ترکیه
پسندها
49

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره



  • این سناریوی زندگی ام بود

    که همیشه

    در گیر واژه هایی باشم

    که سر و تهی ندارد !

    در دوره سنگینی

    ذهنم از روی فاصله ها پرید

    و

    دنیای من

    از کوچکترین شهرها هم

    کم جمعیت تر شد ...

    نمی دانستم

    به سوی چه تنهایی

    بزرگی می روم

    و این ندانستن

    روزهایم را

    از خوشی های کوچکی

    لبریز کرده بود ...

    اما عادت کرده بودم

    به همین روز مر گی ها

    به حس هایی

    که

    در لحظه ها

    جاری

    می شوند

    و می میرند ...!
    سلام
    مگه نمیدونید شما؟ من کلا بی جنبه تشریف دارم
    حلالی شما، همیشه هم بودی
    ایشالا به سلامتی بری و برگردی، راستی مارم دعا کن، شاید به راه راست هدایت بشیم...
    تاپيكتون كجاست؟ ميشه لينكش رو بدي؟ آخه رفتم نديدم...


    باد می وزد ...

    هراسان به این سو و آن سو می روم

    به دنبال هویتم ...

    در میان آسمان و زمین

    معلق مانده ام و نمی دانم

    میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

    می خواهم خودم باشم ...

    و امروز حتی

    باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!
    سلام
    از اینکه می بینم حالت خوبه خوشحالم،راستی شما چیزی از من نپرسیدی که من جواب بدم.راستی اگه تو کربلا تونستی عکس از حرم و ... بندازی برای من بفرست.
    سوالت رو هم بپرس ،بهت جواب می دم.
    برات آرزوی خوشبختی می کنم.امیدوارم سالم و شاد برگردی.:gol:
    حلالت کردم تیناجان..انشالا سالم بری سلامت برگردی
    سلام!
    چه مطلبی که میگی از 6ماه قبله؟ معتبره؟اگه تایید نشد, متونی برام بفرستیش؟ مرسی!
    ترکیه جان یه سری به تاپیکی که ادمین توی همون تالار گذاشته بزن.تاپیکها خود به خود تایید نشده هستن و اگر مشکلی نداشت تایید میشن و کاربران میتونن ببینن


    می دانم می خواهی رها شوی ...

    این روزها همه در فکر پرواز، پرپر می زنند !

    من هم می خواستم رها شوم ...

    دوبال هم داشتم ...

    پرواز را هم آموخته بودم !

    برای پر کشیدن بهانه ها داشتم ...

    اما هنوز پايبند زمینم ...

    من اهل خاکم !

    .

    .

    .

    و همچنان مي خواهم از زمین اوج بگیرم و رها شوم ...!
    عید تو هم مبارک باشه
    خودت چطوری، خوبی؟
    دنیات قشنگتر شده؟
    نور به اندازه کافی داری؟
    هواش چطوره ؟
    رنگاشو دوست داری؟
    .
    .
    .
    .
    امیدوارم همیشه شاد وپیروز باشی.:gol:
    ...دیر فهمیده بود و باز گریان بود . حقیقت را به یاد آورد ولی فرصتی نبود . می خواست بازگردد و حقیقت را به همه بگوید ، ولی فرصتی باقی نمانده بود و باز هم مهر سکوت بر لبانش فرود آمد ...

    دراز کشید و چشمانش را بست و بازگشت به دنیایی که از آن آمده بود . همان دنیایی که با گریه از آن جدا شده بود ، ولی معلوم نبود که مثل قبل بخواهد به آن جا باز گردد یا نه !

    شاید بی هیچ توشه ای بازگشت و شاید تو تنها اندکی زودتر از او بفهمی ،بفهمی که جاده ات بی باز گشت است و سفری در پیش داری که باید با توشه ای پر به سرزمینی که گریان از آن آمدی باز گردی تا خندان باشی و سرافراز ...

    جاده را ببین ! رهگذرانش را ، تابلوهای راهنما را ، نه چراغ های رنگارنگ و چشمک زن و وسوسه انگیزش را ، خودت نور باش ...!
    زمانی که آمد چشم هایش گریان بود ،شاید به خاطر مهر سکوتی که بر لبانش بود و یا ورود به دنیایی شوم . زمینی که تبعیدگاه اولین جدش بود : آدم !

    چشم هایش را بسته بود . شاید نمی خواست ببیند ، شاید ترجیح می داد در دنیای خودش باشد ...

    ماه ها سخن نگفت و تا زمانی که لبانش از هم بشکفد هر آن چه می خواست باز گوید را فراموش کرد !

    به اجبار قدم در راهی گذاشت که باید می پیمود ..... تا انتها !

    آغازش زهر بود با اشک و آه ، ولی اندکی که گذشت به ظاهر شیرین شد . به ظاهر شیرین تر از عسل ! همه چیز نو بود . تاریکی و روشنی را می شکافت و میرفت و برایش دور از ذهن بود که روزی آرزو کند این جاده تکراری شود ...

    روزی با آرزوی برگشت ، روزی که با حسرت پشت سر را بنگرد و بخواهد که بازگردد و دوباره شروع کند ، ولی دریغ از یک گام که بتواند رو به گذشته بردارد ...

    روزی که به بن بست غم برسد ، تلخی این راه نیز شاید دوباره آغاز شود . آرام آرام سرعتش کند می شد و می رفت که بایستد . نمی خواست بیش از این پیش برود و پیر شود . تازه به یک سویی راه ، پی برده بود و می دید که به انتها نزدیک است ...


    قامت می بندم بر روی سجاده ایی که هر روز به انتظار وصلش پهن می شود و آغاز می کنم همان زمزمه های همیشگی را ...

    و هر بار که می خواهم خود را جاری ببینم در لذت حضورش ، شرمنده می شوم از تک تک کردارهایی که جز ندامت حاصلی ندارد !

    نمی دانم شاید هیچ گاه نرسم به آن جایی که حق بندگی ام و حق خداوندی اش را به جا بیاورم ...!


    صدای شرشر باران و شیشه ی بخار گرفته ی اتاق ...

    بسوی پنجره می روم بازش می کنم، چشمانم را می بندم ...

    دستم را بیرون می برم تا حس باران بر تمامی وجودم لبریز شود ...

    اکنون چشمانم را گشوده ام ...

    فرشته ایی همراه با قطره ی باران بر دستم نشسته است ...

    پرسیدم حیف است از این همراهی و بر زمین نشستن و زیر دست و پا ماندن !

    گفت : من فقط یک همراهم برای رساندن قطره ی باران و دوباره باز خواهم گشت ...

    بسوی آسمان برای همراهی قطره ایی دیگر و بارانی دیگر ...

    گفت و ... پر کشید !

    با خود اندیشیدم : پس من هم ...


    مهتاب
    باشه سعی می کنم :دی
    من میدونم با کی صحبت کنم
    اطلاعات دیگه ای نداری؟ جدید یا قدیم
    ای نگهت خواستگه آفتاب
    بر من ظلمت‌زده یک شب بتاب
    پرده برانداز ز چشم ترم
    تا بتوانم به رخت بنگرم
    ای نفست یار و مددکار ما
    کی و کجا وعده‌ی دیدار ما…


    شعبان، به نیمه خود رسیده و اشتیاق جهان، به بی‏نهایت. گویند برای آمدنت باید به انتظار ایستاد، نه به انتظار نشست. ما ایستاده ایم چرا که در قلبمان زمزمه ایست. خبری در راه است
    :gol:ختم قرآن کریم ویژه ماه شعبان برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولیعصر(دوره سوم):gol:
    ولادت منجی عالم بشریت حضرت امام زمان بر شما مبارک
    خداوندا!
    اگر روزی بشر گردی
    ز حال بندگانت با خبر گردی
    پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
    خداوندا تو مسئولی
    خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
    در این دنیا چه دشوار است
    چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

    سلام تینا ی عزیزم
    خوبی؟
    روز جمعت بخیر...
    پیامم بهت رسید؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا