من از تراکم ابرهاي سياه مي ترسم
من از فاصله بين ابرها مي ترسم
اي بهترينم، من از فاصله مي ترسم و کسي
دلهره هاي بزرگ قلب کوچکم را نمي شناسد
و يا اشکهاي سرازيرم را در دل شب نمي بيند
جنس هر اشک خود شيشه اي از عشق است
گويند که شيشه ها عاشق نمي شوند
ولي وقتي روي شيشه بخار گرفته اي نوشتم دوستت دارم؛
گريست....
از دوريت قلبم نيز بي اختيار ميگريد...
قلبي که شيشه اي نيست، ولي در سکوت و
دوريت در در آن طرف مرزها مي شکند
چشمانم در فراغت به نقطه اي دور در سرخي غروب مي نگرند
و در انتظار برگشت خورشيد هستي بخش تا هنگام طلوع
معناي سرخي عشق و تاريکي فاصله را تجربه مي کنند