maryam.nazy
پسندها
18

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • مهندسی :)زنانی ک ایرانی بودند... ;)پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست... :gol::gol:
    کدام یک از ما بد جنس تریم?
    من?
    که آرزوی کشیدن موهایت یکدم رهایم نمی کند?
    یا تو?
    که همیشه هوس کندن گوش هایم آزارت می دهد?
    بد جنس!!
    کدام یک بچه تریم?
    من?
    که کودکانه بهانه ی چشمهایت را می گیرم?
    یا تو?
    که بچه گانه شعرم را خط خطی می کنی?
    کدام یک عاشق تریم?
    من?
    که ذره ذره وجودم چون شمع در حسرت نگاهت آب می شود?
    یا تو?
    که شعله نگاهت هر دم شعله ور نگشته خاکسترم می کند?
    کدام یک بازیگوش تریم?
    من?
    که دلم بازیچه بازی موهایت در نسیم هر لحظه به شوق بوییدن زلفت می تپد?
    یا تو?
    که با هر کرشمه ات بیچاره دلم را به بازی گرفته ای?
    ...ها.!...کدامیک...
    تو می گریزی و من در غبار رویاها
    هزار پنجره را بی شکوه می بندم
    به باغ سبز نوید تو می سپارم خویش
    هزار وسوسه را در ستوه می بندم
    تو می گریزی و پیوند روزهای دراز
    مرا چو قافله ی سنگ و سرب می گذرد
    درنگ لحظه ی سنگین انتظار چو کوه...
    ساده که بودیم
    ساده یعنی همان کودک
    می نشستم و با ابرها شکل تو را درست می کردم
    یادش بخیر
    همیشه از چشمهایت شروغ می کردم و
    به دستهایت که می رسیدم دستانم می لرزید
    بعد
    یا باد بد از راه می رسید و
    سربه سرم می گذاشت
    یا تو گریه می کردی
    تو بیقرار بودی
    تو همیشه بیقرار بودی و من
    می ترسیدم آنقدر گریه کنی که تمام شوی
    من آن وقت ها شاعر نبودم که
    تازه می فهمم
    با ابری که تو بودی
    نباید بازی می کردم
    خدا سایه ات را از سر شعرم کم نکند
    گریه نکن تمام می شوی ها...
    روی بخار شیشه می نویسی دوستت دارم و بعد
    پرده را که می کشی
    می روی سراغ درس و کتاب و
    این سوی پنجره می مانم من
    که تنهایی ام را تا تولد شعری تازه قدم بزنم
    باران می آید
    تو خواهی خوابید و
    شیشه را بخار خواهد گرفت و
    دوستت دارم را هم
    و صبح که بیدار می شوی
    از هول مشقهای نانوشته فراموشم خواهی کرد
    کاش فردا جمعه بود
    کاش می توانستم مشقهایت را بنویسم.
    گفتم :بمان نماندی و رفتی
    بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
    گفتم:
    نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
    سکوت
    صعود
    سقوط
    تو صدای مرا نشنیدی
    و من هی بالا رفتم هی افتادم!
    هی بالا رفتم،هی افتادم
    تو می دانستی که من از تنهایی،و تاریکی می ترسم
    ولی فیتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
    من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
    بی چراغ قلمی پیدا کردم
    وبی چراغ از تو نوشتم.
    حالا همسایه ها با صدای آوازهای من گریه می کنند
    دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
    و می خندند!
    عده ای سر بر کتابم می گذارند و رویا می بینند
    اما چه فایده
    هیچ کس از من نمی پرسد
    بعد از این همه ترانه بی چراغ
    چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند?
    ﺍﻣﺸﺐ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩ ﯼ ﺗﻮ،ﺭﻭﯼ ﺷﻌﺮﻡ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ

    ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﺳﭙﯿﺪ ﮐﺎﻏﺬ ﻫﺎﭘﻨﺠﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺟﺮﻗﻪ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﺩ

    ﺷﻌﺮﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺐ ﺁﻟﻮﺩﻡ، ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﺍﺯ ﺷﯿﺎﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎ

    ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻭ ﺑﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ،ﻋﻄﺶ ﺟﺎﻭﺩﺍﻥ ﺁﺗﺸﻬﺎ

    ﺁﺭﯼ ﺁﻏﺎﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺍﺳﺖ،ﮔﺮﭼﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻧﺎﭘﯿﺪﺍﺳﺖ

    ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﯾﮕﺮﻧﯿﻨﺪﯾﺸﻢ،ﮐﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ

    ﺍﺯ ﺳﯿﺎﻫﯽ ﭼﺮﺍ ﺣﺬﺭ ﮐﺮﺩﻥ،ﺷﺐ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺍﺳﺖ

    ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ،ﻋﻄﺮﺳﮑﺮﺁﻭﺭ ﮔﻞ ﯾﺎﺱ ﺍﺳﺖ

    ﺁﻩ،ﺑﮕﺬﺍﺭ ﮔﻢ ﺷﻮﻡ ﺩﺭ ﺗﻮ،ﮐﺲ ﻧﯿﺎﺑﺪ ﺯ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻣﻦ

    ﺭﻭﺡ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﺁﻩ ﻣﺮﻃﻮﺑﺖ،ﺑﻮﺯﺩ ﺑﺮﺗﻦ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻣﻦ
    خواهش می کنم دوست عزیزم قابل شما رو نداشت.
    راستی منم ممنونم از متن زیباتون
    ﺭﻧﺞ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﻣﻲ ﮐﺸﻴﻢ
    ﺗﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﺨﻮﺍﻧﻴﻢ،
    ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮐﺎﺭﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺧﻮﺩ ﺩﻝ ﺭﺍ ﺷﮑﻴﺒﺎ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ
    ﻃﻌﻢ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﺭﺍ ﻣﻲ ﭼﺸﺎﻧﺪ
    ﻭ ﭼﻪ ﺗﻠﺦ ﺍﺳﺖ ﻟﺬﺕ ﺭﺍ “ﺗﻨﻬﺎ” ﺑﺮﺩﻥ
    ﻭ ﭼﻪ ﺯﺷﺖ ﺍﺳﺖ ﺯﻳﺒﺎﻳﻲ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﻳﺪﻥ
    ﻭ ﭼﻪ ﺑﺪﺑﺨﺘﻲ ﺁﺯﺍﺭﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺳﺖ “ﺗﻨﻬﺎ” ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ
    ﺩﺭ ﺑﻬﺸﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﻳﺮ ﺍﺳﺖ
    ﺩﺭ ﺑﻬﺎﺭ ﻫﺮ ﻧﺴﻴﻤﻲ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺕ ﻣﻲ ﺯﻧﺪ
    ﻳﺎﺩ “ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ” ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺕ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﻴﻜﻨﺪ
    “ﺗﻨﻬﺎ” ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﺍﻱ ﺭﻧﺞ ﺁﻭﺭ ﻭ ﻧﻴﻤﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ
    ” ﺗﻨﻬﺎ” ﺑﻮﺩﻥ ، ﺑﻮﺩﻧﻲ ﺑﻪ ﻧﻴﻤﻪ ﺍﺳﺖ
    ﻭ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﻫﺴﺘﻲ ﺍﻡ ﺭﻧﺞ “ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ” ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ
    سلام دوست من.
    من هیچ کدوم از پیامای شمارو نمیتونم ببینم
    سیه چشمی به کار عشق استاد به من درس محبت یاد می داد
    مرا از یاد برد اخر ولی من جهانی را به جز او بردم از یاد
    واحه ای در لحظه

    به سراغ من اگر می آیید،
    پشت هیچستانم.
    پشت هیچستان جایی است.
    پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است
    که خبر می آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک.
    روی شن ها هم، نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
    به سر تپه معراج شقایق رفتند.
    پشت هیچستان، چتر خواهش باز است:
    تا نسیم عطشی در بن برگی بدود،
    زنگ باران به صدا می آید.
    آدم اینجا تنهاست
    و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاریست.
    به سراغ من اگر می آیید،
    نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
    چینی نازک تنهایی من
    سلام .

    دیدن این مطلب ، خالی از لطف نیست .

    «« وصیت نامه ی آلبرت انیشتین »»

    سپاس...:gol:
    ﻭ ﺍﯼ ﺑﻬﺎﻧﻬﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﺘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﺮﻗﻨﺪﻡ
    ﺑﻪ ﻋﺸﻖِ ﭘﺎﮎ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺗﻮ ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺒﻨﺪﻡ
    ﺑﻪ ﺩﯾﻦ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﮏ ﺗﻮﯾﯽ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻡ
    ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻬﺎﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ
    ﮔﺴﺴﺘﻨﯽ ﻧﺸﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻝ ﺗﻮ ﭘﯿﻮﻧﺪﻡ
    ﻣﺮﺍ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﮐﻪ ﮔﺎﻣﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻦ
    ﻧﻤﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻧﻤﯿﺮﺳﺎﻧﻨﺪﻡ
    ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﻌﺮ ﺳﺮﻭﺩﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
    ﻭﻟﯽ ﻧﻪ! ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻣﺶ ﻧﺸﺪ ﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪﻡ
    ﺗﻮﯾﯽ ﺑﻬﺎﻧﻬﯽ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮِ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ
    ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﻡ
    ﺑﻪ ﯾﮏ ﭘﻠﮏ ﺗﻮ ﻣﯿﺒﺨﺸﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    ﮐﻪ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭼﺸﻤﺖ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﺗﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    ﺑﺨﻮﺍﻥ! ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻬﺎﺕ ﺣﺴّﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻭ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﺩﺍﺭﻡ
    ﻓﻀﺎ ﺭﺍ ﯾﮑﻨﻔﺲ ﭘُﺮ ﮐﻦ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺬﺍﺭ ﻟﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺭﺍ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺑﺎ ﺩﻝِ ﻣﺮﺩﻡ!
    ﺗﻮ ﻭﺍﺟﺐ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭ ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻣﺴﺘﺤﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    ﺩﻟﯿﻞِ ﺩﻟﺨﻮﺷﯿﻬﺎﯾﻢ! ﭼﻪ ﺑُﻐﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ ﺩﻧﯿﺎﯾﻢ!
    ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﺳﺒﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺷﻌﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺩﺍﺏ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ
    ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺩﺑﻬﺎ ﺭﺍ
    ﻏﺮﻭﺏ ﺳﺮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﻋﺎﺑﺮ
    ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺮ ﻗﺪﻡ ﯾﮏ ﺩﻡ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻦ ﻋﻘﺒﻬﺎ ﺭﺍ
    یادش بخیر...!(سری سوم);)

    خوشا به حالت ای روستایی...

    شعر خاطره انگیز کلاس اول دبستان!



    خوشا به حالت ای روستایی

    چه شاد و خرم چه باصفایی

    در شهر ما نیست جز دود و ماشین

    دلم گرفته از آن و از این

    در شهر ما نیست جز داد و فریاد

    خوشا به حالت که هستی آزاد

    ای کاش من هم پرنده بودم

    با شادمانی پر می‌گشودم

    می‌رفتم از شهر به روستایی

    آنجا که دارد آب و هوایی

    امیدوارم که با خوندن این شعر به یاد...

    -به یاد طعم شیرین کودکی خود بیفتیم...
    -به یاد صفا و صمیمیتمون بیفتیم...
    -به یاد پاکی دل خودمون بیفتیم...
    -به یاد صداقتمون بیفتیم...
    -به یاد شیطنتای بچگیمون بیفتیم...!!!:d(!)
    -به یاد...؟
    میخواهم برگردم ب دوران کودکی....ان زمانها ک بدر تنها قهرمان بود...عشق تنها در اغوش مادر خلاصه میشد...بالاترین نقطه ی زمین شانه های بدر بود...تنها دردم زانو های زخمی ام بودند...تنها چیزی ک میشکست اسباب بازی هایم بود...و معنای خداحافظ تا فردا بود
    هی بالا رفتم ، هی افتادم...
    تو می دانستی که من از تنهایی، و تاریکی می ترسم
    ولی فیتیله ی فانوس نگاهت را پایین کشیدی!
    من بی چراغ دنبال دفترم گشتم
    بی چراغ قلمی پیدا کردم
    و بی چراغ از تو نوشتم!
    نوشتم،نوشتم...
    حالا همسایه ها با صدای آوازهای من گریه می کنند!
    دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
    و می خندند!
    عده ای سر بر کتابم می گذارند و رویا می بینند!
    اما چه فایده؟
    هیچ کس از من نمی پرسد
    بعد از این همه ترانه بی چراغ
    چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا