"زهرا"
پسندها
1,188

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • از تو نگاه از سرلطفی،حتی نگاهی دلنشین کافی است ..
    آری برای شام یک درویش ،آب و کمی نان جوین کافی است ..
    درکشور جانم نمی خواهم فرمانراوای دیگری جز تو
    زیرا به این باور یقین دارم،یک شاه در یک سرزمین کافی است ..
    من جز به اذن حضرت چشمت ،راهی به لب هایت نمی جویم..
    پیشانی ات را پاک کن از اخم ،نامهربان دیوار چین کافی است ..
    شعرو ترانه ،چشمک و ابرو،صیاد یک شیر است یا آهو؟!!
    آماده ام،تیرو کمانت کو؟!صیدم کن ای آهو..کمین کافی است ..
    هرچند با سقفی جدا از هم....سقفی جدا فرسنگ ها از هم ...
    تو دوستم داری همین خوب است ..من عاشقت هستم همین کافی است..
    مهدی عابدی
    خدا در روستای ماست

    خدا در روستای ما كشاورز است

    خدا را دیده ام با كارگر ها مهر را می كاشت

    ایمان را درو می كرد

    خدا روی چمن ها می دمید و می دوید از روی شالیزار

    خدا با باد و گندمزار می رقصید

    گهی با ابرها می رفت گهی با باد می امد

    و اشكش را تهی می كرد روی کشتزار روستای ما
    خدا در روستای ماست

    خدا در روستای ماكشاورز است

    ولی با كدخدای روستای ما برادر نیست

    خدا از ابشار كوه های روستا جاریست

    خدا در روستای ما كشاورز است

    كنار چشمه ی پاكی

    من او را دیده ام با دستهای ساده و خاكی

    خدا هم همچو دیگر مردمان روستا از كدخدا شاكی

    من از این روستای سبز و از این

    بوی شالی گشته ام سرمست

    میان روستای ما

    خدا هرجا كه بوی گندم و اب علف

    باشد در انجا هست

    خدا در روستای ماست

    خدا در روستای ما كشاورز است
    خدا کلمه ی مبهمی است ..
    تنها ابهامی است ..
    که من تمام عمر درگیرش بودم و همیچ نفهمیدم ...
    خدایا باز شرمنده ام!
    "ژهرا"
    خدایا
    حواست بهم هست؟!
    من دارم چیکار میکنم
    واقعا حق من از دنیا اینه؟!
    نمیخوام یه اشتباهو چند بار تکرار کنم
    یادمان باشد
    وقتی کسی را به خودمان وابسته کردیم
    در برابرش مسئولیم
    در برابر اشکهایش
    شکستن غرورش
    لحظه های شکستنش در تنهایی
    و لحظه های بی قراریش
    و اگر یادمان برود
    در جایی دیگر سرنوشت یادمان خواهد آورد
    به گذشته که فکر میکنم خنده م میگیره
    بیشتر که فکر میکنم خنده رو لبام خشک میشه
    چرا یه اشتباهو دوبار تکرار کردم
    چرا خودمو درگیر کردم
    من که زندگی آرومی داشتم
    خودم بودم و خدا
    و یه آرامش خاص
    ولی..
    حیف شد
    ﺩﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ قشنگِ ﺑﺪﻭﻥﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ
    ﻣﺜﻞ ﺁﻭﯾﺨﺘﻦ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﭘﻮﺳﯿﺪﻩ ﺳﺖ
    ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﻭﺭﺗﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻨﺪ
    ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﭘﺲ ﺍﻧﺪﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
    که ﺑﺘﻮﺍﻧﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﯽ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﯿﻮﻓﺘﯽ ﻭ ﺑﺮﻭﯼ
    ﻭ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﻮﯼ ﻧﻤﺎﻧﯽ
    ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺧﻮﺏﺳﺖ
    ﺳﺎﯾﻪ ﺩﺭﺧﺖ خوﺏﺳﺖ
    ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺗﮑﯿﻪ ﮔﺎﻫﯽ، ﺍﺑﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ
    ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﺑﺮﻩ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﮒ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺖ
    ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﭼﯿﻨﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻨﺪ ﺑﺰﻧﯽ ﻭ ﺧﯿﺎﻁ ﺧﻮﺑﯽ ﺷﻮﯼ
    که ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻟﺖ ﺍﻣﯿﺪ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺭﺧﺘﯽ ِ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺎﻭﯾﺰﯼ
    ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨﯽ ﺗﺎ ﻧﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻤﺎﻧﯽ
    ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ، ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ
    ﮐﻪ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯼ ﻫﺮ ﺁﺩﻣﯽ، ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻫﺴﺖ
    و ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ که همه‌ی راه‌هایت را هم‌، امروز بسازی
    که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست..
    از زندگي آموختم هيچ چيز از هيچ کس بعيد نيست آموختم کم آوردن، قسمتي از زندگيست
    آموختم که گاهي وقتها هيچ واژه اي آرامت نميکند
    آموختم به بودن ها دير عادت کنم و به نبودن ها زود، آدمها نبودن را بهتر بلدند
    آموختم گاهي از زياد نزديک شدن، فراموش مي شوي
    آموختم گاهي براي بودن بايد محو شد..
    به اين که بغضم از چي بود به اين که تو دلم چي نيست
    تمام عمر خنديدم
    تمام عمر شوخي نيست..
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا