baran 2012
پسندها
2,439

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • با من از شعر نگو
    از خودت حرف بزن
    دلتنگ حرف های معمولی ام
    اینکه حالت خوب است؟
    اینکه سرما نخورده ای؟
    اینکه زود برگرد..
    مواظب خودت باش
    دلتنگ همین حرف های معمولی ام....
    منوچهر آتشی
    سلام
    حال شما؟
    ممنون از لطف همیشگیتون باران عزیز.
    مرسی از متنای زیبا و عکسای قشنگ.
    قلب ، مهمانخانه نيست که آدم‌ ها بيايند
    دو سه ساعت يا دو سه روز توي آن بمانند و بعد بروند
    قلب ، لانه‌ ي گنجشک نيست که در بهار ساخته بشود
    و در پاييز باد آن را با خودش ببرد
    قلب ، راستش نمي دانم چيست ؟
    اما اين را مي دانم که فقط جاي آدمهاي خيلي خيلي خوب است..
    سلااااااااااااااام
    قابل نداره
    گفتم بخوری جون بگیری بتون از پایان نامت دفاع کنی
    خیلی ها آمدند،
    خیلی چیزها گفتند
    و
    رفتند...

    تو نه آمدی,
    نه چیزی گفتی
    و نه رفتی...

    و من عاشق
    همین نیامدنت هستم...

    و این یعنی شعر...


    هادی صمدپور
    هر روز صبح
    رادیو را روشن میکنم...
    بانویی سرشار از انرژی با موزیکی شاد صبح به خیر میگوید و
    سر مست میخندد...
    وانمود میکند خوشحال ترین آدم دنیاست...
    اما من غم او را هم حس کردم ...
    هر چقدر تلاش میکند شادی اش را منتقل کند....
    ,من بیشتر جذب غم پنهانش میشوم....
    آخر من شاعرم ....
    بعد از خدا من دردها را زودتر میفهمم...
    من شاعرم...
    سال ها گذشت
    ما به هم نرسیدیم
    جای تو اما ، زنی همراه من است
    به تو شباهتی ندارد
    از تو بهتر نیست
    حتی از تو زیباتر نیست...
    تنها بخاطر لجاجتم کار به اینجا رسید،
    اما ، وقتی موهایش را باز میکند بی اختیار
    مثل همیشه تو را صدا میزنم ...
    و او میخندد
    با اشتیاق میپرسد ...
    رابطه ی بین موهایش و دخترمان چیست ...؟!
    و من هر بار میمیرم.

    پیمان شمس
    نه خواهش میکنم...بزرگی به سن نی...به معرفته که شما خیلی دارین.
    خیلی سال گذشته...خیلی!
    بعدا حرف میزنیم.
    :smile::gol:
    لعنت به من!
    درست همان جای قصه خوابم برد
    که مادربزرگ می گفت
    تو سوار بر اسبِ سفید....
    دیگر حتی توی خواب هم ندیدم
    داشتی می آمدی
    یا می رفتی.

    آرش ناجی
    مرسی از دعای خوبتون.
    حیف شد که نیستین...
    سلامت باشید باران همیشه عزیز.
    :smile::gol::gol::gol:
    خواهش باران عزیز...بله بعد از چالدران هی این گوش میدادیم...دی
    نه فقط چن روزدیرتر ...
    خواهش می کنم.
    با اجازه تون من مرخص شم از حضورتون...ممنون که بودین...مرسی برا رفاقت.
    به امید دیدار...شبتون بخیر...در پناه حق.

    :smile::gol::gol:

    خب وقتی نتونی مثل بقیه باشی جنگ با خودت شروع میشه...
    ...
    بله اون بشقاب ها جنسشون خوبه...دی:D
    خواهش...الان دیدم پرسیده بودین...از آقای پویان اوحدی بود اون متن.:smile:
    راستی از وقت خوابتون خیلی گذشته...من انگار چن روزی هم بخاطر یه دوستی موندنی شدم.:confused:
    الان این دی بند زن یه آهنگ قدیمی و تداعی کرد...گوش بدین.:biggrin:
    حرف شما متین...آخه من بیشتر با خودم جنگیدم و هی شکست خوردم.
    بله متاسفانه تعداد ما تو اون جنگ کم بود و شکست خوردیم.
    نه باران عزیز...شکست تعدادش زیاد شه...شکستن میاره...دی چینی بند زن+:confused:
    ممنون، نه برا من خوندن نداره...همه اش از شکستام پره...دریغ از یه دونه پیروزی...دی خیلی گریون+:biggrin:
    درِ کلاس های دانشگاه شیشه داشت،
    آنقدری بود که بتوانی دوسوم کلاس را ببینی
    کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ،
    انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی
    کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار که دوستانت را دعوت کرده ای به اتاق خودت
    من کمتر آنجا کلاس به پستم میخورد ،
    اما قضیه برای او کمی متفاوت بود و بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل میشد ، اصلا شاید برای همین بود که آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد
    آنروز یادم است که امتحان داشتند ، از آن سخت هایش !
    غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود!
    وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ؛
    استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه میکرد ،
    نمیدانم چرا اما دلم میخواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ،
    ببین؛
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا