يک روز
چيزی پس از غروب تواند بود
وقتی , نسيم زرد ,
خورشيد سرد را
چون برگ خشکی از لب ديوار رانده است !
وقتی ,
چشمان بی گناه من , از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
                          تا انزوای مرگ
ناديده خوانده است
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته
                                        از کار مانده است
چيزی پس از غروب تواند بود .
  
                                                                                             فريدون مشيری
مرسی عزيزم ...
