در سکوت دل نشين نيمه شب ،
مي گذشتيم از ميان کوچه ها .
راز گويان ، هر دو غمگين ، هر دو شاد !
هر دو بوديم از همه عالم جدا .
.....
تکيه بر بازوي من مي داد گرم ،
شعله ور از سوز خواهش ها تنش .
لرزشي بر جان من مي ريخت نرم ،
ناز آن بازو به بازو رفتنش .
.....
در نگاهش ، با همه پرهيز و شرم ،
برق مي زد آرزوئي دل نشين .
در دل من ، با همه افسردگي ،
موج مي زد اشتياقي آتشين .
.....
زير نور ماه ، دور از چشم غير ،
چشم ها بر يکدگر مي دوختيم .
هر نفس صد راز مي گفتيم و باز ،
در تب ناگفته ها مي سوختيم .
.....
نسترن ها از سر ديوارها ،
سر کشيدند از صداي پاي ما .
ماه مي پائيدمان از روي بام ،
عشق مي جوشيد در رگ هاي ما .
.....
سايه هامان مهربان تر ، بي دريغ ،
يکدگر را تنگ در بر داشتند .
تا ميان کوچه اي با صد ملال ،
دست از آغوش هم برداشتند .
.....
باز هنگام جدائي در رسيد ،
سينه ها لرزان شد و دل ها شکست .
خنده ها در لرزش لب ها گريخت ،
اشک ها بر روي روياها نشست .
.....