پیرجو
پسندها
16,573

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام و تشکر ,دوباره تقاضا می کنم لا اقل 50 درصد تایپیک هارو حذف کنید .ممنون
    در خواست حذف تمام تایپیک های g70را دارم .خیلی فوریه
    یک سری به صفحه گوگل بزنین درباره همون تاپیکی که گفتم بیش از پیش متوجه منظور من میشوین
    در ضمن این تاپیک اصلا سیاسی نبود .........متوجه شدم که خانم افسون بهتون گفتن
    اصلا سیاسی نبود و کاملا در جهت اتحاد بود
    اگر آرا رو دقت کنین تنها 20 نفر این وسط به هر دو گزینه رای ندادن که در بین اونها عده ای فکر میکردن فقط انتخاب یک گزینه است ....عده ایم متاسفانه معنی نظرسنجی چندگانه رو نمیدونستن !!!!!!!
    سلام مهندس پیرجو
    هر دو گزینه فعال بود ......و من اینو گفتم ........تعداد آرا هم اتحاد رو نشون داد
    حقیقتش خودم هم به فکر قفل نظرسنجی بودن و ممنون
    ولی دلیل قفل تاپیک رو متوجه نشدم
    کل تاپیک منظورم بود
    حذفشم کردی کردی چون همش جنجال و سیاسیه
    ممنون که گفتی
    نمیدونستم :biggrin:

    تو استورم سکوریتی هم سالهــــــــــــای بسیار دور خودم اکسپلویت پابلیک میکردم :دی
    پیرجو جان بگو تو کدوم تالار تقاضا مو بنویسم..من شدیدا نیازمند فایل مش و حل مثال حل شده نرم افزار Fluent ورژن 12 یا 13 هستم...........جریان 3 بعدی جابجائی طبیعی و تابش درون محفظه مکعبی
    سلام دوست عزيز در قسمت زندگينامه مرقوم نموديد "تنها کسی که هیچ وقت تنهام نذاشت، تنهایم بود" لازم به ذكر است تنهايي كس نيست بلكه حس است .
    سلام مهندس ممنون که از پست های مفید تالار معماری هم حمایت میکنین:gol:
    سلام
    لطفا بررسی شود

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/299393-نرم-افزار-تبدیل-واحد(با-تفکیک-واحد)
    براي خواندن ادامه داستان به لينك زير برويد.
    داستان زندگي بتي
    توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد مي شود.» در روزهاي جشن، حسن كچل روي كدو تنبل بزرگي عكس صورت مي كشيد و آن را روي سرش مي گذاشت و راه مي رفت. مردم ازخنده روده بر مي شدند، چون به نظر مي رسيد، يك نفر با دو كله ي كچل راه مي رود. شهرت حسن در شهر كوچكشان پيچيد و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد كه برايش چنين خواستگاري پيدا شده است؛ عصباني شد و از پدرش خواست، پوست حسن كچل را بكند. پادشاه وقتي فهميد حسن ديوانه است، دستور داد او را به يك شهر دورتبعيد كنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به يك جاي دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر ديوانگي كردي كه كار دستت داد. بايد از اين شهر به يك جاي دور بروي.
    روزي روزگاري، در خانه اي كوچك زن و شوهر پيري با تنها پسرشان زندگي مي كردند. اسم اين پسر حسن بود. حسن كچل بود و يك موي توي سرش نبود. مادر برايش قصه مي گفت و او به قصه ي حسن كچل و دختر پادشاه بيشتر علاقه داشت. حسن كم كم بزرگ شد ولي دنبال هيچ كاري نمي رفت. تنبل نبود. همه دنيايش رويا و خيال بود. پارچه ي سفيدي روي سرش مي بست. عبايي روي دوشش مي انداخت. تسبيح به دست مي گرفت و مي گفت:« من بايد داماد شاه بشم. »مادرش مي گفت:« آخه پسرم نه باباي ثروتمندي داري و نه شغل و قيافه اي! خيلي شانس داشته باشي بتوانم يك دختر كچل برات پيدا كنم.»حسن مي گفت:« مادر چه حرفها مي زني؟ شانس كه به پول داشتن و قيافه نيست. مگر توي قصه ي خودت حسن كچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مي گفت زندگي واقعي با قصه خيلي فرق دارد، حسن قبول نمي كرد. مادرش مي گفت:« پسرم اگر اين حرفها به گوش پادشاه برسه تيكه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به اين حرفها بدهكار نبود.
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا