من ازاین خاک،
از این قصه افلاک،
ازاین باد پر ازتاب،
که می ترسیدم...
شانه هایی چون عشق
شانه هایی چون دوست
شانه هایی پراحساس عزیزی آمد!
ومرا پشت نفس هاش بهاری بخشید!
که پرازعطر لطیف همه نامش بود!
ومن ازهیبت این نام به خاک افتادم!
ومن ازغربت این نام میان شهرم
مانده بودم غمگین!
وخجالت همه تاب وتنم راسوزاند!
راستش...
اونپرسید چرا دورشدم...
یا چرادور شدیم!
اوفقط دست تکان داد برامان وهنوز...
عطر آن سیبِ درِباغ خدا
می کند مست همه آدم را!
از این قصه افلاک،
ازاین باد پر ازتاب،
که می ترسیدم...
شانه هایی چون عشق
شانه هایی چون دوست
شانه هایی پراحساس عزیزی آمد!
ومرا پشت نفس هاش بهاری بخشید!
که پرازعطر لطیف همه نامش بود!
ومن ازهیبت این نام به خاک افتادم!
ومن ازغربت این نام میان شهرم
مانده بودم غمگین!
وخجالت همه تاب وتنم راسوزاند!
راستش...
اونپرسید چرا دورشدم...
یا چرادور شدیم!
اوفقط دست تکان داد برامان وهنوز...
عطر آن سیبِ درِباغ خدا
می کند مست همه آدم را!