salvador
پسندها
3,260

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • یک عمر باید بگذرد
    تا بفهمی بیشتر غصه هایی که خوردی
    نه خوردنی بود نه پوشیدنی،فقط دور ریختنی بود...!
    و چقدر دیر می فهمیم که
    زنــدگـی همین روزهاییست که
    منتظـر گذشتنش هستیم ...!
    همیشه بیاد داشته باشیم و فراموش نکنیم.
    "مقصد"، هميشه جايى در "انتهاى مسير" نيست!
    "مقصد" لذت بردن از قدمهايیست، که برمى داريم!...
    وااااای چه دیر فک کردم چند روزست سفرت داداش:cry:خدا پشت وپناهت حیف دیر شناختمت دادا
    سلام داداش گلم بله هستم چه سعادتی چشممون به جمالتون روشن شدفکر کردم تشریف بردید
    ببخش شما خصوصی پیام میدین من میام اینجا مینویسم هر چند یک بار هم گفتید:biggrin:
    نمیگم خوشتیپی میترسم موقع رفتن عکس و عوض کنین خخخخخخخخ
    راستی سلام خوب هستین آقا مهندس؟
    چرا باز نمیتونم پیام خصوصی بدم به شما؟؟؟؟
    لطفا ببین ایراد ازکجاست:confused:
    نه اتفاقا فردا روز بازدیدمهممنون یادم انداختی داداش من برم امشب بیخوابی زده به سرم شبتون ارووووم
    ممنون بیژن جان وقتی نیستی تو مشاعرات انگار هیچکی نیست یعنی هست اما مثل تو نیست(عجب جمله ای شد):)
    خواهشا مثل سری قبل این صفحه رو نبند هر وقت دلمون خواست براتون پیام بذاریم:whistle::huh::redface:
    سلام ممنون بیژن جان خوبم
    این که نوشتی یعنی جمعه کارت تموم میشه؟؟؟:cry:

    کهنه سرباز قصه ما جمعه می پرد یا با برگه مرخصی یا از سیم خار دار...دی

    اگر میتونی تعطیل نکن آنجا رو هم که دی اکتیو کردین:(
    اینجوری که دلمون برات تنگ میشه:heart::gol:
    امیدوارم هر جا هستین ایام به کام باشه دوست خوبمممم
    ﻋﺸﻖ، ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﯾﮏ ﻣﺰﺍﺡ ﺷﺶ ﻣﺎﻫﻪ ﯾﺎ ﯾﮑﺴﺎﻟﻪ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﻣﺤﺼﻮﻝ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ .
    ﻋﺸﻖ، ﺁﻭﯾﺨﺘﻦ ﺑﻪ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﯿﺨﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ
    ﻣﯿﺮﺳﺪ ﻧﯿﺴﺖ،
    ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺂﻭﺭﯼ؟ﺷﺒﻬﺎ، ﺷﺒﻬﺎ،
    ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺣﺮﻑ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ
    ﺑﺰﻧﯿﻢ .
    ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﯾﻤﺎﻥ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
    ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﭘﯿﺶ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻃﻠﻮﻉ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺭﻧﮓ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ
    ﻧﺪﯾﺪﯾﻢ؟
    ﺁﺧﺮ ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ،
    ﻣﯽ ﺁﯾﯿﻢ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻭ ﺑﯿﺼﺪﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﯿﻢ؟
    ﺷﺒﻬﺎ ﺩﯾﮕﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪﻩ؟
    ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ؟
    ﯾﺎ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﯾﯿﻢ ؟
    ﺟﺎﯼ ﻋﺸﻖ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
    ... ﻣﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﮏ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ .
    ﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﯾﮏ ﺩﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺩﺍﻧﺴﺘﯿﻢ .
    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﯾﻤﺶ، ﻧﻮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﻣﻨﺎﺳﺐ .
    ﺟﺬﺍﺏ ﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﻧﮕﯿﺰ،
    ﺧﯿﺮﻩ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﺤﻔﻞ ﻭ ﻣﻬﻤﺎﻧﯽ .
    ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﮐﻬﻨﻪ ﺷﺪ ﺳﺎﯾﯿﺪﻩ ﺷﺪ .
    ﺭﻧﮓ ﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺭﻓﺖ .
    ﺍﺯ ﺷﮑﻞ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻣﺴﺘﻌﻤﻞ ﻭ ﺑﯽ ﻣﺼﺮﻑ ﺷﺪ ﭼﺮﺍ؟
    ﭼﺮﺍ ﻓﺮﺻﺖ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ، ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ
    ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺳﺮﻣﻪ ﯾﯽ ﺗﻮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ
    ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ...
    وایسا ایجا می خوام عکس یادگاری بگیریم

    موهاتم شونه می زدی بد نبودا آقاااااااا بیژن موهان تو هوااااااااااست

    اینقدرم پلک نزن عکسمون زشت میشه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا