روزه يک سو شد و عيد آمد و دل ها برخاست...مي ز خمخانه به جوش آمد و مي بايد خواست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت...وقت رندي و طرب کردن رندان پيداست
چه ملامت بود آن را که چنين باده خورد...اين چه عيب است بدين بي خردي وين چه خطاست
باده نوشي که در او روي و ريايي نبود...بهتر از زهدفروشي که در او روي و رياست
ما نه رندان رياييم و حريفان نفاق...آن که او عالم سر است بدين حال گواست
فرض ايزد بگذاريم و به کس بد نکنيم...وان چه گويند روا نيست نگوييم رواست
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم...باده از خون رزان است نه از خون شماست
اين چه عيب است کز آن عيب خلل خواهد بود...ور بود نيز چه شد مردم بي عيب کجاست