baran 2012
پسندها
2,439

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من جامدادی‌ را گذاشتم روی بخاری نفتی | فکرش را بکنید | تا این حد بی‌شعور بودم...
    بعد آمد جامدادی را ورداشت و دید نصفش نیست | من هدفم این نبود که نصفِ جامدادی ذوب شود | هدفم این بود که جامدادی را یک جا قایم کنم که کمی اذیت بشود...
    ولی هنوز خودم را نمی‌بخشم | دخترعمه به خانه آمد و صحنه را دید و زار زار زد زیر گریه ...
    گفت عاشقِ این جامدادی بوده‌است | جامدادیِ رویاهایش بوده‌است و منِ خر آن را ذوب کردم...
    ولی خب فقط تقصیرِ من نبود | تقصیرِ خواهر و پسرعمه بود | آن‌ها با دخترعمه خوب نبودند | وقتی که دخترعمه و عمه‌ها رفتند عید دیدنی ما در باغ ماندیم و پسرعمه گفت بیاییم دخترعمه را اذیت کنیم | آن‌ها می‌خواستند دفترچه خاطراتش را یواشکی وردارند و بخوانند و بعد قایمش کنند ...
    یک‌بار دلیلِ این بد بودن‌شان را پرسیدم | گفتم چرا او را دوست ندارید؟ | گفتند چون خیلی احساساتی‌ست....
    اتفاقاً همان سال‌ها تلویزیون هم اوشین نشان می‌داد | یک قسمتِ سریال اوشین با ناراحتی رفت داخلِ یک اتاقِ دیگر و شروع کرد به گریه کردن | بعد چند خانمِ بد اخلاق که دقیق یادم نیست چه نسبتی با اوشین داشتند با نفرت گفتند:"اون خیلی احساساتیه...".
    یکی از عمه‌هایم خیلی زود فوت کرد | چند سال بعد مادربزرگم فوت کرد | یک فیلمِ سیزده بدر داشتیم که در آن هر دوی‌شان بودند... هر بار که آن فیلم را می‌گذاشتم پدر زار زار گریه می‌کرد و مادر می‌گفت فیلم را عوض کنیم | آن جا بود که فهمیدم پدر هم احساساتی‌ست...
    اما پدر نفرت انگیز نبود | به شدت دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود...
    مادرم تعریف می‌کند یک بار با پدر به سینما رفتند تا فیلمِ گل‌های داوودی را ببینند | پدرم به قدری گریه کرد که صندلی بغلی‌ها به او دستمال می‌دادند و دلداری‌اش می‌دادند...فکر کنم خود بیژن
    امکانیان هم شرمنده شده بود...
    یک‌بار خواهرم بچه بود | صبح بیدار شد و دید چشمانش باز نمی‌شود | چشمانش قِی کرده بودند | پدرم با چای و پنبه رفته بود بالاسرش و همینطور که اشک می‌ریخت چشمانِ خواهر را می‌شست...
    اما خب دروغ‌ چرا؟ بعدتر که بزرگ‌تر شدیم | از میزانِ احساساتی بودنِ پدرمان خنده‌مان می‌گرفت | چون با قهرمان شدن رضازاده بغض می‌کرد | با گلِ علی دایی بغض می‌کرد | با فیلم هم که بماند...حتی خاطرم هست یک‌بار دزد به خانه‌ی همسایه‌مان آمد | بعد خانم همسایه شروع کرد به جیغ و داد | دزد فرار کرد | پدرم به کوچه آمد و دوید دنبالِ دزد | ولی وسطِ راه بغض‌اش گرفت و برگشت...دلش به حال دزد سوخت...

    امروز عصر رفته بودیم خرید | ناگهان در یک فروشگاه ادکلنی را پیدا کردم که وقتی که بچه بودم پدرم آن را به تن می‌زد | من همیشه دوست داشتم مالِ من باشد و همیشه آن را یواشکی می‌زدم | امروز وقتی که بعد از سال‌ها بوییدمش ناخودآگاه بغض کردم | بعد ادکلن را خریدم | وقتی که آن را به خودم زدم بغض کردم | و از آن لحظه تا الان هر بار بویش در سرم می‌پیچد بغضم می‌گیرد...
    برایم سوال شد که کلاً چرا انقدر گریه می‌کنم و بغضم می‌گیرد؟ چرا تا این حد اشکم دمِ مشکم است؟
    با شنیدنِ خبرِ خوب بغض می‌کنم | با خواندن اشعار حافظ بغض می‌کنم | با کوچک‌ترین دل‌تنگی‌ای بغض می‌کنم | با صدای مادرم بغض می‌کنم | با بوی پدرم بغض می‌کنم | با خنده‌ی خواهرم بغض می‌کنم | با دیدنِ آرامشِ یار بغض می‌کنم | با هر آغوش و حرفِ عاشقانه‌ی بغض می‌کنم | با دوباره دیدنِ گلِ خداداد بغض می‌کنم | با دیدنِ بچه‌ای که در فروشگاه گریه می‌کند بغض می‌کنم...

    یک‌هو به خودم گفتم:"ای دلِ غافل... تو همون آدم احساساتیه شدی...".

    حال اگر می‌خواهید جامدادی‌ام را بسوزانید بسوزانید | اگر می‌خواهید بی اجازه سر وقتِ دفترچه خاطراتم بروید بروید | اگر می‌خواهید به بغض‌هایم بخندید بخندید | فقط بگذارید وقتی که بغضم می‌گیرد گریه کنم | چون آدم‌های معمولی را گذرِ زمان پیر می‌کند | و آدم‌های احساساتی را قورت دادنِ بغض‌های‌شان...

    کيومرث مرزبان
    دستهایت که پـر از سرما بود …
    و نگاهی که گمانم همه اش یخ زده بود …
    و حضورت که به تن داشت لباسی پـشمین …
    ***
    همه گفتند زمستان شده است ..
    ***
    مرضِ عشقِ رقیب
    با تو درمان شده است …
    ***
    چند روزی که گذشت
    مرضِ عشق به دیدارِ من آمد انگار

    من تو را در تبِ این درد سلامی دادم
    با جوابی که به گرمای سلامم دادی …
    من کنون منجمدم !
    من کنون دلسردم !
    ***

    آری انگار زمستان شده است …




    جواد مزنگی
    ممنون باران عزیز.:redface::gol::gol:
    هنو دو روز مونده برم...دی :D
    چشم میگم...فردا.;)
    مرسی دوست خوبم.
    منم ممنونم که تشریف داشتید.
    سلامت باشید.
    شب بخیر...به امید دیدار.
    :smile::gol::gol:
    ممنونم از لطف همیشگی.
    خواهش می کنم...حیف نشد...ایشالا سری بعد.
    نه جمعه اینجا بسته میشه...هوا خوب باشه هفته بعد پروازه...البته بازم برمیگردم به این شهر.
    مرسی باران عزیز....شبتون بخیر و خوشی.
    در پناه حق.
    :smile::gol::gol::gol:
    نه زودی میام...چشم این سری رکورد نمیزنم.
    ببخشید نشد کمکی بکنم....شرمنده فت و فراوون.
    بله همون پیر مرد خوش اخلاق آیا+:biggrin:

    ممنونم ازتون باران عزیز.

    :smile::gol::gol::gol::gol:
    سری قبل سی ماه بود...این سری فکر کنم کمتر میشه.
    نه اون یکی دوستام دارن رکورد من و میزنن...دی
    کادو هم بوقتش چشم میاریم...پل ورسک حوبه؟...دی پلی+:biggrin:

    :smile::gol::gol:
    ممنونم...از محبت شما.
    شما همیشه بنده نوازی کردین...مرسی.

    :smile::gol::gol:
    مرسی باران عزیز.:gol::gol:
    ممنونم دوست خوبم.:smile:
    خب برا همیشه نمیرم که...یه مدت کوتاه...البته تولد شما میام...مگه ما چن تا باران خانوم عزیز داریم که تولدش نباشیم...دی شمع ها رو فوت کن.:biggrin:
    خواهش می کنم...دیگه قرار نشد اینقده چوب کاری کنین...شما خودتون استادین.
    نه اختیار دارید...خوب شد یه خورده حرف زدیم...دلم وا شد....ممنونم که تشریف داشتین.
    خدا رفتگان شمارو هم بیامرزه.
    خب اینم با پیام خصوصی میگم چرا...

    :smile::redface::gol::gol::gol:
    مرسی باران همیشه عزیز خودمون.
    منم خوبم ممنون...ایشالا همیشه خدا شما هم خوب خوب باشین.
    خب نمیشه که یهویی بری باید همون دس دس و بهونه کنی...رفتن ها همیشه سخته...مخصوصا وقتی دوستای خوب داشته باشی.

    :smile::redface::gol::gol::gol::gol::gol:
    خواهش می کنم نظر لطف شماست.
    خب همه این نوشته ها رو کسانی نوشتن که اون شرایط و نوعی تجربه کردن...برا همین به دل میشینه.
    نه دیشب میخواستم این مطلب و تو صفحه ام بذارم...شما آنلاین بودین روم نشد...دی خجالتی.
    بله خدابیامرزه محمد و ...:smile::gol::gol:
    آدمهای زیادی به دیدارت خواهند آمد !
    دستت را می فشارند،
    روی ماهت را می بوسند
    و صمیمانه ترین تبریکات قلبی شان را نثارت می کنند،

    ولی...
    هیچکدام مثل من گوشه مبل خانه ات کز نمی کند !
    هیچکدام برایت شعر نمی نویسد،
    هیچکدام شعر نمی خواند !

    با صدایی که بطور غم انگیزی می گیرد، برایت می خوانم ...
    از غربتم در شهرهای دور،
    از غربتت همین نزدیکی ها،
    از دور بودنت !

    از این سالیان سال،
    از این یک سال دیگر هم،
    از این تولدها،
    از این جشنهای بدون من،
    از این جشنهای بدون تو،
    از آروزهایی که برایت داشتم،
    از آرزوهایی که برایت دارم،
    از آرزوهایی که پشت دستم را داغ کرده ام
    و دیگر نخواهم داشت،

    از وعده های دروغ ..
    اینکه سال بعد می آیم
    و هرگز نیامدنم،
    اینکه سال بعد منتظرم میمانی
    و منتظر نماندنت !

    من روی ماهت را می بوسم،
    صمیمانه ترین تبریکات قلبی ام را تقدیمت می کنم
    و مصرانه وعده میدهم سال بعد، همین موقع می آیم،

    تو میخندی
    و میدانی نمی آیم ...

    نیکی فیروزکوهی
    هر آدمـی
    یک آرزو دارد
    که همیشه برایش
    "آرزو" میماند ...

    مریم قهرمانلو
    وای از
    بی حواسی اول صبح !

    تا بخواهد
    شیرینی رویای دیشب
    از سرت برود و
    یادت بیافتد
    مدتهاست
    او رفته
    و
    تو تنهایی

    میبینی
    دوتا فنجان چای تلخ
    مانده روی دستت ...

    هستی دارایی
    سلام
    شما میتونید من باور دارم، شکلک به دلخواه
    مرسی شما لطف دارین.
    :smile::gol::gol:
    ممنون باران خانوم عزیز...دوست خوب خودمون.
    بله همینه...فقط منتظر همین بودم.;)
    خواهش می کنم، خوبی از خودتونه...مرسی.
    سپاس از لطف و محبت شما.
    شب بخیر...به امید دیدار.

    :smile::gol::gol::gol:
    چقدر نقطه سنجین شما...بله حق با شماس.
    مرسی که تشریف داشتین...هم صحبتی با شما همیشه برا من خوب بوده...ممنونم.
    شبتون بخیر و خوشی...در پناه حق.
    جدی میگم...مثل یه نوع انرژی مثبت میمونه ... شایدم یه نوع جذبه ...از آدمای کمی این حسه رو میگیرم....انگشت شمارن....حتی بعضیاشون تو اد لیستم نیستن...ولی یه احترامی براشون قائلم اینجا...هر چند دورادور...
    خواهش می کنم باران عزیز.
    منم ممنونم.

    شما فکر کنم بخاطر من، تا الان بیدار موندین...اگه اجازه بدین من برم...بلکه شما هم از خوابتون نمونین.

    ایشالا...
    حالا بی شوخی، من همیشه رو اراده و پشتکار شما حساب کردم...حتی اونوقتی که دورادور میشناختمتون...نمیدونم از پستهایی که میذاشتین بود یا آواتارتون...جدی میگم.
    تازه اونوقتم نمیدونستم دی ماهی هستین.
    نه لطفا خودتون و باور کنید و نشون بدین.
    حتما که خوب میشه...مرسی.
    :smile::gol::gol::gol:
    مرسی...ایشالا ردیف میشه.
    خب از شما بعیده دیگه...شما وقت شناسین...من میدونم.;)
    از بس زرنگین خیال میکنن مثل یه انشاء نوشتن وقت میبره.:D
    باشه چشم...ممنون از پیشنهادتون.

    :smile::gol::gol:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا