اوه اوه اوه...دقيقا يادمه منم يه همچين كاري كرده بودم....فراموشش كرده بودم داداش...
يه روز سركلاس بوديم ..ماه رمضون بود...منم روزه نبودم...داشتم واسه خودم يه لقمه نون وپنير و سبزي جانانه ميخوردم...البته از قبل لقمه هاي كوچيك كوچيك درست كرده بودم كه بتونم تندتند بخورم...بعد دقيقا همين اتفاق افتاد و منم به استاد تعارف كردم...نميشناختمش ..يكي از استادامون فكركنم منطق بود بيمار شده بود اين بجاش اومده بود...منم بهش تعارف كردم...اونم اصلا دستم رو رد نكرد و نشست يه دل سير نون و پنير سبزي نوش جان كرد..چشمام چهارتا شده بود..گفتم اين طفلي چقدر گرسنه بود ماه رمضوني چه ثوابي كردم...بعد گفت هنوز بچه ها نيومدن...يا من زودتر اومدم...گفتم واسه چه كلاسي گفت الان ساعت كلاس منطق هست ديگه ...گفتم نه استاد نداريم....گفت پس من برگ چغندرم...يهويي لقمه همچين پريد تو گلوم كه داشتم خفه ميشدم....اما بعداز اون خيلي باهم رفيق شديم...استاد نبود فرشته بود....آخر ترم هم يه حال اساسي به همه داد و سختترين درسمون رو نمره گرفتيم اونم عااااااالي...