بچه که بودم از کلاغ میترسیدم
ولی حالا
به قدری آسمان سیاه است
که شب هم در آن گم میشود چه رسد به ...
البته هنوز درخت سبز و
رودخانه جاری است.
کفتار را باید کشت.
جنگل وحشیتر از درد است، میدانم
اما رسالتم این است
چنان که بامداد گفته بود:
"هرگز از مرگ نهراسیده ام.
اگر چه دستانش ، از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گور کن
از آزادی آدمی
افزون باشد. ... "
پیشتر گفته بودم
من هم از نسل بامدادم
من هم از نسل فریادم
صدات را پایین بیاور !
به خدا قسم سر پل منتظرت میایستم
نه با دشنه و چماق
بلکه با کوله بار فراوانی از شرمساری و ندامت
که سخت بر دوش میکشی ...!