lilium.y
پسندها
3,639

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • قلم" شدم بنویسم
    ترانه ای
    از تو..

    کنار خستگی ام
    "عاشقانه ای"
    از تو..
    دوباره یک "غزل" ورنگ ساده‌ای
    از "شعر"
    برای "بی کسی" ام
    با "بهانه" ای
    از" تو.
    حالم بد است مثل زمانی که نیستی
    دردا که تو همیشه همانی که نیستی
    من بی تو در غریب ترین شهر عالمم
    بی من تو در کجای جهانی که نیستی؟
    تو می روی برای رفتن تو راه می شوم !
    تو پلک می زنی و من
    برای چشم های غم گرفته ات نگاه می شوم !
    تو خسته می شوی و من
    برای خستگی تو
    چه عاشقانه تکیه گاه می شوم . . . !
    دلت گرفته است ؟
    پا به پای گریه های تو
    بغض و اشک و آه می شوم !
    سکوت می کنی و من به احترام خلوتت
    به شب پناه می برم
    سیاه در سیاه می شوم . . . !
    همیشه آخر تمام شکوه ها
    به چشم های عاشقت که می رسم
    سکوت می کنم

    و باز برای آسمان غم گرفته ی تو ماه می شوم …
    عادت مي كنم:
    به داشتن چيزي و سپس نداشتنش
    به بودن كسي و سپس به نبودنش
    تنها عادت مي كنم...
    اما فراموش نه!...
    سیزده بدرسال دگرهیچ کس نباشد دربدر
    ازعشق ومهروعاطفه قلبی نباشد بی اثر
    خاموش وسروناامیدهرگزنباشدیه نفر
    هرگزنیافتدیک درخت ازضربه سرد تبر
    ازجنگ وخونریزی زمین خالی بماند سربه سر
    هرگز نماند کودکی بی سایه سبز پدر
    تنها دلی که عاشق است باشد به هرجا معتبر
    ازجان پاک عاشقان باشد جدا شروخطر
    چشم انتظار هرانکه هست آید عزیزش از سفر
    بی غصه باشندمردمان سال دگرسیزده بدر
    سیزده بدرتون مبارک
    یک روز یک جایی‌ ناگهان این اتفاق برایِ ما می‌‌افتد
    کتاب مان را می‌‌بندیم عینکمان را از چشم بر میداریم
    شماره‌ای را که گرفته ایم قطع می‌کنیم و گوشی را روی میز می‌گذاریم
    ماشین را کنار جاده پارک می‌‌کنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
    اشک‌هایمان را پاک می‌کنیم و خودمان را در آینه نگاه می‌کنیم
    همانطور که در خیابان راه می‌رویم
    همانطور که خرید می‌کنیم
    همانطور که دوش میگیریم
    ناگهان می‌‌ایستیم
    می‌گذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
    و بعد همانطور که دوباره راه می‌رویم
    و خرید می‌کنیم
    و شماره می‌‌گیریم
    و رانندگی‌ می‌کنیم
    و کتاب می‌خوانیم
    از خودمان سوال می‌کنیم
    واقعا از زندگی‌ چه می‌خواهم؟
    به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمی‌‌دهیم هیچ کسی‌ هیچ حرفی‌ هیچ
    نگاهی‌، زندگی‌ را از ما پس بگیرد ..!
    ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ …!!ﮔﺎﻫـــــﯽ ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ!
    ﮔﺎﻫــــــــﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫــــــــــﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛
    ﮔﺎﻫـــــــــــﯽ ﻓﺮﯾﺐ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ …!! ﮔﺎﻫـــــــــــــﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ!
    ﮔﺎﻫـــــــــــــــﯽ ﺩﺭ ﺗﻨـــــــﻬﺎﯾﯽ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻡ …!!
    ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛
    ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺭﺳــــــﯿﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﮕــــــــﻮﯾﻢ : ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻤــــــــﺎﻡ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺩﺭﺱ “
    ﺁﻣﻮﺧــــــــﺘﻪ ﺍﻡ “…!!
    ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺧﻮﺷﺤـــــﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ
    ﻫﺴﺘﻢ …!!
    ﺷﺎﯾﺪﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ …!
    اﻣﺎ ﺻﺎﺩﻗﻢ ..ﻣـــــــــــــﻦ ﺧﻮﺩﻡ
    ﻫﺴﺘﻢ …!!
    ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ …
    ‌دلم برای هم آغوشیِ صمیمی‌ِ
    تنها یمان
    برای نوازش
    برای صدا کردن‌های تو
    برای حرف‌های خوب
    تنگ شده
    صدایم کن!
    دلم برای دوست داشتن‌های بی‌ انتها
    برای شب‌های تا صبح ... بدون خواب
    برای خودم
    برای خودت
    پنجره‌ها و مهتاب
    تنگ شده
    صدایم کن!
    نیکی_فیروزکوهی
    بـرای همیـن دقیقـــــه ات مـی نـویســـم
    همیـن دقیقـــــه کــــــه اینجـــایـی
    تــو نیــــــز دستـانـت را
    بـه آینــــــده مـوکـــــول نکـُـن
    این روزها...
    بوی تازه ای میدهد هوای مردم شهر...
    همهمه های مردم...
    برای نو کردن همه چیز...!
    و من به خود میگویم...
    ای کاش کمی...
    فکر ها نو بشوند...!
    فکر ها خسته شدند ...
    از دست ما آدم ها...
    بس که بی مصرف ماندند...
    آن گوشه ی سر...!!!
    بین من و تو
    آن قدر فاصله افتاد
    که نامش را
    می توانی تا سفر ادامه بدهی
    سفر
    تنهایی را
    ازشهری به شهردیگری می برد
    و به هرکه سلام می کردم
    باخداحافظی فرقی نمی کرد
    غریبه چیست؟
    که به هرکسی که نزدیک می شوم
    فرار می کند
    آهای فراری ها
    خون من
    پرشده از کمبود زندگی
    بازکنید
    رگ های بسته ی آشنایی را
    من انکار زنی عاشقم
    که به هردری ازخاطراتش می زد
    درهای بعدی بسته میشد
    می خواهم باهمین قلب ناقص
    دوست بدارم
    زندگی کنم
    و این بار مراقبم
    ازهراتفاق عاشقانه ای که بیفتد
    عکس بردارم
    خــالــــی از تــو
    پُــــر مـی‌ کـُنـــــم تمـــــام ِ سطـرهــــای شعـر را،
    ایـن‌ روزهــــــا
    پُــــر از خــالــــی‌ اَم...
    بهار بی تو
    بهار نیست
    هفت سین واژگونه ای است
    که سین های آن
    مثل دندانهای مرده
    بیرون زده است
    بهار بی تو
    سرآغاز ناچاری است
    سال کبیسه ای
    که از کوچه می گذرد
    و نمی داند چگونه
    به پایان برسد
    آرزو_نوری


    سلام
    ممنون از لطفتون.
    عیدتون مبارک.
    سال خوبی رو براتون آرزو می کنم.
    فردا عیده !!
    گاهی میشه از سر شوق یا دلتنگی شعر نوشت گاهی اما ، دلگیر میشی و اونوقته که شعر نمیاد !!
    عید بهانه ی خوبی برای شعر نوشتنه ، از فراق یار و بودن و نبودن ...
    شاید از شوق بودن یار و از دلتنگی نبودنش !!
    اما دلگیر که باشی چی میشه نوشت ؟؟
    دلگیری که میبینی عید چه روز زشت و زیباییه !!
    دلگیری که میبنی این بهونه ی لطیف باعث چه غمهای بزرگی میشه ، باعث دلشکستی و
    شایدم سرشکستی !
    دلگیری وقتی میبینی ما آدما هنوز چقدر خودخواهیم ، که چطور از کنار شکمهای گرسنه رد میشیم تا بریم لباس مارک فلان بخریم !!
    دلگیری که میبینی روی دیوار مهربونی یه مشت رخت کهنه آویزونه !!
    دلگیری که میبینی مادری زل زده به ویترین کفش فروشی و بچش سعی میکنه سوراخ کفش کهنشو پنهون کنه ...
    دلگیری که میبینی یکی دغدغش سفر به کدوم کشور دورتره و یکی دغدغش سفره ی خالی
    ببخشید که خیلی دلگیرم و شعری ندارم برای عید ...
    هستی_دارایی
    کاش دنیا مثل دیواری بود که پشت داشت و می شد رفت پشت آن ایستاد.
    کاش دنیا در خروجی داشت که می شد از آن بیرون زد و رفت توی حیاط پشتی آن و دراز کشید و خوابید یا در بی خیالی محض دست ها را توی جیب گذاشت و سوت زد یا در تنهایی مطلق نشست و سیگار کشید و قهوه خورد.
    کاش می شد دنیا را، منظورم این است همه ی دنیا را، همه ی دنیا را با ستاره ها و کهکشان ها و آسمان ها و زمین هایش، مثل قالی لوله کرد و کنارگذاشت.....
    مصطفی_مستور
    شنبه ها، باید در خانه ماند!
    خیابان‌ها نباید شاهد قدم‌های کسی‌ باشند
    که روز قبلِ آن
    دویده است
    راه خانه تا کافه را
    راه کافه تا آن کوچه ی همیشگی‌
    راهِ کوچه تا نیمکتِ چوبی قدیمی‌
    و آن درخت
    که میشد زیرش منتظر بود
    شماره گرفت
    بارها به ساعت نگاه کرد
    و ناگهان به کسی‌ دورتر‌ها دست تکان داد
    و دوید
    و رسید
    خیابان‌های شنبه صبح
    تا زمانی‌ که آدم‌ها را به هم نرسانند
    غمگین‌ترین خیابان‌های دنیا هستند
    غمگین تر از آن صندلی‌های خالی‌ کافه ها
    خلوتِ کوچه ها
    آن نیمکت‌های فراموش شده
    و یک درخت
    تنها یک درخت
    که هیچکس زیر سایه‌اش منتظر نیست

    چرا، چرا، چرا به فکرش نمیرسد
    یکی‌ از این آخر هفته‌ها برسد؟؟


    نیکی‌ فیروزکوهی
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا