ فکر نمیکردم یه حرف معمولی اینقدر میونه مونو خراب خونه.با این حال بعد از گذشتن یه مدت هم اون حرفا رو فراموش کردم و هم اون دعوا رو و هم جر و بحثهای دیگهای رو که بعدها با هم داشتیم.تقریباً هر یکی دو هفته یه بار موضوعی پیش میاومد و بینمون به هم میخورد.ولی تمام این قهرها زود گذر بود و به قول قدیمیها نمک زندگی.
ستایش سه ماهه بود،سال نو در راه و نوژن گرفته تر از همیشه.سر سال تحویل همه توی خونه عمو جمع شده بودیم و باز من داشتم انار دون میکردم.درست مثل چهار سال پیش که با نوژن آشنا شده بودم.با یاد آوری خاطرات عید سالهای گذشته،ناخود آگاه بغض گلومو گرفت و تا به خودم بیام دو قطره اشک از چشمام روی گونه ا م ریخت.
نوژن_گریه اول سالی شگون نداره ها.
نزدیک تر اومد،صدای نجوا گونه ا ش کنار گوشم زمزمه کرد:نمی خوای بگی چی شده؟
نفسشو روی گونه ا م حس میکردم،به طرفش برگشتم.موهای آشفته ا مو با حرکتی نرم از صورتم کنار زد و به چشمام نگاه کرد.از اون نگاهایی که من عاشقش بودم نمی دونم که چقدر تو این حال بودیم که تک سرفهای متوجه مون کرد.ژاله بود که با یه دنیا شیطنت داشت نگامون میکرد و میخندید.سرخ شدم و کمی از نوژن فاصله گرفتم.
ژاله_نه تو رو خدا خودتونو معذب نکنین.
-کاری داشتی؟
ژاله_راستش زن دائی گفت پس چی شد این انارا؟اومدم دنبال انار.البته انار دیگه نه،آب انار!ماشا الله دستت عجب قدرتی داره هست جون خواستی اینا رو از غلاف جدا کنی یا آبلمبو کنی؟!
کاسه رو دادم دستش و گفتم:بگیر برو اینقدر مزه نریز.
ژاله_کور شم من که مزاحم انار دون کردن شما شدم.من میرم شما ادامه بدین.
من و نوژن زدیم زیر خنده که باز ژاله گفت:ا نوژن خان یه آب هم به صورتتون بزنین.نه که داشتین به هستی کمک میکردین دستاتون کثیف بوده خورده به صورتتون یه آثاری گذاشته که اگه کسی ندونه یه فکر دیگه میکنه محض احتیاط گفتم،نه آخه کسی خبر نداره شما تو همه کاری من جمله انار دون کردن که کار سختی هم هست به خانومتون کمک میکنین،اینه که فکرای نامربوط میکنن.
نوژن سرشو پایین انداخت که من گفتم:به موقع ا ش نوبت تو هم میرسه،راستی ایمان کجاست صداش نمیاد.
ژاله به روی خودش نیاورد و گفت:صدای انکر السوات ایمان داره تا هفت محل میره هستی جون،یه فکری به حال گوشات بکن.
-برو دیگه بذار به کارم برسم.
ژاله رفت و من و نوژن زدیم زیر خنده.نوژن گفت:من برم صورتمو بشورم جای این انارا بره!!!
اون سال باز هم دسته جمعی به سفر رفتیم.درست مثل همون سال منتا با این تفاوت که تعدادمون بیشتر شده بود ولی این مشکل و ویلاهای نوساز عمو و سرهنگ که به فاصله نزدیکی از ما قرار داشتن،حل کرده بود.این دو ویلا درست مثل هم و با یک نقشه،کنار هم ساخته شده بودن و ما به همین خاطر به اونا ویلا دو قلو میگفتیم.اون سال همه ما به ویلا دو قلو رفتیم و ویلای پدرمو گذاشتیم برای پدر مادرها که قرار بود بعدا بیان.
از میون جمع چهار سال پیش ما فقط اردشیر،هاتف،ایمان و ژاله بودن که مجرد مونده بودن،و این در حالی بود که میدونستیم دو سال دیگه که درس ایمان و ژاله تموم شه،زندگی مشترکشونو با هم شروع میکنن.گار چه هنوز صحبتی رسمی نشده بود،ولی قرارهایی گذاشته شده بود.هاتف هم که یکبار ازدواج کرده و شکست خورده بود و به جمع مجردها پیوسته بود.این چهار نفر همیشه با هم در حال شیطنت بودن و با کارهایی که میکردن،باعث میشدن بیشتر به ما خوش بگذره.
کوروش نامزد فیروزه که پسر خوش مشربی بود،با اینکه اولین سفری بود که با ما میاومد،ولی با همه اخت شده بود.کوروش از هم دورههای سابق فیروزه بود و همکار فیروزه.خیلی راحت با همه ارتباط برقرار کرد وزبون چربی داشت.
بچهها خصوصاً مجردها از هیچ کاری برای سر کار گذاشتن بقیه و ایجاد لحظههای شاد کوتاهی نمیکردن.هیچ وقت روز دوم سفرمون و فراموش نمیکنم.خواب و بیدار بودم که دستم از روی بالش به یه چیز لزج و خیس خورد که کنار دستم تکون میخورد.چشمام و که هنوز غرق خواب بود به زحمت باز کردم.اول متوجه نشدم ،اما یه دو بار که پلک زدم ،دیدم اون موجود سبزی که روی دستم نشسته بود قورباغه است!از ته دل جیغ کشیدم و دستم و تکون دادم که قورباغه چند متر اون طرف تر جهید و نوژن بیچاره از خواب پرید.
نوژن_چیه؟چی شده؟
پایین اتاق به جایی که قورباغه نشسته بود اشاره کردم و در حالی که زبونم بند اومده بود به زور گفتم:ا وووو نناا هاش.بگیرش.
نوژن_چی میگی؟چی رو بگیرم؟
-قورباغه
نوژن_قورباغه کجا بود آخه؟
تا نوژن اینو گفت قورباغه با یه جهش بلند درست نشست روی پای نوژن.
-اوناهاش دیگه قورباغه است.
نوژن با یه حرکت سریع پای قورباغه رو گرفت و از پنجره پرتش کرد بیرون.من از ترس بدنم یخ کرده بود و نوژن میخندید.
-به چی مخندی؟
نوژن_به قیافه تو.چه زن شجاعی داشتم و نمیدونستم.
تو هم اگه بی هوا از خواب پا میشدی و میدیدی یه قورباغه سبز و بد ترکیب رو دستت جا خوش کرده مثل من میشدی.
نوژن_این شیرین کاریها کار داداشته.میگی نه نیگا کن!
بعد از شستن دست و رومون رفتیم پایین.همه بیدار بودن و ظاهرا ما آخرین نفر بودیم.به همه سلام کردیم و نشستیم دور میز صبحونه.
هاتف_میگم اینقدر شماها سحر خیزین زیاد م خوب نیستاا!!راستی چه خبر بود بالا؟داشتین گرگم به هوا بازی میکردین؟
ایمان و اردشیر و ژاله زدن زیر خنده.
نوژن_نه خیر به لطف شما رفته بودیم شکار!
کوروش_بارک الله به این پشتکار.حالا شکار چی بود؟الان کجاست؟
قبل از اینکه نوژن چیزی بگه هاتف جواب داد:فکر کنم از جیغ هستی ترسید،از پنجره پرید بیرون.مگه نه؟ولی هستی عجب تنالیتهای داره این صدای تو!
-تو خجالت نمیکشی قورباغه میندازی تو اتاق ما؟
اردشیر اینا غش کرده بودن از خنده.
مهری_چی قورباغه؟
کوروش_هاتف چجوری قورباغه میگیری به ما هم یاد بده یه وقت لازم میشه.
هاتف_بابا این یه چیزی گفت،شماها چرا باور کردین؟اصلا این کارا به من میاد؟

 

FA-HA

عضو جدید
اردشیر بین خنده گفت:استغفر الله این حرفا چیه؟!
هاتف_تو یکی نمیخواد از من حمایت کنی!بشین اون کره عسلتو بریز تو حلقت حرف هم نزن.
نوژن_هاتف خودتو به اون راه نزن.این کارا فقط از تو بر میاد.
کوروش_مثل اینکه پرونده ا ت خیلی سیاهه هاتف.
هاتف با حالت گریه گفت:آخه شماها چرا باور نمیکنین،من پاکم عین برگ گلٔ!منو غریب و تنها گیر آوردین،هی بهم میتپین،یه وقت دیدین دلم شکستا!!!
نازلی که انگار گریه هاتف و باور کرده بود گفت:گریه نکن دائی،من بهشون میگم که کار شما نبوده و من قورباغه هه رو یواشی انداختم تو تخت خواب خاله!
مهری_نازلی تو اینکارو کردی؟
علی_ماشا الله دائی جون خوب راه افتادی یاد!!
نازلی_آخه میدونی چیه؟من از تون زودتر بیدار شدم دیدم دائی هاتف تو باغچه کنار حوضچه داره دنبال یه چیزی میگرده.بهش گفتم دائی پس کی میریم دریا؟گفت هر وقت همه پا شدن میریم.حالا هم اگه میخوای همه بیدار شن آروم و بی سر و صدا برو تو اتاق خاله هستی اینا و این شیشه رو خالی کن کنار دست خاله و زودی بیا اینجا.منم حرف دائی رو گوش کردم. حالا کی میریم دریا؟
دیگه داشتیم میمردیم از خنده.نازلی بقدری با صداقت و معصومیت اینا رو تعریف میکرد که کسی دلش نمیومد چیزی بهش بگه.
هاتف_دیدین حالا کار من نیست؟
هاله_واقعا که هاتف.این کارا چیه به بچه یاد میدی؟
هاتف_تازه ورژن جدیدش و ندیدی.اونو گذاشتم برای آموزش به ستایش!
علی_خدا به داد ما برسه.
بعد از صبحونه همه به ساحل رفتیم و بعد از کلی بازی و شوخی و خنده ناهار رو تو یه رستوران خوردیم و برای استراحت به ویلا برگشتیم.خوشبختانه هوا زیاد گرم نبود و برای ما که یه بچه سه ماهه همراهمون داشتیم زیاد مشکل درست نمیشد.
نزدیکای عصر بود که بعد از یه چرت کوتاه رفتیم پایین.فقط دار و دسته مجردها بیدار بودن.نوژن هم یه گوشه با ستایش سر گرم بود.خواستم برم پیش نوژن که صدای داد و بیداد بچهها بلند شد:
ایمان_ببین اردشیر تو همه ش خراب کاری میکنی.
ژاله_راست میگه دیگه،آخه این چه رنگیه؟
اردشیر_مگه چشه به این قشنگی؟
هاتف_چش نیست گوشه!
ژاله_پاک کن کجاست؟ایمان بده ببینم.
اردشیر_عمرا اگه بذارم بهش دست بزنی.
کنجکاو رفتم جلو ببینم سر چی حرفشون شده.
-چه خبره همه الان از خواب میپرن.بچه شدین تو سر و کله همدیگه میزنین؟(چقدر این هستی ادعای بزرگی میکنه)
ایمان_همه ش تقصیر این اردشیره.
بعد به اردشیر گفت:آخه با هوش تو تا حالا مارمولک نارنجی دیدی؟
اردشیر_خب بابا میخواستم صورتی بزنم،مداد رنگی صورتی نداشت
هاتف_صورتی چیه؟آخه مارمولک هم صورتی میشه؟
اردشیر_شما بفرمایین چه رنگی میشه؟
ژاله_خب خاکستریه دیگه.
اردشیر_اون مال وقتیه که رنگ عوض میکنه.
ایمان_مگه آفتاب پرسته؟
هاتف_وااااای اردشیر تو شاهکاری به خدا.
-ببینم این دعوای رنگ و مارمولک چیه
هاتف_بیا خودت ببین.
رو یه کتابچه کسی ناشیانه یه مارمولک نارنجی کشیده بود.خنده ا م گرفته بود:این مارمولکه یا بوز مجه عگه بفتاد؟؟؟
اردشیر_بفرما هاتف خان تحویل بگیر.ادعاتم میشه که دکتری!هستی نقاشی رو هاتف کشیده،من فقط رنگش کردم.
هاتف_اولا بزمجه همون مارمولک پیشرفته است،پس بزمجه عقب افتاده میشه همون مارمولک!در ثانی شماها که از نقاشی چیزی نمیدونین پس حرف نزنین.
-حالا شما چطور یاد نقاشی کشیدن افتادین؟
ایمان_داریم پیک شادی نازلی رو براش مینویسیم و تکمیل میمونیم!
-چی؟این پیک شادی نازلیه؟شماها از قد هیکلتون خجالت نمیکشین؟
هاتف_سخت نگیر هستی بابا!می خواستیم وقتی بیدار میشه خوشحالش کنیم همین.
یه بار دیگه به پیک و نقاشی نگا کردم.بالای صفحه نوشته بود:یکی از حیواناتی که در اطراف خود میبینید را نقاشی و رنگ آمیزی کنید.
-حالا از مارمولک قشنگتر و بهتر پیدا نکردین؟
هاتف_آخه گفته یه حیوونی که در اطرافتون میبینی،منم اردشیر و کردم مدل نقاشیم!
اردشیر با دمپایی کوبید پشت هاتف.
هاتف_آااایییییییی چرا میزنی بزغاله؟حقیقت تلخه دیگه!!!
-دکتر مهندس مملکتو نیگا!
پیک رو به ژاله دادم و رفتم پیش نوژن.
نوژن_می بینی؟از ظهر تا حالا کارشون همینه.نذاشتن این بچه هم بخوابه.
-تو خودت چرا نخوابیدی؟
نوژن_خسته نبود م،بعد هم هاله اینا میخواستن استراحت کنن ستایش تازه سر حال اومده بود و نمیخوابید.من نگهش داشتم تا اونا یه چرتی بزنن.
نگاهی به ستایش کردم که با چشمای هوشیار و زیباش به ما نگاه میکرد.بده به من دستت خسته نشه.
نوژن_نه خسته نشدم ولی اگه میخوای بغلش کنی از کنارم جم نخور که یه وقت گریه نکنه.
ستایش و بغل گرفتم و گفتم:اینقدر بهت وابسته است؟
طعنه ا م رو فهمید اما چیزی نگفت.
-نوژن چی میشه اگه ما هم...
نوژن_هستی من اگه التماست کنم؟اگه به پات بیفتم؟اگه بگم هرچی تو بگی همونه غیر از این قبول میکنی؟خواهش میکنم دیگه این بحث و تموم کن.خواهش میکنم.
-بریم یخورده قدم بزنیم؟
نوژن_آفتابه الان.بچه مریض میشه.
-میریم زیر آلاچیق تو حیاط سایه است.هوا هم زیاد گرم نیست.نسیم به این خوبی میاد،بریم؟
نوژن سر تکون داد.همونطور که بچه رو بغل کرده بودم،رفتیم زیر آلاچیق قشنگی که انتهای حیاط کنار درختای انبوه ساخته شده بود.
نوژن_خب بگو
-چی رو؟
نوژن_همون که نمیخواستی جلو بچهها بگی.
ساکت بودم و فقط به ستایش نگام میکردم.
نوژن_هستی یه چیزی میپرسم جون همین ستایش راستشو بگو.
بهش نگاه کردم که گفت:تو از زندگی با من راضی هستی؟
-خب معلومه که آره.
نوژن_هنوز منو دوست داری؟
-من تو رو میپرستم دیوونه!تو به من شک داری؟
نوژن_پس چرا...
-حرف بچه رو میزنم؟
نوژن سر تکون داد.
-یعنی خودت نمیدونی این به خاطر اینه که من تو رو بیش از حد میخوام؟این زندگی که من با تو دارم رویای هر دختریه.من خوشبختترین زن دنیا هستم چون تو رو دارم و عشق تو رو.اگه گفتم بچه فقط به خاطر اینه که میبینم تو به ستایش خیلی علاقه نشون میدی.خواستم محیط خونه رو گرم تر کنم.همین.
نوژن_از وقتی حنانه و هاتف سر جریان بچه از هم جدا شدن،یه احساس بدی پیدا کردم.همه ش میگم نکنه زندگی ما هم به خاطر بچه دار نشدن از دست بره.
-نوژن من بچه رو به خاطر تو میخوام،نه تو رو برای بچه.متوجه شدی؟بعد هم تو از کجا اینقدر مطمئنی که ما بچه دار نمیشیم؟من که دائم قرص میخورم.
نوژن_همینطوری...چه میدونم از این فکرا که گاهی به سر آدم میزنه و پایه و اساسی نداره دیگه.حالا یه وقت نکنه برای امتحان قرصاتو کنار بذاری ها!
-خب اینجا که البته قرص هام همرام نیست،ولی...
نوژن_تو رو خدا حواستو جمع کن
-تو این چند وقته خیلی از هم دور شده بودیم.ولی این مسافرت و هوای خوب حسابی سر حالمون آورد.تو هم خیلی خودتو تو کار غرق کردی.یه خورده بیشتر به فکر خودت باش.می دونی چند وقته تو دوره بچهها شرکت نکردی؟اصلا میدونی چند وقته سری به استاد نزدی؟تو روحیه ا ت به کارخونه نمیخوره،یه خورده از حجم کارت کم کن.اعصابت اونجا تحلیل میره.من نگرانتم.
نوژن_خوشم میاد تو نگرانم باشی.
برای فرار از نگاه سوزانش سرمو پایین گرفتم:ببین این بچه هم خوابش برد،بریم بزارمش تو رختخواب که راحت بخوابه.
بچهها هنوز درگیر پیک شادی بودن.با دیدن ما ایمان گفت:هستی اون تخته احضار روح چی شد؟
-باز تو شروع کردی؟
نوژن_احضار روح؟!
اردشیر_ا مگه بهش نگفتی؟
ایمان_عجب شب باحالی بود یادش به خیر.
ژاله_هیچ هم باحال نبود.
ایمان_آره یادمه چطوری از ترس داشتی میلرزیدی،همینش باحال بود.
هاتف_ایمان جان فقط ترس ژاله باحال بود یا اینکه حالش بد شد و تو براش آب قند بردی؟کدومش؟
ژاله سرشو پایین انداخت ب ایمان زیر لبی گفت:بعد حسابتو میرسم.
نوژن_بابا یکی بگه قضیه چیه؟
جریان و براش تعریف کردم که گفت:عجب!پس علی رو هم شماها تو راه آوردین.
ایمان_بابا روح مگه ترس داره؟این دخترا خودشون و لوس میکنن که آدم نازشونو بکشه.
ژاله_آدم بره زیر تریلی و ناز کش مثل تو نداشته باشه.
ایمان_الهی آمین!
ژاله محکم زد به پهلوی ایمان که داد ایمان به هوا رفت:ای بابا من فقط حرف تو رو تایید کردم.
ژاله_لازم نکرده.
ایمان_اصلا میدونی چیه؟اونی که اینقدر بی سلیقه است که منو نمی پسنده،تریلی کمه براش،باید با ساطور ریز ریزش کرد تا قدر عافیت و بدونه.
ژاله خندید و چیزی نگفت.
اردشیر_ها ن چی شد ژاله؟از ترس ساطور ساکت شودی یا طرفو پسندیدی؟
ژاله_برو بابا تو هم وسط دعوا نرخ تعیین میکنه.
بعد بلند شد که ایمان گفت:باشه من ایکبیری حالا قهر نکن!
ژاله_قهر نکردم،خسته شدم دارم میرم برای خودم قهوه بریزم.
ایمان_بشکنه اون دستی که بخواد روی شما ساطور بکشه.حالا چرا برای خودت تنها؟برای ما هم بریز که همه بدونن تو چقدر خوب قهوه درست میکنی.

 

FA-HA

عضو جدید
ژاله_قهوه میارم،ولی فکر نکن از اون حرفت هم ساده میگذرم.
ایمان_چشمم کور سر امتحان تقلب میرسونم.دیگه؟امری،فرمایشی
ژاله_زبون باز مکار!
ژاله رفت که با قهوه برگرده،.
نوژن_ببینم شما دو تا تو دانشگاه هم همینطوری هستین؟لابد همه واحدهاتون هم با هم برمیداریين بیچاره اون استاد!
ژاله با قهوه ها رسید که ایمان گفت:به به!حالا اگه گفتین چی میچسبه؟
هاتف_چسب دو قلو؟
ایمان نگاه عاقل اندر سفیهی به هاتف کرد و گفت:آخه تو چرا اینقدر خنگ از آب در اومدی هاتف؟عمو و زن عمو هم که با هم نسبتی نداستن که بگیم تو حاصل یه ازدواج فامیلی هستی!منگل!آخه چسب دو قلو چه ربطی داره به قهوه؟منظور فال بود.قهوه تو کوفت کن بعد فنجونتو برگردون بده به من تا ببینم تو اون طالع نحست چی نوشته!
یه ربع بعد همه فنجونا دمر روی میز جلوی ایمان بود.
ایمان_خب اول از همه هستی.
-فال منو خدا گرفته.
ایمان_تو چی نوژن؟
نوژن_مال ما معلومه چیه.
ایمان_راست میگی،دو تا کفتر چاهی بغ بغو که فالشون دیدن نداره.پس اول فال ژاله خانوم گل و میبینیم.
فنجون ژاله رو برداشت و با دقت توش و نگاه کرد.
ایمان_عرضم خدماتتون که یه دختر زشت و بدترکیب،کفاره میخواد تو روش نگاه کنی.غرغرو و غیر قابل تحمل.واه واه واه.
ژاله_مرض!
ایمان_ا خب من چیکار کنم،این تو نشون افتاده.
ژاله_زهر مار اصلا نمیخواد فال بگیری.
ایمان_خیلی خب حالا.غلط کردم.
ژاله_خب این شد یه چیزی.
اردشیر_خاک بر سر زن ذلیلت ایمان.
ایمان_بابا این نشد کاسبی ها.بذارین حواسمو جمع کنم ببینم.آره اونای که گفتم یه طرف اما چه طالع روشنی داری!عجب بخت سفیدی داری!انگار همین الان از تو وایتکس در اومده یه نقطه تاریک هم بهش نیست لامصب این بخت تو.به به! تبارک الله!
ژاله_حالا هی مسخره بازی در بیار.
ایمان_ژاله باور کن شانست گفته اونم چه شانسی.درشت و رسیده و آبدار!چشم یکی دنبالته.یه پسره.خوش قدو بالا،خوش تیپ و خوش قیافه که عینهو خود مارلون براندو،خوش به حالت کاش همچین شوهری نصیب من میشد!
همه زدیم زیرخنده که ایمان گفت:ساکت آره میگفتم.تحصیل کرده،چه اخلاقی.پشت سرش هم یه صف طولانیه،بیا ببین.
فنجون و جلوی ژاله گرفت تا ژاله خواست نگاه کنه فوری فنجون و پس کشید.
ژاله_چرا همچین میکنی؟
ایمان_یادم افتاد چشم تو شوره میزنی بختتو کور میکنی.خب میگفتم،ایناهاش یه صف طولانی پشت سر پسره است.همه شون هم دخترن.منتظرن طرف لب تر کنه که بهش بله بگن.فقط نمیدونم چرا خدا زده پس سرش افتاده دنبال تو از اسمش هم یه چیزایی افتاده.اولش الف داره ولی معلوم نیست چیه.صبر کن،امین یا یه همچین چیزیه.بذار دقت کنم...اوا خاک تو گور چشم کور من کنن.اسمش ایمانه!
اینو گفت و فرار کرد.اردشیر با خنده گفت:پس فال ما چی؟
ایمان_مشنگ فال چیه؟من اگه فالگیر بودم که این وروره جادو رو از طالعم پاک میکردم.
و دوید تو حیاط.ژاله هم پشت سرش.علی همین طورکه چشماشو میمالید به اتاق اومد.
علی_چه خبرتونه؟خونه رو گذاشتین سرتون،ادامه گرگم به هوای صبحه؟
در جوابش فقط خندیدیم که به نوژن گفت:کو این بچه ما؟
انتهای حال رو نشون دادم و گفتم:خوابید براش اونجا جا انداختم،گفتم ببرمش اتاق یه وقت بیدار میشه صداشو نمیشنویم
علی_دستتون دردنکنه.خیلی وقت بود اینقدر شیرین نخوابیده بودم.آدم همه اش میترسه نکنه روی بچه کنار رفته باشه،نکنه غلت زده باشه خفه بشه،یا اینکه گریه میکنه شیر میخواد،دلش درد میکنه،تعویض میخواد و اوووه هزار تا مصیبت دیگه.اینو از من داشته باشین بچه درد سره.
نوژن با چشم و ابرو به من اشاره کرد که یعنی بفرما!اما من حواسم به هاتف بود که اخماش تو هم بود و لابد فکر میکرد بابت یکی از همین دردسرها بوده که حنانه گذاشت و رفت.
هفته دوم نشده بود که مامان اینا اومدن و جمعمون حسابی جمع شد.هر روز به یه جای دیدنی میرفتیم و با هزار خاطره بر میگشتیم و تازه شب نشینی شروع میشد.اون روز هم به جنگل رفته بودیم.هنوز به ناهار مونده بود که ایمان گفت:پاشین بچهها بازی کنیم هوسلمون سررفت.
هاتف_بابا تو این چند روز هشت کیلو گوشت خالص کم کردم من بسکه تو وسطی دویدم،حالا چربیها بمونه.
ایمان_کی گفت حالا وسطی؟!
اردشیر_پس چی؟
ایمان_اگه یه نگاه به دورو برتون بندازین متوجه میشین که این جنگل خلوت و پردار و درخت فقط به درد قا م موشک میخوره.
هاتف_ایول!من هستم.
ژاله_منم میام.
ایمان_پس هر کی میاد پاشه.
اردشیر_پاشین بچهها هر چی تعداد بیشتر باشه بهتره.هستی و نوژن،فیروزه و کوروش،با شمام.
هاتف_هاله الان که ستایش خوابه تو و علی هم بیایین.نازلی دائی جون بدو.
عمه_بچهها فقط خیلی دور نرین وقت ناهار صداتون میکنیم بشنوین.
خلاصه به جز مهری و پدر مادرامون همه راهی وسط جنگل شدیم.
ژاله_از همین حالا بگم خانوما از چشم گذاشتن معافن.
ایمان_رو چه حسابی؟
ژاله_خب معلومه بالاخره مردی گفتن،زنی گفتن.
کوروش_این جور جاها که میشه بی خیال تساوی حقوق زن و مرد شین دیگه!
اردشیر_غیر از نازلی هیچ کس نخودی نیست و همه باید چشم بذارن.برای دور اول هم پشک میندازیم.
خلاصه دور اول به خود ایمان افتاد که با هزار غرلند رفت و چشم گذاشت.ولی دور بعد نوژن بود که باید چشم میذاشت.داشتم بهش دلداری میدادم که ایمان گفت:آهای!رو حساب زن و شوهری نری جات و لو بدی هااا!
-حالا که اینطوری شد میرم یه جا قا یم میشم که آخرین نفر هم نتونه پیدام کنه.
نوژن چشم گذاشت و شروع به شمردن کرد،هر کس به طرفی دوید و من تا اونجا که میتونستم دور رفتم.حواسم به پشت سرم بود و همینطور میدوییدم که یه مرتبه زیر پام خالی شد و محکم خوردم زمین.در واقع یه گودال نسبتا عمیق بود.پام به قدری درد میکرد که نفسم بالا نمیاومد.حس از تنم رفته بود و حتی قدرت اینکه داد بزنم هم نداشتم و فقط نالههای کوتاهی از گلوم خارج میشد.پام از دردداشت منفجرمیشد.سرم هم که به لبه گودال خورده بود داشت خون میومد.
ناگهان احساس کردم یکی بالای سرم ایستاده.برای یک لحظه قلبم هم از حرکت ایستاد.به خودم فحش میدادم که چرا اینقدر از بچهها دور شده بودم که صدای اردشیر خوشحالم کرد:هستی زخمی شدی؟
-اردشیر دارم از درد میمرم.
اردشیر_آخه تو چرا تا اینجا اومدی؟اینجا که اگه بلایی سرت میاومد صدات به گوش هیچ کدوممون نمیرسید.حالا من اتفاقی اومدم اینجا ولی خب من یپسرم.آخه چرا به فکر نیستی...
همینطور که مرتب داشت سر زنشم میکرد،کمکم کرد که از گودال بیام بیرون.
اردشیر_بذار ببینم چی شدی؟سرت هم که داره خون میاد.
-فکر کنم پام شیکسته.
اردشیر_نه فکر نکنم ولی بدجور ضرب دیده.شانس آوردی.پاشو بریم پیش بقیه زخماتو ببندیم.
-من اصلا نمیتونم سرپا واستم چه برسه به اینکه بخوام راه برم.
اردشیر_چارهای نیست.نمی تونم همینطوری ولت کنم برم کمک بیارم.پاشو تکّیه تو بده به من.کمکت میکنم حداقل تا جای که بچهها دارن بازی میکنن بریم.
به زور و دردهر جور بود از جا بلند شدم.دستم و انداختم دور گردن اردشیر و سعی کردم با تکّیه به اون آروم آروم قدم بردارم.راهی که وقت دویدن اونقدها هم دور به نظر نمیرسید، با پای معیوب من بیشتر از نیم ساعت طول کشید .چون هر چند دقیقه یک بار مجبور بودیم بشینیم و خستگی در کنیم.بالاخره صدای بچهها رو شنیدیم که ما رو صدا میکردن و اینبار نه برای بازی،بلکه از نگرانی دنبالمون میگذاشتن.
اردشیر_دیگه چیزی نمونده الانه که برسیم.
ایمان مارو از دور دید:اوناهاشن دارن میان.
برامون دست تکون داد ولی انگار تازه متوجه اوضاع من شد که بچهها رو بلند تر از قبل صدا کرد:بچهها بدوین هستی زخمی شده.
نوژن و دیدم که اشت سر ایمان میدوید.اما یمرتبه سر جاش میخکوب شد.ایستادو قدم از قدم برنداشت.برق خشم رو از همون فاصله هم میتونستم ببینم.علی به نوژن رسید و گفت:پس چرا خشکت زده؟مگه نمیبینی حال هستی خرابه؟
نوژن انگار به خودش اومد.دوباره به سمت ما راه افتاد.با کمک اردشیر و بقیه نشستم رو زمین.همه دورم جمع شده بودن.هر کس چیزی میگفت:چی شدی تو؟کجا خوردی زمین؟سرت هم که خونیه!کجا رفته بودین که صدای ما رو هم نمیشنیدین؟
اردشیر برای همه موضوع رو توضیح داد و هاتف با دقت داشت پامو معاینه میکرد و اطمینان میداد که نشکسته ولی ضرب دیده و باید دوا درمون بشه.اما من فقط نگام به نوژن بود که بی حرف کنارم نشسته بود و حتی به صورتم هم نگاه نمیکرد.بعد از معاینه،هاتف دست منو همونطور که دقایقی پیش دور گردن اردشیر بود،دور گردن خودش انداخت و کمکم کرد که باقی راه تا رسیدن به خونواده هامون بریم.هاتف که همیشه یه بسته کمکهای اولیه تو سفرها همراه خودش داشت به مداوای سر و پام پرداخت.هیچ کس به جز من اون لحظه متوجه حال خراب نوژن نشد.یعنی همه متوجه بودن ولی به حساب نگرانی از وضع من میذاشتن.فقط خود من میدونستم پشت این چشما که حالا تیره شده بود چه آتشفشانی آماده انفجاره.
به خاطر من زود تر برگشتیم که من استراحت کنم.با اینکه دوست نداشتم روز بقیه ری خراب کنم،اما با اون حالی که نوژن داشت،بهتر دیدم که حرف بقیه رو قبول کنم و برگردیم.تا شب همه منو تنها گذاشتن که راحت استراحت کنم،حتی نوژن.
شعب بود و احساس میکردم حوصله همه سر رفته،برای همین گفتم:بچهها نمیخوایین برین بیرون؟
ایمان_با اون پا نکنه هوس فوتبال کردی؟
جدی میگم،امروز که زود برگشتین و همه ش تو خونه بودین،حداقل شب و برین یه جا بگردین.
نوژن خیلی جدی ادامه حرف منو گرفت:آره شماها برین منو هستی خونه میمونیم.
بقیه که با دیدن رفتار نوژن کم کم شک کرده بودن،با این حرف نوژن انگار متوجه شدن که واقعا اتفاقی بین ما افتاده و نیاز داریم که با هم تنها باشیم.این بود که به سرعت موافقت کردن و رفتن ویلای پدرم که با اونا برن بیرون.که با این حال دختو نوژن و حرفای ناگفته.
نوژن ساکت بود و سرش و مثلاً با تلویزیون گرم کرده بود ولی صداشو اونقدر کم کرده بود که اصلا شنیده نمیشد.این سکوت آزارم میداد.
-نوژن؟
نوژن_...
-نوژن، من...
نوژن_حرف نزن هستی،هر چی لازم بود دیدم.
-اون فقط یه حادثه بود.
نوژن_حادثه؟تو،تو بغلش بودی!دیگه از این واضح تر؟
-به خدا،به پیر،به پیغمبر،اونطوری که تو فکر میکنی نیست.
نوژن_پس چطوریه؟زن آدم تو بغل پسر عموش که اتفاقا خواستگار سابقش هم بوده،چطوری میشه؟
-من چارهای نداشتم،غیر از اردشیر کسی اونجا نبود.
نوژن_به این واموندهٔ هم نمیتونستی زنگ بزنی که خودم بیام؟
موبایلش و پرت کرد روی میز.خدا یا چطور فراموش کرده بودم که گوشیم همرام بوده؟
-باور کن نوژن یادم رفت.
نوژن_ا یادت رفت؟باشه قبول.یادت رفت.فقط بگو ببینم واسه چی تنهایی تا اونجا رفته بودی که حتی صدامون هم به گوشت نرسه؟تازه من تو تنها بودنت هم شک دارم.
-نوژن؟!!
انتظار شنیدن این یکی رو نداشتم.نوژن به یه آدم دیگهای تبدیل شده بود.البته به این رفتارش عادت داشتم که وقت عصبانیت چشماش و میبست و هر چی به زبونش میومد میگفت.حرفایی که بعدها خودش اعتراف میکرد که اعتقادی به اونا نداره و توی عصبانیت برای سوزوندن دل من میگفت.ولی این یکی دیگه خیلی برام سنگین بود.اونقدر که حتی نتونستم جوابی بدم یا اینکه خودم و از این اتهام نا پاکی تبرئه کنم.از چشماش برق خشم و نفرت میجهید.طاقت نداشتم نوژن و اینطوری ببینم.رو برگردوندم و با عجله رفتم سمت پلهها که به اتاقمون برم.نمی دونم چطور شد به پله چهارم نرسیده پام لیز خورد،به پشت افتادم و با کمر هر چهار پله رو به پایین لغزیدم.
نوژن_هستی!!
خودش و به سرعت به من رسید.تمام بدنم درد میکرد،اما این درد به یه نگاه نگران نوژن میارزید!دستام و دور گردنش حلقه کردم و همونطور که اشک میریختم صورتشو بوسه بارون کردم.نوژن محکم در آغوشم گرفت و منو میفشرد.
کمی بعد که هر دو آروم شدیم،گفت:معذرت میخوام هستی،اونطور احمقانه رفتار کردم.ولی باور کن دیوونه شدم وقتی تو رو تو اون حالت تو بغل اردشیر دیدم.دلم میخواست همونجا هر سه تامون و بکشم.منو ببخش هستی،فقط همین و دارم بهت بگم.
-نوژن دوست دارم.امروز صبح دلم میخواست تو کنارم بودی و حمایتم میکردی،دردم و تسکین میدادی.اما تو مثل یه مجسمه فقط کنارم نشسته بودی و حتی نگاهم نمیکردی.
نوژن_دست خودم نیست.همه ش میترسم تو رو از دست بدم.فقط هم نسبت به اردشیر حساسم.کاش جریان خواستگاری شو بهم نگفته بودی.این فکر که اردشیر هنوز چشمش دنبال توئه و به خاطر همین هم تا حالا ازدواج نکرده داره منو میکشه.نمی خوام حتی نیم نگاهی هم به تو داشته باشه چه برسه به اینکه...
-نوژن خواهش میکنم دیگه حرف صبح رو پیش نکش.بخدا من خودم هم اون موقع معذب بودم.حتی یک ثانیه هم به فکرم نرسید که به تو زنگ بزنم.یعنی اونقدر سر و پام درد میکرد که نمیتونستم فکر کنم.حالا هم من حاضرم،همین فردا صبح زود برگردیم تهران.یا میریم یه شهر دیگه.خودمون دو تایی،چطوره؟
نوژن_وقتی تو اینطوری حرف میزنی از خودم خجالت میکشم!اونم با تهمتی که چند دقیقه پیش به تو بستم.ولی نه عزیزم اگه ما بذاریم بریم،اولا به بقیه بر میخوره در ثانی پدر مادرت هم نگرانمون میشن،اونم با این جریان امشب که فکر میکنم همه متوجه شدن بینمون شکر آبه.نه درست نیست تعطیلات بقیه رو خراب کنیم.ولی یه راهی داره.
-چی؟
نوژن_هر چه زودتر اردشیر و زنش بدیم!
-مگه ازدواج خم رنگرزیه؟!

 

FA-HA

عضو جدید
نوژن_چه میدونم؟!من خل دیگه زدم به سیم آخر!
اینو گفت و زد زیر خنده و من محو تماشای خنده زیباش بودم.من این نوژن میشناختم و عاشقش بودم نه مرد وحشتناک چند دقیقه پیش رو.
نوژن_به چی نیگا میکنی؟
-به مردی که بعد از خدا میپرستم!مگه میشه تو کنار من باشی و من حتی برای یک ثانیه به کس دیگهای فکر کنم؟
نوژن_گاهو فکر میکنم اگه حتی مرگ هم بخواد منو از تو جدا کنه،چطور اون دنیا بدون تو سر کنم؟
-کاش سازت الان اینجا بود.
نوژن_خیلی وقته حتی سراغ اون هم نرفتم.
-ولی یه چیزی هست که اینجا الان جاشه.
نوژن_چی؟
-صبر کن!
نوژن_اون پا آخه داغون شد بسکه اینور اونور رفتی.یه جا بشین دیگه.
همونطور که پله ها رو به زحمت بالا میرفتم گفتم:الان میام.
نوژن اما پشت سر من اومد و کمکم کرد که راحت تر از پلهها برم بالا.وارد اتاق شدم و یه راست رفتم سراغ کیفم
نوژن_دنبال چی میگردی؟
-دنبال این.
نوژن با لبخندی آشنا نگام کرد و گفت:فکر میکردم گمش کردی.
-هیچ وقت ازم جدا نبوده.
دیوان حافظی رو که سر تولدم بهم داده بود بهش دادم و گفتم:بی معرفت دیگه حتی از رفیق قدیمیت حافظ هم سراغی نمیگیری؟بیا امشب برام یه تفال بزن.
چشماش و بست و کتاب و به دست گرفت..انگشتاش و روی ورقها کشید و صفحهای رو باز کرد:
لبش میبوسم و در میکشم می/ به آب زندگانی برده ام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس/ نه کس را میتوانم دید با وی
لبش میبوسد و خون میخورد جام/ رخش میبیند و گل میکند خوی
کتاب و بست و به چشمام خیره شد.تمام آرزوهای شیرین عالم توی نگاهش بود.

فصل هیجدهم
اون سفر آخرین سفری بود که با هم رفتیم.همه چیز زیبا بود و دوست داشتنی.زندگی معرکه بود.همه چیز،همه چیز با نوژن محشر بود.دوباره مثل سابق به هم نزدیک شده بودیم،بچه شده بودیم،دیوونه!
نمی دونم این چه حکمتیه که روزای خوب اینقدر تند میگذره و مثل ماهی لیز و کوچیکی از لای انگشتامون فرار میکنه و از دست میره،اما هر لحظه بد طولانی تر از سال میگذره و انگار هیچ وقت تمام شدنی به نظر نمیاد.روزهای گند منم از همون موقع شروع شد.البته نه همون موقع،درست دو ماه و نیم بعدش بود که اتفاق افتاد.
اواخر خرداد بود و مدتی میشد که حال من خراب بود.فکر میکردم یه مسمومیت ساده است و با کمی استراحت خوب میشم.دائم عق میزدم و احساس میکردم تمام امعا و احشام میخواد از گلوم بالا بیاد.بی اشتها و کسل بودم و حالم از هر چیزی بهم میخورد.
اون روز هم از سر درد به خدا پناه برده بودم که در زدن.مهناز بود.
-سلام مادر جون از این ورا؟
مهناز_نوژن زنگ زد گفت یه چند روزه حال نداری،اومدم روبرات کنم.
-اصلا کار خوبی نکرد نوژن شما رو هم به زحمت انداخت.
مهناز_این تعارفها رو بریز دور!ببینم صبحونه خوردی؟
-نه،راستش تا چشمم به غذا میوفته،حالم به هم میخوره.
مهناز با حالت خاصی به من نگاه کرد و گفت:سر گیجه نداری؟
-چرا اتفاقا چشمام سیاهی میره.
مهناز_حالت تهوع چی؟
-دائم،شما از کجا میدونین؟
خندید و گفت:آخه من هم قبلاً این مرض و داشتم.
-خب چیکار کردین که خوب شد؟
مهناز_نوژن و که به دنیا آوردم خوب شد!
-یعنی...
مهناز_مبارکه انشا الله
وای من چقدر خنگ بودم که نفهمیدم،من حامله بودم.
مهناز_پاشو حاضر شو بریم دکتر،باید مطمئن شیم.
جواب آزمایش مثبت بود،من دو ماهه باردار بودم.ولی من میون دو حس متضاد گیر افتاده بودم.خوشحالی بی حد و حصر از مادر شدنم و نگرانی از عکس العمل نوژن.موضوع رو با مهناز در میون گذاشتم که گفت:مردها هارت و پورت زیاد دارن.غلط کرده!اون فقط میترسه همین.حالا هم که تو عمل انجام شده قرار گرفته چیکار میتونه بکنه؟
-نمی دونم چجوری این خبر رو باید بهش بدم؟
مهناز_اصلا پاشو وسایلتو جمع کن بیا خونه خودمون.شب خودم بهش میگم.بریم یه ویارونه خوشمزه برای عروس نازم بپزم که بالاخره منو به آرزوم رسوند.
قبل از رفتن به مادرم زنگ زدم و جریان و گفتم.کم مونده بود پشت تلفن از خوشحالی غش کنه.شادی اطرافیانم و مخصوصا حرفای مهناز،باعث شده بود ترسم از گفتن موضوع به نوژن بریزه و کم کم خودم هم داشتم به این نتیجه میرسیدم که مساله رو زیادی برای خودم بزرگ کردم.گر چه مساله به خودی خود بزرگ بود و...
تا شب مهناز و پرویز سر به سرم میذاشتن و برای بیست سال آینده نوه شون نقشه میکشیدن.با خودم فکر میکردم چطور ممکنه این موجود کوچیک که هنوز به دنیا هم نیومده،خبر اومدنش هم اینقدر شادی آور باشه،اما باعث ناراحتی نوژن بشه؟ولی خیلی زود جواب سوالم و گرفتم!
وقتی برگه آزمایش رو دستش دادیم،چیزی توی نگاهش دیدم که پشتم لرزید.همون موقع بود که ته دلم به خودم گفتم همه چیز تموم شد.نوژن حتی منتظر شام هم نشد و در مقابل اصرارهای پدر مادرش با لحن تندی گفت:ما میریم خونه،تمام!
در طول راه نوژن هیچ چیز نمیگفت و این برای من زنگ خطری بود که جدی گرفتمش،اما تا خودش شروع نکرده بود چیزی نمیتونستم بگم.نوژن مثل دیوونه ها رانندگی میکرد.تو دلم فقط خدا رو صدا زدم اما بقیه دعا رو نمیدونستم!دلم میخواست زمان تند میگذشت،یا مثلاً امروز،فردا بود!ولی زندگی اجتناب ناپذیر بود.تمام لحظه های خوب و بدی که برات مقدر شده رو باید تجربه کنی.
بدون اینکه حرفی زده باشم زود تر از اون وارد خونه شدم و مثل متهمی که هنوز نمیدونه جرمش چیه،منتظر محاکمه شدم.آهسته در و بست و به اون تکّیه داد.سوییچ رو پرت کرد روی میز و بدون اینکه حتی به من نیگاه کنه،با صدائی که انگار از ته چاه در میومد گفت:همین حالا وسایلتو جمع میکنی و از این خونه میری!
-چی؟
سرشو بالا گرفت و با چشمایی سرد و بی روح جواب داد:هر وقت کارت تموم شد زنگ بزن یه آژانس بگیر و برو.
-هیچ معلوم هست تو چی میگی؟نوژن؟
بی توجه به من به سمت اتاق رفت و منم پشت سرش:نوژن؟میشه بگی این حرفا چه معنی میده؟
نوژن_معنیش همونه که گفتم.دیگه نمیخوام ببینمت کثافت!
جا خوردم.انتظار این یکی رو نداشتم.ساکت ایستاده بودم و مات به چشماش که حالا از خشم سرخ بود نگاه میکردم.ولی نوژن انگار تازه قفل زبونش باز شده بود:فکر نمیکردم اینقدر نمک به حروم باشی،هستی.آفرین خوب خودتو نشون دادی!
عضلات فکش منقبض شده بود و از حس میلرزید.اشک پشت چشمام حلقه کرده بود:تموم اینا به خاطر یه بچه است؟نه؟فقط همین و خودخواهی تو.ولی منم آدمم.این حق منه که بخوام مادر بشم و ...
نوژن_خفه شو!
چشمام تار شده بود،گرمای خونی که از بینیم جاری بود تا روی لبم میرسید.باورم نمیشد ولی حقیقت داشت.من از نوژن سیلی خورده بودم!اصلا مغزم کار نمیکرد.منگ و مات هنوز در بهت بودم که با ضرب سیلی دوم پرت شدم روی تخت و صورتم محکم خورد به دسته تخت.طعم شور خون به دهنم دوید.دیگه برام مهم نبود که نوژن چطور وحشیانه به شکمم میکوبید.تنها صدای گنگی از اون میشنیدم و حتی قدرت تجزیه و تحلیل کلمات رو هم نداشتم.فقط میشنیدم:کثافت،آشغال هرزه!بی شرف،زنیکه...!تو و اون تخم حرومی که داری...آره نوژن خره و نمیفهمه.هر کاری خواستی کردی.من احمق و بگو که چجوری سرم و کردم زیر برف و نخواستم بفهمم دور و برم چی میگذره.از همون روز اول...بچه؟آره؟یادت میاد دو ماه پیش...جنگلهای شمال!!!آشغال عوضی...
کم کم صداش هم محو میشد.مثل صورتش که دیگه نمیدیدم.دلم میخواست سالها همون جا بمونم و از جام تکون نخورم.رها شده بودم.آزاد و بی وزن.هیچ چی حس نمیکرد هیچ چی نمیفهمیدم.تنها چیزی که فکرم و مشغول کرده بود لکّهٔ های خونی بود که روی تخت چکید:وای فردا باید ملحفه ها رو دوباره بشورم!
صداها و تصاویر در هم پیچیده بود.صدای گریه بچه ای انگار از فرسنگها دورتر شنیده میشد:(مامان کشت!مامان!)با من بود اما هر چی نگاه میکردم نمیدیدمش.همه جا تاریک بود.مادرم بود انگار که گفت:هاتف تو رو خدا یه کاری بکن داره از دست میره.
نوژن با صدای بلند میخندید:جنگلهای شمال...میای بریم قایم موشک؟!
می خواستم بدوم.دلم میخواست فرار کنم اما صدای نوژن دنبالم بود:پا انداز میدوني چیه؟به من میگن!!!بچه ای جیغ کشید:مامان کشت!
می خواستم فریاد بزن:ولم کنین!اما جز نالهای کشدار چیزی از حنجره ام بیرون نیومد.صدای اردشیر رو شناختم:انگار به هوش اومده.
مامان_هستی،هستی مامان؟
اردشیر_میرم هاتف و صدا کنم.
پلک هام سنگین شده بود و از هم باز نمیشد.مادرم با صدای بغض آلودش صدام میکرد.نور چشمام و میزد.همه جا سفید بود.توی سفیدی مطلق،شبح مادرم رو تشخیص دادم.گلوم به صدات میسوخت.حالا دیگه همه رو میدیم.صورتهای نگران مادرم و اردشیر و هاتف که داشت معاینه ا م میکرد.
هاتف_خدا رو شکر به خیر گذشت.
مامان_دستش بشکنه الهی!
اردشیر_هستی خوبی؟
خوب بودم؟نمی دونم!کرخت بودم.کم کم همه چیز داشت به خاطرم میومد.جریان اونشب ،نوژن و بچه...
-بچه ام؟
مادرم گریه کرد.اردشیر سرشو پایین انداخت .هاتف دستی به سرم کشید و گفت:فعلا باید به فکر خودت باشی.چهل و هشت ساعته تو کمایی!
صدام درست در نمیومد.دستش و گرفتم و ملتمس نگاش کردم:هاتف...بچه؟
هاتف:به خاطر ضربه هایی که به شکمت خورده بود،سقط شد.
مهمون کوچولوم که هنوز یک روز هم از اومدنش با خبر نشده بودم،حالا به من میگفتن...دستم از آستین لباسش شل شد.نمی خواستم هیچ چی بشنوم.
هاتف:خون زیادی ازت رفته.الان از هر مسالهای مهم تر خودتی.خیلی ضعیف شدی.خدا رو شکر که اون مرتیکه به هوای دری وری گفتن به اردشیر زنگ زد،وگرنه از زور خونریزی از دست رفته بودی!
نگام کشیده شد طرف اردشیر:چیز مهمی نگفت که بخوای خودتو ناراحت کنی.یه مشت اراجیف و چرت و پرت.دیوونه شده بود انگار.وقتی رسیدم،درخونه تون باز بود.هر چی صداتون کردم کسی جوابمو نداد.تو رو بی هوش و غرق خون تو اتاق پیدا کردم.از خودش خبری نبود.
مامان_چطور دلش اومد با تو اینکار و بکنه؟لیاقت تو رو نداشت.
-می خوام برم خونه.
مامان_مگه از رو نعش من رد شی که بخوای یه بار دیگه پاتو تو خونه اون روانی بذاری.
-خونه خودمون،خونه بابام!
هاتف_فعلا باید بستری باشی.
سرم رو برگردوندم طرف پنجره.هاتف همه رو به بهونه استراحت من از اتاق بیرون کرد.عصر بود که یه گردان آدم برای ملاقاتم اومدن و حتما با پارتی بازی هاتف اون همه رو راه داده بودن.از اون همه صورتهای غرق ترحم حالم به هم میخورد.دلم میخواست داد بزنم برید بیرون.دست از سرم بردارین،من به دلسوزیهای هیچ کدومتون احتیاج ندارم.ولی نمیتونستم،و تنها اشک بود که از چشمام پایین میریخت.ما!هستی!با یه دنیا غرور و ادعا و عزت نفس،حالا جلوی چشمای تموم اونایی که نباید،داشتم به پهنای صورت اشک میریختم و برق دلسوزی چشماشون سوز گریه مو بیشتر میکرد.شکستم.خورد شدم.له شدم.دیگه چیزی از من باقی نموند.هستی همون روز از زور حقارت مرد.وای...نوژن هیچ وقت نمیبخشمت!
نه نمیشد بخشید.کسی رو که تمام اون چیزایی رو که وجودت رو باهاش تعریف میکردی رو پای غرورش خورد کرده بود و تازه بعد از اون همه پاره وجودت،بچه ا ت رو که هنوز چند ساعت هم نمیشد که از حضورش با خبر و غرق لذت شده بودی رو هم ازت گرفته بود.بالاخره برگشتم خونه.کبودیهای صورت و بدنم زرد شده بود و زخم هام داشت بهبود پیدا میکرد.اما زخمای دلم...دلم هیچ براش تنگ نشده بود.
بیشتر از یک هفته میشد که از بیمارستان مرخص شده بودم.از نوژن هیچ خبری نبود.احساس میکردم موضوعی بین اعضای خونواده ا م در جریانه که من نباید میفهمیدم.اینو از پچ پچهای گاه و بی گاهشون و سکوت ناگهانی شون وقت حضور بی موقع ا م میفهمیدم.اصراری هم نداشتم که بدونم.همه چیز برام علی السویه بود.تا اینکه خود هاتف پیش قدم شد.یه روز که بی موقع به اتاقم اومده بود و من همون وقت به دلم افتاده بود که قضیه از چه قراره.
هاتف_حالت چطوره؟بهتری؟
-تو دکتری از من میپرسی؟

 

FA-HA

عضو جدید
هاتف سری تکون داد که گفتم:حرف اصلی رو بزن.می دونم حاشیه و مقدمه چینی کلافه ا ت میکنه.
هاتف_اومدم بپرسم ببینم میخوای چیکار کنی؟تصمیمت چیه؟
انگار من نبودام اما صدائی از ته دلم گفت:طلاق!
هاتف اصلا جا نخورد فقط گفت:خوب فکراتو کردی؟
نه،به تنها چیزی که فکر نکرده بودم همین بود.جواب دادم:آره!
هاتف مشخص بود که کاملا موافقه،بدون اینکه چیزی بگه در و باز کرد که بره،گفتم:یه لطفی کن!
برگشت،ادامه دادم:من میخوام پندار وکالت منو به عهده بگیره.ولی حالم مساعد نیست.میشه تو به پندار زنگ بزنی و قضیه رو براش توضیح بدی؟راستش حوصله ندارم همه چیز رو از نو بازگو کنم.
هاتف با این این گفت:حالا چرا پندار؟من یه وکیل بهتری سراغ دارم که...
-نه پندار دوست مشترکمون بوده.بالاخره آشناست.منم باهاش راحت ترم.
هاتف_آخه نمیشه،یعنی پندار سرش شلوغه و...نمیشه دیگه.
-چرا نمیشه؟
هاتف_نمی خواستم بگم ولی...ببین هستی...
-هر چی هست بگو میخوام بشنوم.
هاتف_پندار وکالت نوژنو قبول کرده!
امکان نداشت.نه این نمیتونست واقعیت داشته باشه.یعنی پندار هم با نوژن موافق بود؟ساکت بودم حرفی برای گفتن نداشتم.
هاتف_همون موقعها که بر گشتی خونه اومد اینجا.تو خواب بودی.
-خودش اومد؟
هاتف منظورم و از خودش فهمید.حتی از بردن اسمش هم بی زار بودم.با این حال چیزی مثل امید ته دلم سؤ سؤ میزد.دلم میخواست حداقل خودش اومده باشه اما...
هاتف_نه وکیلش بود!خیلی هم ناراحت و حق به جانب!از ما جواب میخواست تا کار و سریع تر تموم کنه.منظورم...طلاقه.پندار میگفت اگه تو هم راضی باشی با یه طلاق توافقی،راحت تر...یعنی در واقع خواست به ما بگه که رضایت تو رو برای طلاق توافقی بگیریم تا زود تر همه چی تموم بشه و...
چشمام و بسته بودم و با درددی نگفتنی داشتم گوش میکردم.هاتف هم به همون اندازه زجر میکشید.درست حرف نمیزد ونمیتونست جمله هاشو تموم کنه.آخر از اتاق رفت بیرون و یه دقیقه بعد با یه چمدون و ساک برگشت.من هنوز وسط اتاق ایستاده بودم.
هاتف_اینا رو پندار آورد.
همونجا کنار در گذاشتشون و قبل از اینکه در و پشت سرش ببنده آهسته گفت:وسایلته.
چشم ازشون بر نمیداشتم.صدای نفس های مقطعم با طپش نه منظم قلبم همراه شده بود.نمی تونستم جلوی لرزش چونه ا م رو بگیرم.بی اختیار همون وسط اخم شدم و نشستم.از پا افتادم.دستای سرد و لرزونم و محکم به صورتم کوبیدم و زجه زدم.هق هقم تبدیل به گریه شد.روی زمین افتاده بودم و زار میزدم.برای خودم و تمام آرزوهایی که از دست داده بودم.اگه بد بختی صدائی داشته باشه،همون صدای زجه ها و ناله های من بود که بی اختیار از حنجره ا م خارج میشد.در اتاق با ضرب باز شد و مادرم و هاله هر دو به طرفم دویدن.هاله از زمین بلندم کرد.دست مادرم و به چنگ گرفته بودم و زار میزدم.آخر توی بغل مادرم از حال رفتم.
سخت بود باور اینکه دیگه برای کسی که روزی خاطرم براش عزیز بود،خواستنی نباشم.نوژن منو از زندگیش بیرون کرده بود و سهم من از اون همه،فقط یه چمدون لباس بود و یه ساک از جواهرات و مدارکم،جهیزیهای که تهدید کرده بودم اگه چشمم بهشون بیفته هر چی پیش بیاد مسؤلشون خودشون هستن و دیگه نفهمیدم که نوژن پس فرستاد و مادرم به خیریه بخشید یا حرف من به گوش خودش رسید و از پس فرستادنشون منصرف شد.مهریه ام رو هم بخشیدم.پول خون بچه ا م بود!فکر اینکه بخوام حتی قرونی از اون خرج کنم دیوونه ا م میکرد.
با دیدن اون چمدون و ساک و تموم وسایلم،تموم امیدی که داشتم از دست رفت.دل از نوژن کمدم.دل کندم؟نه!ازش متنفر بودم.هرچی که داشتم وهات چی که بودم و نابود کرده بود.اونم با بدترین تهمتی که میشد به یه زن نسبت داد.با داغ یه تهمت کثیف،تنی خون آلود،بچهای مرده در شکم ودلی دردمند به خونه پدریم برگشته بودم!همین برای باقی عمرم بس بود.
ده روز بعد رسما از هم جدا شدیم.نقطه پایان یک خاطره،یک زندگی،یک عشق!
فصل نوزدهم
سخت بود اما گذشت.مثل باقی عمر که میگذره.حساب روز و ماه از دستم در رفته بود.روزها بی هدف جلوی پنجره اتاقم مینشستم و خیره میشدم.بی اینکه حتی به چیزی فکر کنم.همه چیز اهمیت خودش و برام از دست داده بود.هیچ چی برام مفهومی نداشت.نه آفتاب درخشان تابستون،نه پاییزی که چند سالی بود عاشقش شده بودم،نه برگای رنگا رنگی که خشک میشد و میریخت و کسی حوصله تمیز کردن حیاط و نداشت و نه درختای لخت و بی برگی که حالا باید با برف،شرم عریانشون و میپوشوندن.چشم باز کردم و دیدم زمستون از راه رسید.هفت بهمن بود و روز تولد من!
غمگین تر از هر روز خودم و تو اتاق حبس کرده بودم.دلم نمیخواست هیچ کس و ببینم.اما فضای خونه هم غیر قابل تحمل بود.لباس گرم پوشیدم و از اتاقم و خونه و خودم فرار کردم.تا اون روز غیر از مواقع لازم و به حکم اجبار از خونه بیرون نرفته بودم.خیابونا خلوت بود.هوا سرد بود ولی سوز نداشت.با تعجب به اطراف نگاه میکردم و میدیم که همه چیز مثل همون روزا است.کوچه ها،درختا،مردم.هیچ چی تغییر نکرده بود.هیچ چی غیر از من که دیگه اون دختر پر امید و مغرور سابق نبودم.زنی بودم بیست و شش ساله و شکست خورده که بی هدف لحظه ها رو نفس میکشید و امروز رو فردا میکرد.
ناخود آگاه رفتم طرف پارکی که زمان دختری هام اونجا خلوت میکردم.هزار خاطره اونجا انتظارم و میکشید.روی همون نیمکت همیشگی نشستم و نگاه پر حسرتم رو به اطراف دوختم.خدایا چی میشد اگه زمان بر میگشت و هنوز اونو کنار خودم داشتم؟چی میشد اگه الان کنارم نشسته بود و برای زندگی آینده مون نقشه میکشیدیم؟
ولی نه!اگه قرار بود آخر قصه همین باشه که حالا بود،همون بهتر که گذشته ها گذشته باشه.تحمل تکرارش و نداشتم.چرا؟کجای راه رو اشتباه اومده بودم که حالا به اینجا رسیده بودم؟نه!من مستحقش نبودم.بد کردی نوژن،با من بد کردی.
خیلی وقت بود که اختیار اشکام از دستم در رفته بود.دیگه بهشون عادت کرده بودم.اتفاقا بد هم نبود.دردی رو که به هیچ کس نمیتونستم بگم رو تسکین میداد.آخه به کی میتونستم بگم که شوهرم به رابطه من و پسر عموم شک کرده بود و از همه بد تر بچه ا م رو هم...
سرم رو میون دستام گرفته بودم تا کسی اشکام و نبینه.تو عالم خودم بودم که کسی گفت:ببخشید خانوم میتونم اینجا بشینم؟
سر بلند کردم تا به این خروس بی محل بگم که جای دیگه ای برای خودش انتخاب کنه اما با دیدن پندار خشکم زد.از روز طلاق دیگه ندیده بودمش.با دیدن من جا خورد ولی خیلی زود خودش و جمع وجور کرد و راه افتاد که بره.حتی منو لایق یه سلام هم نمیدید.این همه توهین دیگه بس بود.سرش فریاد کشیدم:من طاعون دارم که از من فرار میکنی؟
ایستاد ولی بر نگشت.رفتم و روبروش ایستادم:اونی که نباید حاضر بشه حتی نگاهت کنه منم.پندار تو دوست من بودی.از بچگی منو میشناختی.چطور تونستی؟خیلی نامردی!بی انصاف!
پندار_با کاری که تو کردی مگه جای دوستی هم باقی گذاشتی؟!
-پندار تو منو اینطوری شناختی؟نوژن یه روانی بود.تو چطور باور کردی که من و اردشیر...
پندار_باورش از مرگ هم برام سخت تر بود،ولی اگه دروغ بود پس اون بچه چی میشد؟
نمی دونستم دیوونگی هم مسریه!خب مسلمه که اون بچه مال نوژن بوده.
پندار_بس کن دیگه هستی.تا کی میخواه حاشا کنی؟نوژن که بچه دار نمیشد!!!
برای چند لحظه قدرت تجزیه و تحلیل رو از دست دادم:چی؟یه بار دیگه بگو!
پندار پوز خندی زد و به حالت عصبی به من خیره شد.
-داری مزخرف میگی!
پندار_خواهش میکنم خودت و به اون راه نزن.
-کی این چرندیات و به تو گفته؟نوژن بچه دار نمیشد،این دیگه خیلی خنده داره.
پندار_صبر کن ببینم یعنی تو واقعا نمیدونستی که زن اولش به خاطر بچه دار نشدن نوژن ازش جدا شده؟!
-تو چی گفتی؟
پندار_نگین باردار نمیشد.وقتی که آزمایش میدن،مشخص میشه که مشکل از نوژنه و تا آخر عمرش نمیتونه بچه دار بشه.تو اینو نمیدونستی؟
-حتی یه کلمه از چیزایی که گفتی رو تا امروز نشنیده بودم.
پندار_ولی تو خودت به من گفتی که نوژن همه چی رو بهت گفته.یادته؟درست بعد از خواستگاری ازت پرسیده بودم تو هم جواب دادی که همه چی رو میدونی و قبول کردی.
-من فکر میکردم منظور تو همون قضیه ازدواج قبلیش بوده.اون هیچ وقت از این موضوع چیزی به من نگفت.
پندار_پس بچه چی؟چطور ممکنه؟
-این قضیه یه دروغ محضه!یا آزمایش اشتباه بوده یا نوژن دروغ گفته.
پندار_مسخره است.آخه چرا باید دروغ بگه؟
-من به تنها چیزی که اطمینان دارم پاکیه خودمه!از تموم آدمهایی هم که باعث این بدبختی شدن متنفرم.
پندار_خودتو بذار جای من.جور دیگه ای هم میشد فکر کرد؟
-بعد از بیست و اندی سال دوستی خودت جواب خودت و بده.
پندار سترشو پایین انداخت.می خواستم برم که گفت:خواهش میکنم منو ببخش هستی.هر کسی یه اشتباهی میکنه.
-اما نه اشتباهی که گند بزنه به زندگی یه آدم.
پندار_من فقط وکیل نوژن بودم!باور کن برای اون هم سخت بود.نوژن خیلی دوست داشت.
چیزی توی دلم شکست.چقدر این جمله برام آشنا بود.ولی انگار سالها از شنیدنش میگذشت.
-کاش حقیقت داشت.
پندار_اگه نداشت برای فراموش کردنت خودشو آواره غربت نمیکرد.
-اگه داشت اصلا به هم نمیزد که بخواد بزاره بره.حالا کجا رفته؟
پندار_فرانسه.
-پیش مهرداد!حتما داره خوش میگذرونه.
پندار_نه اون خودشو غرق کار کرده.مهرداد براش یه شرکت زده،اونم مثلاً شده مدیرش.
و از دهنش در رفت:پانی رو هم به عنوان ویزیتور و مشاور تجاری استخدام کرده!
-عجب!خودت وکیلشی،خواهرت معاونش.خوبه رفاقتو در حق من تموم کردیم!
پندار چیزی نگفت.
خوبه.اگه میدونستم قراره این چیزا رو بشنوم،هیچ وقت پامو تو این پارک نمیذاشتم.

 

FA-HA

عضو جدید
پندار خودشو به نفهمی زد:اما من اینجا رو دوست دارم ،هر روز وقت بیکاری میام اینجا.
-نمی دونم بهت چی بگم پندار.از تو انتظارش و نداشتم.
پندار_فراموش کن هستی.به خاطر خودم نمیگم.هر چی بیشتر خودتو پا بندش کنی زودتر از پا در میای.من کاملا گیج شدم.نمیفهمم که نوژن برای چی باید دروغ گفته باشه.شاید هم به قول تو آزمایش اشتباه شده.هر چی که هست نوژن مطمئنه که تو بهش خیانت کردی.
-کاش میشد یه قسمتهایی از گذشته رو پاک کرد.انگار اصلا اتفاق نیفتاده باشن.
پندار_تصمیمت برای آینده چیه؟
-هیچی!
پندار_بذار برو هستی.ول کن همه چی رو،دل بکن و برو.
-که چی بشه؟
پندار_تا خودتو پیدا کنی.تو که نمیتونی تا ته عمر همینطور بمونی که!می خوای یه جا رو پیدا کنم برات بری سرکار؟
-از همون کارا که برای خواهرت پیدا کردی؟
پندار_هر چقدر دلت میخواد طعنه بزن ولی یادت نره منم یه روزگاری عاشقت بودم،تو نفهمیدی و رفتی با صمیمیترین دوست من ازدواج کردی!منم طعم شکست و نارو خوردن و چشیدم.هنوز هم باهاش درگیرم چون...چون هنوز هم دوست دارم
اینو گفت و به سرعت از من دور شد.اولین باری بود که پندار سرها به احساسش نسبت به من اعتراف میکرد و من در بهتی بی پایان بودم که چطور این همه سال متوجه نشده بودم و اینکه با وجود این چطور پندار تهمت نوژن به منو باور کرده بود.و هزار علامت سوال دیگه که جوابی براش نداشتم.
دوباره برگشتم خونه و به اتاق خودم.انگار فقط اونجا بود که در امان بودم.هر جایی بیرون از اون اتاق آدمهایی منتظرم بودن که به نوعی آزارم بدن.کی فکرش و میکرد بعد از این همه مدت پندار و ببینم و حرفایی بشنوم که هیچ انتظارش و نداشتم.باورم نمیشد.نوژن تمام مدت به من دروغ گفته بود.اون هم دروغی به این بزرگی.حتی اگه این جریان صحت هم میداشت،باز هم دلیل نمیشد که از من پنهانش کنه.باید به من میگفت که ازدواج قبلیش برای چی بهم خورده بود.پندار چی؟اون چطور این همه سال احساسشو از من پنهان کرده بود؟حالا هم طلبکارانه از من حساب میکشید.لعنت به تو پندار.به تو و نوژن و تموم این دنیای لعنتی!
طرفای بعد از ظهر بود که مامان به اتاقم اومد:پوسیدی تو این چهار دیواری.پاشو حاضر شو الان مهمونا سرمیرسن!
-کدوم مهمونا؟
مامان با بسته کادو پیچ شدهای که تو دستش بود کنارم نشست و گفت:به خوابی؟مثل اینکه امشب تولدته،نکنه یادت رفته؟
مثل خنگا پرسیدم:شما به خاطر تولد من مهمون دعوت کردین؟
مامان_بله،مگه میشه روز تولد دختر گلم و سوت و کور برگزار کنم؟همه رو دعوت کردم.اینم کادوی منه،دوست داشتم امشب این لباس و بپوشی.بازش کن ببین خوشت میاد؟
بی حوصله لحاف و سرم کشیدم و گفتم:من اصلا حوصله مهمون بازی و سر و صدا رو ندارم.
مامان لحاف و کشید و پرسید یعنی چی؟
-یعنی من خوابم میاد.
مامان_پس مهمونا؟
شو،ا دعوتشون کردین نه من،پس خودتون هم جمع جورشون کنین.
دوباره سرم و زیر لحاف قا یم کردم و خوابیدم.مامان بیرون رفت و در اتاق و محکم بست.هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که هاله در و به شدت باز کرد.
-چه خبره؟چرا اینجوری میکنی؟
هاله_منم اومدم همینو از تو بپرسم!معلوم هست تو چه مرگته و چرا این موقع روز تو رختخوابی؟
-هاله من هیچ حوصله ندرام،سرم هم درد میکنه،تو هم...
هاله_منم برم گم شم !هان؟مثل مامان که از اطاقت بیرونش کردی؟
-من همچین کاری کردم؟!
هاله_بیچاره از صبح کله سحر بیدار شده،دور خودش میگرده.خونه رو از بالا تا پایین شسته.یه عالم غذا پخته.از یه هفته پیش زنگ زده با شوق و ذوق همه رو دعوت کرده.رفته گرونترین و شیکترین لباسی رو که دیده برات خریده،که چی؟که خانوم سرشونو ببرن زیر لحاف و بگن حوصله ندارن!بس کن دیگه هستی.شیش ماهه خودت و تو اتاق حبس کردی و تو رختخوابت قا یم شدی که چی؟همه وقتی طلاق میگیرن و شکست میخورن باید اینطور ولو بشن و قید زندگی رو بزنن؟
-پس لابد میخوای دنبک دستم بگیرم و برات برقصم؟!
هاله_تو یه آدم ضعیف و بد بخت هستی که حالم و به هم میزنی.با این کارات به همه میفهمونی که بدون نوژن هیچی نیستی.اگه به گوشش برسه که بعد از رفتن اون تو به چه حالی افتادی،مطمئنا از خوشحالی سکته میکنه!آخهٔ بیچاره تو با این تحصیلات،خونواده،زیبائی و هزار و یک چیز دیگه،اینطوری باید از میدون بدر بری؟این نوژنه که باید از غصه از دست دادن تو بمیره.شاید یه روزگاری اون همه زندگی تو بوده،ولی ببین کسی که وحشیانه تو رو با اون حال و روز از خونه و زندگیش بیرون کرده،فقط و فقط به جرم اینکه پسر عموت خواستگار سابقت ازدواج نکرده،کسی که اینقدر فکرش مسمومه و اینقدر بی شعور که دست روی زن خودش بلند کنه و بچه ا ش رو بکشه،اصلا آدمه؟ارزشش رو داره که تو خودت رو فداش کنی؟همه تلاش مامان و بقیه برای اینه که تو رو دوباره به زندگی برگردونیم.ما دوست دارم و میخواییم همون هستی سابق و کنارمون ببینیم.این تو نبودی که مهری رو از این رو به اون رو کردی؟حالا خودت بدتر از اون شدی؟به خودت بیا و ببین داری با خودت و بقیه چی کار میکنی.
هاله برگشت پایین و من به فکر فرو رفتم.بالاخره چی؟نگام افتاد به کادوی مامان.از خودم خجالت کشیدم.تا کی باید بقیه رو بخاطر خودم ناراحت میکردم و از خودم میروندم؟کادو رو باز کردم.یه پیرهن بلند و تنگ و خوش دوخت بود با ترکیب رنگ ملایم آبی و سفید و مشکی.بلافاصله از جام بلند شدم و پوشیدمش و جلوی آئینه خودمو برانداز کردم.سلیقه مامان حرف نداشت.انگار به تن من دوخته بودنش.خیلی بهم میومد.به چهرهٔ ا م تو آئینه دقت کردم.یه کم لاغر شده بودم ولی هنوز هم زیبا بودم هنوز؟مگه چند سالم بود؟تو اوج جوونی بودم اما احساس پیری همه وجودم و گرفته بود.یاد حرف هاله افتادم،برای چی و برای کی؟کسی که ارزشش رو نداشت!
برس رو برداشتم که موهام و شونه کنم اما تصویرم تو آئینه وسواسه ا م میکرد.مدتها بود که آرایش نکرده بودم.یعنی حوصله ش و نداشتم.اما امشب برای اولین بار دلم میخواست شیک و بی نقص ظاهر بشم.این اولین مهمونی رسمی بعد از جدایی من بود.همه منتظر بودن تا منو ارزیابی کنن و ببینن چی به سرم اومده.نمی خواستم یه موجود بیچاره و شکست خورده باشم که تنها هنرش بر انگیختن حس ترحم آدما است.روح هستی سابق توی من بیدار شده بود.
وقتی حسابی به خودم رسیدم در اتاق و باز کردم و آهسته از پله ها سرازیر شدم.هاله قبل از همه متوجه من شد و با دست منو به مامان و بابا نشون داد:خب میبینم که امشب شازده خانوم افتخار دادن.
مامان و بابا محو تماشای من شده بودن.اشک توی چشمای مادرم حلقه زده بود.دویدم و بغلش کردم.دلم برای بوی مادرم هم تنگ شده بود.حالا دیگه خودم هم گریه ا م گرفته بود:منو ببخشین مامان.به خدا دست خودم نبود.می دونم چقدر اخلاقم گند شده.منو ببخشین که دلتون و شکستم.
مامان_دل پدر و مادر عین چینی بند خورده است.دائم میشکنه ولی هنوز هم دله!
دوباره بغلم کرد و با هم گریه کردیم.پدرم هم موهامو ناز میکرد.تو همین موقع در باز شد و هاتف و علی هم از راه رسیدن.
هاتف_ا...مراسم اشک گذاریه؟!به ما گفته بودن اینجا تولد مثل اینکه اشتباه اومدیم ببخشین!علی کفشاتو در نیار برگردیم.
بابا_باز تو شروع کردی پسر؟جای سلام کردنته؟
هاتف_سلام ببخشید،ولی بابا جون هر کی از راه برسه و با این صحنه روبرو بشه،فکر میکنه حتما یکی افتاده مرده!
مامان_زبونتو گاز بگیر!تو شب تولد بچه ام خوب نیست حرف مرگ و میر باشه.
هاتف به من نگاهی کرد و گفت:ااا...نیگا علی این همون هستی خودمونه هااااااااا!نه اینکه این چند وقته عینهو رابینسون کروزوئه میگشت اینه که اول نشناختمش.خب ورود شما رو به عوالم انسانی و دنیای تمدن تبریک میگم.خدا قبول کنه ان شاالله!
-گم شو تو هم!
هاتف_خب الهی شکر زبونش هم راه افتاده.فقط میمونه لینت مزاجش که اگه جای باقالی پلو امشب کته ماست بخوره،خوب خوب میشه!
هاله_اه هاتف حالمو به هم زدی!
هاتف_یکی بگه آخه اینجا چه خبره؟
مامان_جای این حرفا برو کیکی رو که خریدی بذار تو یخچال.شمع که یادت نرفته؟
هاتف_نخیر مادر من.طبق لیست همه چی خریداری شده،فقط هزینه حمل و نقل و باربری ما رو مرحمت بفرمایین ممنون میشم!شاگردونه این بچه هم فراموش شاه،زن و بچه داره خرجش بالاست!!!
با دست به علی اشاره کرد و رفت سمت آشپزخونه،که مامان به هاله گفت:تو هم واینستا اونجا بخند.برو برای بچه ام اسفند دود کن،میترسم امشب چشم بخوره.
هاتف از آشپزخونه داد زد:باز مامان چشمش افتاد به هستی،یادش رفت سه تا بچه داره.
-تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
هاتف_آخ چشمم!
با خنده رفتم دستشویی که صورت اشک آلودم و بشورم.چقدر خوب بود دوباره تو جمع خونواده بودن.میون کسایی که مطمئن بودی همیشه براشون عزیز میمونی.کسایی که نه عشقشون کهنه میشه نه تو رو پس میزنن و ترکت میکنن.به چهرهٔ خودم تو آئینه دقت کردم.چقدر شفاف بود.چقدر خنده بهم میومد!دوباره هستی شده بودم.بلند به تصویر خودم گفتم:سلام!
هاتف_اوا سلام از ماست!حال شما،احوال شما؟خونواده خوبن؟سایه تون سنگین شده بود چند وقته!
-من هر جا میرم تو هم همونجایی دیگه!
هاتف_بیچاره اینقدر تنها موندی که این بلاها سرت اومده و داری با آئینه سلام و احوال پرسی میکنی.
-من به خودم سلام میدادم و به زندگی تازه ام.امشب تولد دوباره منه.
هاتف_تولدت مبارک!حالا میزاری ما هم از این مکان عمومی استفاده کنیم و دستی به آب برسونیم؟!
با خنده بیرون اومدم که جدی گفت:همیشه همینطوری به خودت برس.زندگی تموم نشده دنیا هم به آخر نرسیده.رو منم تا ته عمر میتونی حساب کنی.خب؟
بهش خندیدم:چشم داداش!
بودن میون فامیل گرم و آشنای همیشگی و کسایی که میدونستم برای تک تکشون اهمیت دارم و امشب فقط و فقط به خاطر من جمع شده بودن،انرژی مضاعفی در من ایجاد کرده بود.دلم میخواست تا خود صبح میگفتم و میخندیدم و از زندگی لذت میبردم.
اونشب اتفاق شیرین دیگهای هم افتاد و شوخیهای کوروش و اردشیر و هاتف با ایمان،باعث شد که سرهنگ مردوخی،همون شب رسما از ژاله برای ایمان خواستگاری کنه و جواب بله رو هم بگیره.مراسم بله برون هم افتاد برای شب جمعه خونه خود عمه اینا.
ایمان به محض اینکه منو اردشیر و هاتف و تنها گیر آورد گفت:بالاخره این دختر عمه ترشیده تونو بستین به ریش ما دیگه؟!
اردشیر_جون ایمان اگه راضی نیستی بگو همین الان بهمش میزنیم.
ایمان_فعلا که تریپ مرام برداشتم،گناه داره دل حیوونی رو بشکونم.تو این اوضاع که نسل پسرا داره منقرض میشه،دیگه کجا مثل من خوشتیپ و آقا گیر میاره که...
پس گردنی ژاله که انگار موش و آتیش زده باشن سر رسیده بود،فرصت تموم کردن جمله رو به ایمان نداد.
ژاله_حیوونی خودتی اولا،بعد هم هول برت نداره فکر کنی خبریه،من هنوز نظر قطعی مو نگفتم.یهو دیدی زدم زیر همه چی ها!
ایمان_در اینکه رو حرف شما خانوما نمیشه حساب کرد که بحثی نیست!یعنی قاعدتا خانوما دو کلوم حرف حساب هم از دهنشون در نمیاد که...
ژاله یه پس گردنی دیگه زد:که چی؟
ایمان_ببین اگه از همین اول زندگی بخوای خشونت به خرج بدی کلاهمون میره تو هم و معامله مون نمیشه.گفته باشم،بعد که بی شوهر موندی،باد کردی رو دست مامانت اینا،نگی نگفتی!
ژاله_کاری نکن ایمان که بعد پشیمون بشی ها!میشه جریان سه شنبه و آقا موشه!
هاتف_قضیه چیه؟
ایمان_هیچی بابا،یه چی گفت،یه چی گفته باشه!
ژاله_آقا یه روز این شازده داشت از شهامت و شجاعت داد سخن میداد،منم مهر تائیدی زدم به حرفهاش.یه موش کوچولوی ناز نازی رو که یکی از دوستام آورده بود انداختم تو یقه پیرهنش!
ایمان_الهی دستت بشکنه که هنوز هم داره مور مورم میشه.
ژاله_جاتون خالی بود بچه ها،موشه از تو یقه اش رفته بود تا کمرش.این ایمان هی چرخ میخورد دور خودش و نمیتونست بیاردش بیرون.هر کی رد میشد فکر میکرد ایمان داره قر میده،بندری میرقصه!
ایمان_آبرو برام نذاشت تو اون دانشگاه کوفتی.حالا خوبه کمر بندم و سفت بسته بودم.اگه میرفت تو شلوارم چه گِلی به سرم میگرفتم؟!دختره چشم سفید،تقصیر منه که میخوام بگیرمت.
ژاله_حرف نزن بینم بابا!بگو چقدر مهرم میخوای بکنی؟

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا