غم زمانه که هیچش گران نمی بینم
دواش جزمی چون ارغوان نمی بینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی بینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آیینه رویش عیان نمی بینم
قد تو باشد از جویبار دیده من
بجای سرو جز آب روان نمی بینم
در این خمار کسم جرعه ای نمی بخشد
ببین که اهل دلی در میان نمی بینم
من و سفینه حافظ که جز درین دریا
بضاعت سخن درفشان نمی بیم