b A N E l
پسندها
202

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ای بابا..کجا میری..این سایت هی ارور میده...نمیذاره سریع جواب بدم...
    خوشحال شدم که دیدم هستی..
    خدانگهدارت
    حالم خوب است
    هنوز خواب مي‌بينم
    ابري مي‌آيد
    و مرا تا سرآغازِ روييدن ... بدرقه مي‌کند.

    تابستان که بيايد
    نمي‌دانم چندساله مي‌شوم
    اما صداي غريبي
    مرتب مي‌گويدم:
    - پس تو کي خواهي مُرد!؟

    ري‌را ...!
    به کوري چشمِ کلاغ
    عقاب‌ها هرگز نمي‌ميرند!

    مهم نيست
    تو که آن بيدِ بالِ حوض را
    به خاطر داري ...!
    همين امروز غروب
    برايش دو شعر تازه از "نيما" خواندم
    او هم خَم شد بر آب و گفت:
    گيسوانم را مثل افسانه بباف!
    وقتي که ديگر نبود ،

    من به بودنش نيازمند شدم.

    وقتي که ديگر رفت ،

    من در انتظار آمدنش نشستم.



    وقتي که ديگر نمي توانست مرا دوست بدارد ،

    من او را دوست داشتم.

    وقتي که او تمام کرد ،

    من شروع کردم .

    وقتي او تمام شد ،

    من آغاز شدم .

    و چه سخت است تنها متولد شدن ،

    مثل تنها زندگي کردن

    مثل تنها مردن ...
    از تارم فرود آمدم، کنار برکه رسيدم.
    ستاره‌اي در خواب طلايي ماهيان افتاد.
    رشتۀ عطري گسست.
    آب از سايۀ افسوسي پر شد.
    موجي غم را به لرزش ني‌ها داد.
    غم را از لرزش ني‌ها چيدم، به تارم برآمدم، به آيينه رسيدم.
    غم از دستم در آيينه رها شد: خواب آيينه شکست.
    از تارم فرود آمدم، ميان برکه و آيينه، گويا گريستم.
    تو هم که نبودی خب...هیممممم..
    پسر خاله من نامهلبون نیستم که.....همش به یاد همتون بودم..حتی یادم بود که قراره برات برم خواستگاری[IMG]
    نیگا کن کی اینجاست...پسرخاله مهربون من اومده...فداش بشه دخترخاله
    خداحافظ ...!
    خداحافظ پرده‌نشين محفوظِ گريه‌ها
    خلاصه‌ي هر چه همين هواي هميشۀ عصمت!
    خداحافظ ...!

    حالا ديدار ما به نمي‌دانم آن کجاي فراموشي
    ديدار ما اصلا به همان حوالي هر چه باداباد
    ديدار ما و ديدارِ ديگراني که ما را نديده‌اند.
    قرارِ ما از همان ابتداي علاقه پيدا بود
    قرار ما به سينه سپردن دريا و ترانۀ تشنگي نبود

    نه، ...
    ديگر فراقي نيست
    حالا بگذار باد بيايد
    بگذار از قرائت محرمانه‌ي نامه‌ها و رؤياهامان شاعر شويم
    ديدار ما و ديدار ديگراني که ما را نديده‌اند
    ديدار ما به همان ساعتِ معلوم دل‌نشين
    تا ديگر آدمي از يک وداع ساده نگريد
    تا چراغ و شب و اشاره بدانند که ديگر ملالي نيست!

    حالا مي‌دانم سلام مرا به اهلِ هوايِ هميشۀ عصمت خواهي رساند.
    يادت نرود گلم
    به جاي من از صميم همين زند‌گي
    سر و رويِ چشم به راه ماندگانِ مرا ببوس!
    ديگر سفارشي نيست
    تنها، جانِ تو و جانِ پرندگان پربسته‌اي که دي ماه به ايوانِ خانه مي‌آيند.
    خداحافظ!
    نه من سراغ شعر مي‌روم
    نه شعر از منِ ساده سراغي گرفته است
    تنها در تو به شادماني مي‌نگرم ري‌را
    هرگز تا بدين پايه بيدار نبوده‌ام.

    از شب که گذشتيم
    حرفي بزن سلام‌نوش ليمويِ گس!

    نه من سراغ شعر مي‌روم
    نه شعر از منِ ساده سراغي گرفته است
    تنها در تو به حيرت مي‌نگرم ري‌را
    هرگز تا بدين پايه عاشق نبوده‌ام
    پس اگر اين سکوت
    تکوين خواناترين ترانه‌ي من است
    تنها مرا زمزمه کن اي ساده، اي صبور!

    حالا از همه‌ي اينها گذشته، بگو:
    راستي، در آن دور دستِ گم‌شده آيا
    هنوز کودکي با دو چشمِ خيس و درشت، مرا مي‌نگرد؟
    بيا برويم رو به روي بادِ شمال
    آن سوي پرچين گريه‌ها
    سرپناهي خيس از مژه‌هاي ماه را بلدم
    که بي‌راهه‌ي دريا نيست.

    ديگر از اين همه سلام ضبط شده بر آدابِ لاجرم خسته‌ام
    بيا برويم!

    آن سوي هر چه حرف و حديثِ امروز است
    هميشه سکوتي براي آرامش و فراموشي ما باقي‌ست
    مي‌توانيم بدون تکلم خاطره‌يي حتا کامل شويم
    مي‌توانيم دمي در برابر جهان
    به يک واژۀ ساده قناعت کنيم
    من حدس مي‌زنم از آواز آن همه سال و ماه
    هنوز بيت ساده‌يي از غربتِ گريه را به ياد آورم.

    من خودم هستم
    بي خود اين آينه را روبروي خاطره مگير
    هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است
    تنها شبي هفت ساله خوابيدم و بامدادان هزار ساله برخاستم.
    مي‌ترسم، مضطرب‌ام
    و با آن که مي‌ترسم و مضطرب‌ام
    باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
    مي‌آيم کنار گفت‌وگويي ساده
    تمام رؤياهايت را بيدار مي‌کنم
    و آهسته زير لب مي‌گويم
    برايت آب آورده‌ام، تشنه نيستي؟
    فردا به احتمال قوي باران خواهد آمد.
    تو پيش‌بيني کرده بودي که باد نمي‌آيد
    با اين همه ... ديروز
    پي صدايي ساده که گفته بود بيا، رفتم،
    تمام رازِ سفر فقط خوابِ يک ستاره بود!

    خسته‌ام ري‌را!
    مي‌آيي هم‌سفرم شوي؟
    گفت‌وگوي ميان راه، بهتر از تماشاي باران است
    توي راه از پوزش پروانه سخن مي‌گوييم
    توي راه خواب‌هامان را براي بابونه‌هاي دره‌اي دور تعريف مي‌کنيم
    باران هم که بيايد
    هي خيس از خنده‌هاي دور از آدمي، مي‌خنديم،
    بعد هم به راهي مي‌رويم
    که سهم ترانه و تبسم است
    مشکلي پيش نمي‌آيد
    کاري به کار ما ندارند ري‌را،
    نه کِرم شب‌تاب و نه کژدمِ زرد.

    وقتي دست‌مان به آسمان برسد
    وقتي که بر آن بلنديِ بنفش بنشينيم
    ديگر دست کسي هم به ما نخواهد رسيد
    مي‌نشينيم براي خودمان قصه مي‌گوييم
    تا کبوترانِ کوهي از دامنه‌ي رؤياها به لانه برگردند.

    غروب است
    با آن که مي‌ترسم
    با آن که سخت مضطرب‌ام،
    باز با تو تا آخر دنيا خواهم آمد.
    پسين، پسين هر پنج‌شنبه‌ي بي‌خبر
    ما سرِ قرارمان بوديم
    نه ميل بوسه رويمان را زمين مي‌گذاشت
    نه ما کوله‌بار دقايق را
    اصلا تمام هفته‌ها و هزاره‌هاي هم‌آغوشي
    پر از حلولِ حيا در ملاقاتِ گريه بود
    اما پسين،‌ پسين هر پنج‌شنبه‌ي بي‌خبر
    ما سر قرارمان بوديم
    هيچ حرفي از بگومگوي ستاره با شب نبود
    تا شبي، شبي که بي‌گاه خواب‌مان در ربود
    کسي آمد آهسته صدايم کرد و رفت
    خبر آوردند که پرنده‌ي فال‌فروش کوچه‌ي ما مرده است
    پس از آن به بعد بود
    که ديديم تنها باد، باد مي‌آيد و باد
    پس از آن به بعد بود
    که شنيديم ما بي‌چراغ و راه بي‌مسافر است
    پس از آن به بعد بود
    که همه‌ي روزهاي معمولي ما
    پاره‌يي از پسينِ همان پنج‌شنبه‌هاي حيا در ملاقاتِ گريه
    اگر اشتباه نکنم
    به گمانم آخرين ديدار ما
    بالاي بُن‌بستِ همين باغ صنوبر بود
    تو پيراهن بنفشي از بارش پروانه پوشيده بودي
    باران هم مي‌آمد،
    زير درختي که بر پرچينِ پسين خميده بود
    چيزي جز چراغي شکسته،
    سنگچينِ اجاقي خاموش،
    و دو سه کبريتِ سوخته نديديم.

    اگر اشتباه نکنم
    به گمانم کسي بالاي بُن‌بستِ باغ صنوبر نوشته بود:
    - چه بسيار که به جستجوي آن دروازه‌ي بزرگ
    در مِه به جانب دريا رفتند،
    نشاني کسان ما را با خود بردند،
    و ديگر باز نيامدند.

    هنوز ردپاي پرنده‌اي
    بر خوابِ خيس راه پيدا بود،
    باران هم مي‌آمد.
    گفتم بيا به خانه برگرديم،
    چيزي به آخرين دقايق روز باقي نيست!
    به خدا من از اين همه همهمه در سايه‌سارِ صنوبران مي‌ترسم.
    اينجا پسِ هر سنگ و هر درخت،
    انگار شبحي خاموش
    پيِ کبريتي سوخته
    جيبهاي خيسِ باراني خود را مي‌کاود،
    مي‌بيني ري‌را ...!؟

    تو گفته بودي عده‌اي آدمي و پَري
    خاطراتِ برهنه‌ي ما را به جانبِ جویبار بزرگِ روز مي‌برند،
    تو گفته بودي دريا
    پشتِ همين پرچينِ شکسته آرميده است،
    پس کو، کجا، چرا ...
    چرا به خاطرِ يک خطِ خالي
    از خوابِ جمعه و از مشقِ گريه گذشتيم!؟
    دارد باران مي‌آيد
    باران دارد به خاطر دلداري مادرانمان
    هي گونه‌هاي من و سنگ مزار ترا مي‌شويد.
    انگار همين شبِ رفته از پيشِ ما بودي
    که ناگهان به واهمه گفتي:‌ نگاه کن دکمه‌ي پيراهنم افتاد!
    که ناگهان زني در قابِ خيسِ دريچه آوازت داد:
    - سفر بخير!

    حالا هزار چله‌ي بي‌چراغ از نشستن ماست
    که ماه در غيبتِ بي‌زمانِ تو خواب موريانه مي‌بيند،
    حالا هزار سال تمام از قرار موعود ما مي‌گذرد
    که گهواره‌هاي آن همه رويا، مدفون مويه‌هاي منند.

    مگر همين دقيقه‌ي نزديک به دوري از امروز ما نبود
    که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گريه سخن مي‌گفتيم؟
    مگر نديديم که پرنده از شدت پشيماني آفتاب
    پَرخسته بر شاخه‌سار خيس
    خواب آرامش آسمان مي‌ديد؟
    پس چرا نيامدي!؟
    پس چرا باران آمد و تو نيامدي!؟

    دارد باران مي‌آيد
    باران دارد به خاطر سنگ مزار من و
    عرياني گريه‌هاي تو مي‌بارد
    فدات شممممممممممم همزادي :heart:

    آخه بالاخره بايد يه ذره هوشم به همزادم بكشه يا نه ؟؟؟ ;)
    بنلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
    بنلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی
    وقتي که دور از همگان
    بخواهي خواب عزيزت را براي آينه تعبير کني
    معلوم است که سکوت علامت آرامش نيست.

    آسوده باش، حالم خوب است
    فقط در حيرتم
    که از چه هواي رفتن به جايي دور
    هي دل بي‌قرارم را پي آن پرنده مي‌خواند!
    به خدا من کاري نکرده‌ام
    فقط لاي نامه‌هايي به ري‌را
    گلبرگ تازه‌اي کنار "مي‌بوسمت" جا نهاده و
    بسيار گريسته‌ام
    چه‌قدر قشنگ‌اند!
    مي‌شنوي ري‌را؟
    به خدا پروانه‌ها پيش از آن که پير شوند،‌ مي‌ميرند.
    حالا بيا برويم از رگبار واژه‌ها ويران شويم
    عيبي ندارد يکي بودن ديوار باغ و صداي هم‌سايه،
    باران که باز بيايد
    مي‌ماند آسمان و خواب و خاطره‌اي ...
    يا حرفي ميان گفت و لطفِ آدمي با سکوت.

    *

    گريه نکن ري‌را
    راه‌مان دور و دلمان کنار همين گريستن است.

    خبر تازه‌اي ندارم
    فقط چند صباح پيش‌تر
    دو سه سايه که از کوچه‌ي پايين مي‌گذشتند
    روسري‌هاي رنگين بسياري با خود آورده بودند
    ساز و دُهل مي‌زدند
    اما کسي مرا نمي‌شناخت.

    راه‌مان دور و دلمان کنار همين گريستن است
    خدا را چه ديده‌اي ري‌را!
    شايد آن قدر بارانِ بنفشه باريد
    که قليلي شاعر از پي گل ني
    آمدند، رفتند دنبال چراغ و آينه
    شمعداني، عسل، حلقه‌ي نقره و قرآن کريم
    سادگي را
    من از نهان يک ستاره آموختم
    پيش از طلوع شکوفه بود شايد
    با يادِ يک بعداز ظهر قديمي
    آن قدر ترانه خواندم
    تا تمام کبوترانِ جهان
    شاعر شدند.

    سادگي را
    من از خواب يک پرنده
    در سايه‌ي پرنده‌اي ديگر آموختم.
    باد بوي خاص زيارت مي‌داد
    و من گذشته‌ي پيش از تولدِ خويش را مي‌ديدم.
    ملايکي شگفت
    مرا به آسمان مي‌بُردند،
    يک سلولِ سبز
    در حلقه‌ي تقديرش مي‌گريست،
    و از آنجا
    آدمي ... تنهايي عظيم را تجربه کرد.

    راهِ گريزي نيست
    تنها دلواپس غريزۀ لبخندم،
    سادگي را
    من از همين غرايز عادي آموخته‌ام.
    باشه بابا!گذشتم.
    میخای بگم چیکار کن.شعرتو بذار.
    شوخی کردم.نمی خاد بذاری.هر وقت دوست داشتی بذار.
    دروغگوووووووووووووووووووووووووووووووو!!
    ولی چایی میچسبه الان!
    دستت درد نکنه!
    ولی گفته باشم!
    من بازم یادم نمیره که چقدر بدجنسی!
    همش یه شعره دیگه!
    ساده باش!!سخت نگیر...
    تا فهمیدی من عصبانیم رفتی هندونه آوردی؟فکر کردی با این چیزا یادم میره که چقدر بدجنسی!
    باشه
    هرجور راحتی!
    یعنی میخوای نفرستی؟
    خیلی بدی.
    خب بالاخره همه از یه جاهایی شروع میکنن دیگه.
    بنل؟؟؟؟:cry:
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا