هی بالا رفتم ، هی افتادم...
تو می دانستی که من از تنهایی، و تاریکی می ترسم
ولی فیتیله ی فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
بی چراغ قلمی پیدا کردم
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم،نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آوازهای من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
عده ای سر بر کتابم می گذارند و رویا می بینند!
اما چه فایده؟
هیچ کس از من نمی پرسد
بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟