من که چیزی نگفتم..
دیدم چند روزیه پیدات نیست به امیر گفتم خبری ازت بگیره ببینه کوجاییی..! (پنج روز قبل)
امیر هم گفت که خوبی ایشاالله چند روز دیگه میایی..
مگه چجوری اسمس داده..
پیاما که جواب دادی زیاد بود نه..
هوا هم بسیااااار گرمه..
آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید: بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی دانست بیاموخت . . .
عید مبعث مبارک باد .