خسته ام
خسته از اشکهایم در تنهایی
خسته از بغضهای فرو داده
تنها سکوت کرده ام
اما درونم پر از هیاهوست
خسته ام از دوست هایی که خنجرشان را فرو میکنند در قلبم
دلم میخواهد دشمنم را بببینم حداقل او همیشه اماده هست تیرش به سمتم
اما بعضیها مرا در اغوش میکشند و ارام خنجری به قلبم فرو میکنند این نشانیست که سالهاست با من هست
تنها کاری که میکنم سکوت و لبخند هست
و ارام دور شدن از دستان خونیشان که خون من ان را رنگی کرده
ولی اجازه ندادم هیچ کدامشان ببینن که چگونه در خون خود میغلتم