هر وقت باران میبارد...
دلم یک پنجره ی باز میخواهد ...
یک فنجان چای داغ...
یک دوست که بشود دست انداخت دور شانه اش و با او رقص قطره ها را تماشا کرد ...
حرف زد... و عطر خاک باران خورده بپیچد توی اتاق...
اکنون باران می بارد...
پنجره ها بازند... من نشسته ام یک گوشه ی خانه...
فنجان چای کنارم...
تنها...
و صدای بازیگوشی قطره ها مدام توی سرم می پیچد...