در شهر بودم
دیدم
هر کس به دنبال چیزی می دود
یکی به دنبال پول
یکی به دنبال چهره دلکش
یکی به دنبال لحظه ای توجه چشمان هرزگرد
یکی به دنبال نان
یکی هم به دنبال اتوبوس !
اما دریغ هیچکس به دنبال خدا نبود ...!
کدامین چشمه آب سمی شده است
که آب از آب می ترسد
و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب می ترسد
گرفته دامن شب را سکوتی آنچنان مبهم
که مژه از چشم و چشم از پلک و پلک از خواب می ترسد ...
[IMG]
می گفتند باران که می بارد بوی خاک بلند می شود ...
اما اینجا که باران می بارد بوی خاطره ها می آید
[IMG]
خاطرات را باید سطل سطل
از چاه زندگی بیرون کشید !
خاطرات نه سر دارند و نه ته ...
بی هوا می آیند تا خفه ات کند
می رسند ...
گاهی وسط یک فکر
گاهی وسط یک خیابان
سردت می کنند ، داغت می کنند
رگ خوابت را بلدند ، زمینت می زنند
خاطرات تمام نمی شوند ، تمامت می کنند . . .