پس فردا بعد کلاس وایسا با هم بریم سینما
مارال من هروز از جلو دانشگاه تهران رد میشدم با خودم میگفتم مردم چه دنیاشون کوچیکه میرن خودشونو میکشن که اینجا قبول شن،
یه روز تو انقلاب میرفتم همین اسفند ماهی که گذشت یکی از دوستای قدیمیمو دیدم حال احوال پرسیو اینا، گفتم چیکار میکنی گفت دارم میرم دانشگاه یه کتاب از کتابخونه بگیرم تو ام باهم بیا،
گفتم نه دارم میرم خونه نمیدونستم که کجاست دانشگاهش فک میکردم لیسانسو که دانشگاه هنر خونده فوقم همونجا قبول شده نگو هنر های زیبا قبول شده بود خلاصه گفت بیا بریم یکم ببینمتو این چیزا گفتم باشه کجا باید بریم گفت همین دانشگا تهران منو میگی

ببین مارال اولش با اکراه رفتم تو ولی واااای اصن فضاش خیلی عالی بود خیلی، یه محوطه کوچیک بود جلو دانشکدشون که تمام تنه های درختاشو بچه ها با کامواهای رنگی پوشونده بودن،
خیلی باحال بود مارال، من همونجا تصمیم گرفتم خودمو بکشم ولی اونجا قبول شم

بعد از اونجا رفتم پرهام کلی کتاب خریدم فرداشم هم یادمه 7 ساعت بکوب درس خوندم

ولی الان دیگه تموم شد اون تصویره کمرنگ شده برام
چقد حرف زدم
