چقدر سادهايم ريرا!
نه تو، خودم را ميگويم
من هنوز فکر ميکنم سيب به خاطر من است
که از خوابِ درخت ميافتد.
در آينه مينگرم
و از چاهي دور
صداي گريهي گلي ميآيد
که نامش را نميدانم!
ريرا ...!
گفتي برايت
از آن پرندهي کوچکي
که تمام بهار ... بيجُفت زيسته بود، بنويسم!
باشد ... عزيز سالهاي دربهدري ...!
راستش را بخواهي
بعد از رفتن تو
ديگر کسي به آينه نگفت: - سلام!
شايع شده است
اين سالها شايع شده است
که آن پرندهي کوچک
روح شاعري از قبيلهي دريا بود،
يک شب آواز کودکي از بام دريا شنيد،
صبح که برخاستيم
باد ... بوي گريههاي سياوش ميداد،
و کسي نبود