نه باران مي بارد و
نه تو برمي گردي
چه نگاهِ دلواپسي دارد اين عشق
هر روز
از درختان غبار آلود همين خيابانِ خسته
سراغت را مي گيرم
همين درختان که ديري است
رد پاي عبور تو را از ياد برده اند
کجايي؟
به کجا رفته اي؟
و تا چندمين روزِ اين همه سالِ بي باران
بايد به جستجوي تو باشم؟
دوباره نگاهم مي کنند
همين درختاني خسته
صبور و ساکت
فقط نگاهم مي کنند!
به خانه بر مي گردم
و باز هم همان لبخند هميشگي
که آن را چون ترانه اي
بر تاقچه خانه ام
به يادگار گذاشته اي
رو به روي پنجره مي نشينم
بي آب و بي آفتاب
نه باران مي بارد و
نه تو بر مي گردي
اما تعجب مي کنم
که پس از اينهمه سال بي باران
چرا اين گلدان کوچک
که در خانه دلم به يادگار گذاشته اي
گل را فراموش نمي کند؟