گاهی وقتها روی نیمکت تنهایی ام می نشینم ...
آن زمان که چشمهایم پر از غوغای رها شدن است ...
تنها خواهش دلم حضور کسی است در کنار من ...
روی این نمیکت ...
نه کلامی می خواهم ...
نه نگاهی که محسور کند مرا ...
تنها صدای آرام بخش یک نفس کافیست ...
همین...
که از چشم خود هم خطا ها دیده ام
به خاکستر دل نگیرد شراب
من از برق چشمی بلا دیده ام
وفای تو را نازم ای اشک غم
که در دیده عمری تو را دیده ام
طبیبا مکن منعم از جام می
که درد درون را دوا دیده ام
حریم خدا شود چه شبها دلم
که خود را زعالم جدا دیده ام
از آن رو نریزد سر شکم به چشم
که در قطره هایش خدا دیده ام