توی این شبهای پر ستاره
خواب آرزو رو دیدم
خودم و به اشک سپردم
اشکها رو رها کردم و
تو خودم شکستم
توی بی قراری دل
قصه ی مجنون خوندم
دل به چشمای تو دادم
خودم و تو رویاء با تو دیدم
با همین ساز شکسته
با یه مشت نت های پاره
شعرهای فرهاد و خوندم
مثه مجنون بی وضو تو کوچه ی لیلا نشستم
شعرام و یکی یکی از تو خوندم
زیر ماه و نور ستاره با اون مهتاب که خوابه
تو رو آرزو کردم و خواستم
تا که تو برگردی پیشم
تا دیگه نری زپیشم
تا که زیر نور مهتاب
با پیانو شعرام و برات بخونم
پیش تو تا ابد یه جا بمونم
به نام او
دلم را سپردم به بنگاه دنیا/و هی آگهی دادم این جا و آن جا
و هر روز برای دلم/مشتری آمد و رفت /و هی این و آن /سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا /اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم ، قفل بود /کسی قفل قلب مرا وا نکرد
... یکی گفت :
چرا این اتاق پر از دود و آه است
یکی گفت :
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت :
چرا نور این جا کم است و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم :خدایا تو قلب مرا می خری ؟ و فردای آن روز /خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه /پشت خود بست و من روی آن در نوشتم : ببخشید ، دیگر /برای شما جا نداریم /از این پس به جز او /کسی را نداریم
حس پرواز از من گرفتند
بر پاهایم زنجیر بستند
لبانم را به حکم بی خدایی دوختند
مرا چون سیمرغ در خلوت بال چیدند
مرا چون یوسف یعقوب در چاه کردند
تنم را ان ناکس دوستان زخمی نمودند
زبان را بریدند تا شعر نگویم
چشانم کور کردند تا چشمان زیبایت را نبینم
مرا چون خیام در کوچه ها بی صدا مصلوب کردند
داستان رستم و سهراب را بر من کذب خواندند
سر آلاله ها را به جرم رنگ خون از ته بریدند
نگاهم را بر تو هیزی بدانند
نگاه تو را بر من نخ دادن بخواندند
نمیدانم چگونه در این شعر از غم بگویم
نمیدانی تو ای معبود من در عرش بالا
که من از رفیقان ناکسم چه تهمتها نخوردم
تو دانی معبود من یا رب بر خیام و شمس من
چه بایدها نبایدها نقش در مکر کردند
شمس را در بی خدایی و مستیش در اشعارش ذکر کردند
فردوسی را در شاهنامه اش رسوا نمودند
به یکجا خون و عشق را در هم کشیدند
تو ای یا رب ای مظهر عشق
تو ای یا رب پادشاه عرش کبریائی
تو ای شاه جهان نظر کن یا مدد کن
تو ما را از افکار سیاه درونم رها کن
تو ای یا رب اشکها را در من دربدر کن
گاهی با یک قطره ، لیوانی لبریز می شود
گاهی با یک کلام ، قلبی آسوده و آرام می گردد
گاهی با یک کلمه ، یك انسان نابود می شود
گاهی با یک بی مهری ، دلی می شکند
مراقب بعضی یک ها باشیم
در حالی که ناچیزند ، همه چیزند ....
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود
سؤال از اين قرار بود:
نظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟
كسي جوابي نداد
چون در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟
در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟
در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟
در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟
و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟
جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا پارسای معروفی را زیارت کند. جهانگرد با کمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : اما من اینجا مسافرم.
زاهد گفت : من هم همینطور
پائولوکوئلیو
زندگی میکنم ... حتی اگر بهترین هایم را از دست بدهم.چون این زندگی کردن است که بهترین های دیگر را برایم میسازد بگذار هر چه از دست میرود برود؛ من آن را میخواهم که به التماس آلوده نباشد، حتی زندگی را .
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید.
هیچ چیز در طبیعت برای خود زندگی نمیکند
رودخانه ها آب خود را مصرف نمیکنند
درختان میوه خود را نمی خورند
خورشید گرمای خود را استفاده نمیکند
ماه ، در ماه عسل شرکت نمیکند
گل ، عطرش را برای خود گسترش نمیدهد
نتیجه :
زندگی برای دیگران ، قانون طبیعت است . . .
غزلی زیبا از وحشی بافقی
کس نزد هرگز در غمخانهی اهل وفا
گر بدو گویند بر در ، کیست گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمان...