روزی عطار از یزد می گذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینی فروشی رزا اینا افتاد ، به یکباره به سراغ شیرینی ها رفت و شروع به خوردن کرد.
ni_rosa_ce شروع کرد به زدن او، عطار همانطوریکه می خورد با صدای بلند می خندید و می گفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن می کنند!