توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد مي شود.» در روزهاي جشن، حسن كچل روي كدو تنبل بزرگي عكس صورت مي كشيد و آن را روي سرش مي گذاشت و راه مي رفت. مردم ازخنده روده بر مي شدند، چون به نظر مي رسيد، يك نفر با دو كله ي كچل راه مي رود. شهرت حسن در شهر كوچكشان پيچيد و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد كه برايش چنين خواستگاري پيدا شده است؛ عصباني شد و از پدرش خواست، پوست حسن كچل را بكند. پادشاه وقتي فهميد حسن ديوانه است، دستور داد او را به يك شهر دورتبعيد كنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به يك جاي دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر ديوانگي كردي كه كار دستت داد. بايد از اين شهر به يك جاي دور بروي.