ای خواهر!!نزار شروع کنم که تا صبح طول میکشه..
یه روز بی خبر یهو دلم شور افتاد رفتم دم حجره ش...دیدم یه خانوم سانتی مانتال برنزه کرده ی هفت قلم آرا ویرا کرده نشسته روبروی حاجیو دل بگیرو قلوه بده....بهش گفتم حاجی این خانم کیه؟؟حاجی هم در کمال پرررویی گفت این زن منه ...صیغه ی منه..خانم خونه از امروز ایشونه...منم همین جور هاج و واج نگاهش میکردم...گفتم حاجی یعنی چی؟؟؟گفت هیچی دیگه...آرام این زن زمنه آه...بخوای نخوای مال من آه!!
خلاصه گفتم حاجی آخه چرا؟؟مگه من چیزی برات کم گذاشتم؟زن بدی بودم برات؟عیب و ایرادی داشتم مگه؟؟حاجی گفت من حاجی نیستم..از دست زنم من راضی نیستم راضی نیستم راضی نیستم
دیگه اینجوری بود که طلاق گرفتم و از اون به بعد هم قید شوهر کردن رو هم زدم..نشستم خونهی پدرو مادرم و الان فقط به فکر تحصیلاتم هستم..بعد از حاجی هرگز......
میگم معصوم دستمال کاغذی خواستی برات آوردم...بیا با هم بشینیم گریه کنیم...خیلی سوزناک بود نه؟؟