sh85
پسندها
8,892

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • از صب تا الان داشتیم با بچه ها تعریف خوبیاتو میکردیم
    اتفاقا من بیشتر از همه تعربیفتو کردم
    البته ریا نشه ها:D:D:D
    e
    خب پاشو یچی بخور دیگه...
    از کلاس میای؟؟
    مرسی
    بدک نیستم
    بازم ببخشید...
    همیشه موفق باشید و
    زندگیتون به رنگی که دوست دارین...
    اره دیگه..بریم
    شهنازی ببخچید اگه ناراحت شدی... ما که هدفمون خیر بوده...
    ایشالله همیشه لبت خندون دلت شاد و تنت سلامت باشه
    شبنم تو چه کار میکنی همش نوقطه میذاری اینجا؟حای دیگه مشغولی؟
    فکر کنم دیگه کافی باشه، نه؟

    شهناز خانم شما به بزرگی خودتون این خامی من رو ببخشین!!!
    اینجارو که ریختیم بهم بذار یه دو تا عکس خوبم ببینه...
    با سلیقه می بینی.
    خوب ادامه بدیم...:دی
    زوینا عکسای خوشکلی میذاری کلا...خوش سلیقه ای ماشالله
    پس از خروج از جایگاه ، هیلر از زنش پرسید که آیا آن مرد را می شناسد.او بی درنگ پاسخ داد که می شناسد.آنان در دوران تحصیل به یک دبیرستان می رفتند و یک سال هم با هم نامزد بوده اند.
    هیلر با لحنی آکنده از غرور گفت :” هی خانم ، شانس آوردی که من پیدا شدم . اگر با اون ازدواج می کردی به جای زن مدیر کل، همسر یک کارگر پمپ بنزین شده بودی.
    ” زنش پاسخ داد :” عزیزم ، اگر من با او ازدواج می کردم ، اون مدیر کل بود و تو کارگر پمپ بنزین .”
    توماس هیلر ، مدیر اجرایی شرکت بیمه عمر ماساچوست ، میو چوال و همسرش در بزرگراهی بین ایالتی در حال رانندگی بودند که او متوجه شد بنزین اتومبیلش کم است. هیلر به خروجی بعدی پیچید و از بزرگراه خارج شد و خیلی زود یک پمپ بنزین مخروبه که فقط یک پمپ داشت پیدا کرد.او از تنها مسئول آن خواست باک بنزین را پر و روغن اتومبیل را بازرسی کند.سپس …
    برای رفع خستگی پاهایش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزین پرداخت.
    او هنگامی که به سوی اتومبیل خود باز می گشت ، دید که متصدی پمپ بنزین و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتی او به داخل اتومبیل برگشت ، دید که متصدی پمپ بنزین دست تکان می دهد و شنید که می گوید :” گفتگوی خیلی خوبی بود.”
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا