fahimeh89
پسندها
4,794

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • آن شب ها که آرام و قرار نداری ...
    آن شب ها که مدام بالشتت را جا به جا می کنی ...
    آن شب ها که فکر می کنی چیزی گم کردی ...
    آن شب ها
    اگر ...
    آرامشی ناگهانی سراغت آمد ...
    آن شب ها
    اگر ...
    دستی نوازشت کرد ...
    غریبی نکن ، آن غریبه همان آشنای قدیم است ...
    آرام بخواب .. ، بعد از خوابیدنت آن غریبه قول می دهد زود برود ... زود .....
    وقتي مي روي
    تمام چيزهاي ِ عادي
    يادگاري مي شوند
    حساس مي شوند
    ترك برمي دارند
    بر مبل نمي شود نشست
    كه تو آنجا نشسته بودي
    هوا را نمي شود نفس كشيد
    كه عطر تو آنجا بوده است
    وقتي نيستي
    همه چيز
    تو را يادآوري مي كند
    تو را و نبودنت را
    زمستان آمده است.
    خسته ام
    می خوابم
    بهار که آمد
    پیله ام را می شکافم
    تا با پرهای خیس
    دوباره
    عاشقت شوم.
    باور کن به دیدار ِ اینه هم که می روم،
    خیال ِ تو از انتهای سیاهی ِ چشمهایم سوسو می زند!
    موضوع دوری ِ دستها و دیدارها مطرح نیست!
    همنشین ِ نفسهای من شده ای!


    تا حس تعلیق را تجربه نکنی

    گامهایت برای رفتن محکم نمی شود...
    smart student
    دیگر کلافه می‌شوم و دست می‌کشم
    از این ردیف و قافیه‌هایی که مدتی‌ست...
    کاغذ مچاله می‌شود و داد می‌زنم:
    آقا! چه شد سفارش چایی که مدتی‌ست...


    درخواب می‌روم
    به خاطرات تلخ گذشته
    هیچ نقطه روشنی نمی‌بینم
    دست به دامان ماه می‌شوم انگشت نمای ستارگان
    تا اینکه باد در گوشم زمزمه می‌کند
    دیگردست دیروز رو شده
    باید مشت فردا را بازکنی
    بابغض می‌خندم
    وباهق هق می‌رقصم
    در سیل اشک غوطه می‌خورم
    جیغ می‌کشم
    وازخواب می‌پرم
    به آغوش آفتاب
    .
    .
    .

    ممنون از پستتون در تاپیک گلستان شهدا...

    _____

    لطف کردین،بازم تشریف بیارین.
    نباید کسی بفهمد
    دل و دستِ این خسته‌ی خراب
    از خوابِ زندگی می‌لرزد.
    باید تظاهر کنم حالم خوب است
    راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...
    راهی نیست.
    مجبورم!
    باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم
    در تـــــو

    هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

    آدم

    به چشم های تو معتاد می شود...
    حمید مصدق

    شعرم خوب بود؟
    رو در روی حرم تو خیابون نشسته بودم تا شعری بگم قبل ورودم به حرم
    و اذن بگیرم
    که این شعر رو گفتم
    محتاجم به دعا
    ز من فاصله بگیر…
    هر بار که به من نزدیک میشوی…
    باور میکنم هنوز میتوان زندگی را دوست داشت
    از من فاصله بگیر…
    خسته ام از امید های کوتاه…
    از زندگی در خیال…
    اینم شعر من بود که در وصف علی اکبر گفتم شاید زیاد خوب نشده باشه اما خیلی اینو دوس دارم جلوی حرمش گفتم
    سوی میدان میروی ای سرو دل آرای من
    رحم نبود یکجوی اندر دل اعدای من
    یک نظر بنما تو براین چشم خون پالای من
    هجر تو مشکل بود جان میرود ز اعضای من
    ماه فوق الارضیم بنهاده رو بر اوج وصل
    بهر پیکار عد و زن خویش را بر موج وصل
    تاشوی ملحق بیاران باده نوش فوج وصل
    شبه پیغمبر چراغ محفل شب های من
    ای شبیه مصطفی ای تحفه عهد الست
    ای که از هجر و فراقت رشته عمرم گسست
    کشتی طوفانیم اندر میان گل نشست
    زندگی صعب است از بعد تو ای برنای من
    دیر بنمودی طلوع زود بنمودی غروب
    یوسف کنعانیم در کرببلا کردی رسوب
    خانه دل زاشک چشما نماز ینغم در کروب
    گه زتو گریم گه از از عباس مه سیمای من
    گاه نالم از فراق یاوران مردان راد
    هریک مقتول کین از ضربت قوم شداد
    فیض عضما شد نصیب هر یک از مهر و داد
    یاسین را ذکر مولا گشته از ایمان من
    علیک سلام خوبین ؟ حالتون چطوره؟ خوشحالم از دوستی با شما فهیمه بانو معلومه باطن زیبایی داری که روحت این نوع شعر ها رو انتخاب میکنه
    نگاهم میکنی‌
    و به زبان می‌‌آوری
    دلتنگم
    می‌ شنوم
    ... و باور می‌‌کنم سخنت را
    ولی‌ افسوس
    فراموش کرده ام
    در این دنیا
    انسانها آموخته اند
    به زبان بیاورند
    نداشته‌هایشان را

    اسمـت را مـوج می‌بـرد
    خـودت را کـِشتـی
    مـوهایـت را بـاد
    و یـادت را
    دفـتـر گمــ شـده‌امــ ...
    اسممــ را
    سنـگی نـگه مـی‌دارد
    خـودمــ را گـوری،
    و یـادمــ را ...
    مـهمــ نـیسـت!
    داشتم برای عروسکهایم لباس می دوختم
    داشتم با ابرها قصه می ساختم
    و لالایی می خواندم
    برای گلهای باغچه
    گنجشک مرده ام را که خاک کردم
    تو
    سوار بر دوچرخه ای قدیمی
    از کوچه گذشتی
    و برایم دست تکان دادی...

    سلام فهیمه بانو تشکر بابت شعرتون خیلی زیبا و پر محتوا بود یه سوالی داشتم خدمتتون این شعر خودتونه؟ خیلی زیبا بود
    "آدم باید
    یه تو داشته باشه
    که هروقت از همه چی خسته و ناامید بود
    بهش بگه:
    مهم اینه که تو هستی! بی خیال دنیا..."



    راستی
    چطوری تو؟
    خودت را جای آفتاب بگذار!

    صورت آفتابگردان را ببین...



    شاد باش و بخند،

    حتی اگر تمام دنیا هم وارونه شد!

    به وارونگی اش بخند...

    [IMG]

    آری

    کودکانه قید غصه های بزرگ را باید زد...
    smart student
    اجازه؟؟؟
    اشک سه حرف ندارد....
    اشک خیلی حرف ها دارد...
    (حسین پناهی)
    یاد گرفتـــه ام
    انسان مدرنـــی باشــــم
    و هــر بار که دلتنـــــــگ میشــــوم
    بـه جای بغـــــض و اشــــک
    تنهـــا به این جملـــه اکتفــا کنـــم کــه
    هوای بـــد ایــن روزهــا
    آدم را افســــــــرده میکنـد ..!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا