شب بيداران
شب بيداران
همه شب حيرانش بودم
حيران شهر بيدار
که پيسوز چشمانش ميسوخت و
انديشه خوابش به سر نبود
و نجواي اورادش
لَخت لَخت
آسمان سياه را مي انباشت
چون لترمه باتلاقي دمه بوناک
که فضا را
حيران بودم همه شب
شهر بيدار را
که آواز دهانش
تنها
همهمهي عفن اذکارش بود:
شهر بيخواب
با پيسوز پر...