دنيا به همين چند سطر رسيده است
به اين كه انسان كوچك بماند بهتر است
به دنيا نيايد بهتر است
اصلا اين فيلم را به عقب برگردان
آنقدر كه پالتوي پوست پشت ويترين
پلنگي شود كه ميدود در دشت هاي دور
آنقدر كه عصاها پياده به جنگل بروند و
پرنده ها دوباره بر زمين...
بر زمين...
نه به عقب تر برگرد
بگذار دوباره خدا دست هايش را بشويد
و در آيينه بنگرد
شايد
شايد تصميم ديگري گرفت...
حقيقت دارد
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را که مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اينه نگاه کنم
ندانم پيراهن دارم
کلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماده کنم
براي تو يک چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم