یه روز عشق و دیونگی و محبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن . تا نوبت به دیونگی رسید "" دیونگی همه رو پیدا کرد اما هر چه گشت اثری از عشق نبود !!! فضول متوجه شد که عشق پشت بوته گل سرخ قایم شده و دیونگی رو خبر کرد و دیونگی یه خار بزرگ برداشت و در بوته گل سرخ فرو کرد !! صدای فریاد عشق بلند شد !! وقتی همه به سراغش رفتند دیدند چشمانش کور شده است !!!!! دیونگی که خودشو مقصر می دونست تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند