چشمان من به دیده او خیره مانده بود
جوشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آه از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از کینه بر کشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامان آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از حسرت که این منم
باز آن لهیب شوق و همان شورو التهاب
باز آن سرود مهرو محبت ولی چه بود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر آن نبود
سلام دالانه بهشتو که گذاشته بودین من تازه خوندم میخواستم بگم واقعا ممنون خیلی دلم میخواس یه باره دیگه بخونمش