بچه که بودم بابام منو برد بهداری واکسن بزنم تا چشمم خورد به آمپول ، خون گریه
میکردم ,التماس میکردم چند نفر گرفته بودنم منم زجه میزدم(بار روانیش خعلی زیاد بود) الکل رو که زد به بازوم گفتم تمومه کارم به عنوان آخرین حرفم گفتم
*یـــــــا حـسیــــــــــــــــــن شهیــــــد* آقا همه پرسنل بهداری از خنده موزاییک میخوردن