mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • من به اندازه تمام این کتاب با تو حرف دارم. به اندازه تک تک صفحه هایش. می دانی؟ تمام این مدت داشتم دنبال تو می گشتم. تو یادگار بهار سال پیش هستی. دقیق یادم هست. تو را از بوته جلوی آن خانه قدیمی کندم. دوستت داشتم.

    بوی بهار می دادی. خواستم برای همیشه کنارم بمانی. برای همین گذاشتمت لای برگ های این کتاب. امروز که کتابخانه را مرتب می کردم پیدایت کردم. هنوز مثل قبل زیبا بودی. خشک شده بودی اما هنوز همان عطر را داشتی. عطر گل محمدی. عطر گلاب. انگار با بوی تو تازه می شدم. کتاب حافظ من یک سال است تو را برایم امانت نگه داشته و حالا به خاطر تو و به نیت دلم تفعلی زدم تا با غزلی ناب زندگی کنم: «کی شعر تر انگیزد / خاطر که حزین باشد / یک نکته از این معنی / گفتیم و همین باشد / در کار گلاب و گل / حکم ازلی این بود / که این شاهد بازاری / و آن پرده نشین باشد».

    ببین! کتاب چه عطری داره. عطر تو و عطر شعر های حافظ. بدجوری با هم عجین شده.


    اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
    عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
    دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
    برق دولت که برفت از نظرم بازآید
    آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
    از خدا می‌طلبم تا به سرم بازآید
    خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
    شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
    گر نثار قدم یار گرامی نکنم
    گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
    کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
    گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
    مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
    ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
    آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
    همتی تا به سلامت ز درم بازآید
    سلام آقا مانی بزرگوار...
    دل عاشق من در این خنکای ملایم پاییز نیکی می خواهد. برای تمام مردم سرزمینش و برکت می خواهد برای سفره هایشان و سبزی برای زمین هایشان. مهربانی و صداقت می خواهد. عطر گلهای تا همیشه شکفته را و بارش همیشه باران را. پیشاپیش یلدا مبارک
    نمی دانی چه صبح ها که در آینه، لبخندت را روی چهره ام نقاشی کردم و جای این چشمان خسته، دو ستاره از آسمانت قرض کردم. من هنوز تو را، ماه را و عشق را به دلم بدهکارم. آسمانت نیلی تر عزیزکم. نمی دانی بی تو چه راه هایی را با قدم هایت پیموده ام. چه شعر هایی را از زبانت سروده ام. بی تو من چه زندگی ها کرده ام با تو. ای کاش خورشید، هرگز طلوع نکند که این رویاها زیر آفتاب رنگ می بازد.
    آن هنگام که دوستت می دارم
    بارانی سبز باریدن می گیرد
    بارانی آبی
    بارانی سرخ
    بارانی رنگارنگ
    از مژگانم گندم می روید
    انگور ، انگور
    لیمو و ریحان
    آن هنگام که دوستت می دارم
    ماه از من سر می زند
    چشمه های جوشند
    و پرندگان مهاجر باز می گردند
    وقتی به قهوه خانه می روم
    دوستانم مرا باغی می پندارند....


    در مهربانی مثل باران باش
    که در ترنمش ، علف هرز و گل سرخ یکیست !
    نیمه شب عطر خاطره ات پیچید ؛
    پنجره را باز کردم ؛ باران می بارید !


    پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟

    عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!

    گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!

    گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…

    و برای قدم زدن، می خواندت

    برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز

    خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد

    باران، همه بهانه است

    موهبتی ست از سوی ِ خدا

    گاه، خدا نیز بهانه می کند

    و مست می شود

    برای بارش ِبوسه هایش

    و تا آغوش بکشد تو را

    از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند

    آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان

    اما باور دار که

    آغوش ِ او بسیار بزرگ است ...
    پاییز مرا عاشق می کند ، باران عاشق تر !!!
    حالا تو بگو این باران پاییزی با من چه می کند ؟؟؟...
    می توان در قاب خیس پنجره
    چک چک آواز باران را شنید
    می توان دلتنگی یک ابر را
    در بلور قطره ها بر شیشه دید
    می توان لبریز شد از قطره ها
    مهربان و بی ریا و ساده بود
    می توان با واژه های تازه تر
    مثل ابری شعر باران را سرود
    می توان در زیر باران گام زد
    لحظه های تازه ای آغاز کرد
    پاک شد در چشمه های آسمان
    زیر باران تا خدا پرواز کرد.
    دیشب باران قرار با پنجره داشت
    دیشب باران قرار با پنجره داشت
    روبوسی آبدار با پنجره داشت
    یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
    چک چک، چک چک… چکار با پنجره داشت؟
    صدایِ نغمه هایِ باران
    از گلویِ کوچه می آید
    هم آواز با
    پرندگانی که در باغچه سبز شده اند.
    راستی بامداد که برسد
    بهار را
    لایِ یک کارت تبریک
    برایت خواهم فرستاد
    عشق را با آب چشم و شیره ی جان می نویسم
    زیر باران می نشینم زیر باران می نویـسم

    مصلحـت درعـاشقی را از دل دریا بجویم
    جلوه ی معـصومیت را ازغـزالان می نویسم

    لای اوراق گلی با رنگ اشک ارغـوانی
    ناله را آهـسته با پرکارمژگان می نویـسم

    نامه را با آب انگوری طهارت می دهـم من
    نسخه ی مشکل کشای دردِ هجران می نویسم

    حتم دارم عاقبت یک روز با تو می نشینم
    روز را تا شـب برایت شعـر باران می نویسم

    خوشه ی گـندم می آرم پیش رویت می گذارم
    روبرویت می نشینم با تـو پیمان می نویسم

    درسـماع ِعاشـقـی غـرق تلاوت با نگاهـت
    با تـو پیونـد عـمیقِ رشـته ی جان می نویسم

    لحظه ای کوتاه دستت را به دستم می گـذارم
    ازخطوط دست هایت شعـر ایمان می نویسم

    نیست پروایم به دل از طعنه بی جای مردم
    آنچه دردیدار بینم پیش یاران می نویسم

    عـطرآغـوشـت نبویم چاره ی وصلت نجویم
    شعرِ چشمان ِتورا تا سطرِ پایان می نویسم

    عاشقی عـیـبی ندارد، صرف بهرخاطـرتـو
    جای نامت را دو نقطه یا بهاران می نویسم
    بـبار ای بـارون بـبــــار
    بــا دلـُم گــــریه کن، خون ببار
    در شبای تـیـــره چــون زلـــف یــار
    بهر لیلی چـو مـجـنـون بـبـار ای بـــارون
    بــه ســـرخـــی لـــبــای ســـرخ یـــــــــــــــار
    بـــــــه یـــــــاد عــــــاشـــــــــقــــــای ایــن دیـــــــار
    به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
    بــــبـــار ای بــارون بــــــبـــــــــار
    ببار ای ابر بهار
    با دلُم به هوای زلف یار
    داد و بیداد از این روزگار
    ماهُ دادن به شبهای تار
    ببار ای بارون ببار
    وقتی تو نیستی ،

    شوقی برای خنده ی باران نمانده است

    از شعر جز دو بیت پریشان نمانده است.

    .

    .

    .

    وقتی تو نیستی ،

    این بار ... نه ، تو هستی و باران و آفتاب

    پایان شعر من شده رنگین کمان ناب..
    بیا و با ما باش ،
    با ما شعر بخوان و
    برای ما شعر بسرا
    ای دوست ....
    های بانو

    با توام

    کجای این شعر نشسته ای

    که دیگر نمی بینمت

    ظاهر شو

    قرار است که این شعر

    منتشر شود

    های بانو

    صدایم را می شنوی...
    پی یک اشتباه ناجورم! باغ ممنوع سیب می خواهم!

    تا بفهمند نازنین منی، قد زلفت رقیب می خواهم!



    مادرم گفت: دل نبند و برو، هرکجا روی نازنینی هست

    آه مادر، دلم زدستم رفت، ختم امن یجیب می خواهم!



    پدرم گفت: بچه جان بس کن! حرفهای عجیب می شنوم!


    آه آری پدر، عجیب، عجیب، خاطرش را عجیب می خواهم!!



    باز فر می خورند دور سرم، این قوافی: حبیب،عجیب، غریب...

    آه مادر، پدر، مریض شدم، به گمانم طبیب می خواهم!

    ...

    بعد ازین عاشقانه خواهم گفت، بعد ازین قهوه خانه خواهم رفت!

    باغ ممنوع سیب پیشکشم! دود نعنا دوسیب می خواهم!!!


    حسين جنتي


    این روزها پای دلم لنگ است
    هر ساز و آوازی به گوش من بد آهنگ است
    در چشم من دنیا پر از جنگ است
    لبریز نیرنگ است
    دریا که نه ، در عمق اين مرداب
    آن كس كه پيروز است ، خرچنگ است
    روز و شبم خاكستري رنگ است
    سهم من از اين آسمان باراني از سنگ است
    اين روزها يك كم دلم تنگ است
    يك كم كه نه ، خيلي
    خيلي دلم تنگ است
    خيلي دلم تنگ است ...
    "باران

    بوی ديوارهای کاهگلی را بيدار کرده"

    بيا دست در دست هم

    قلبهايمان را

    زير باران

    به گردش ببريم

    دل ما از سنگ نيست

    دل ما کاهگلی ست

    صميمانه

    ساده

    روستايی



    بگذار تا باران

    بوی قلبهای ما را بيدار کند

    بگذار با باران

    ما به جايی برويم

    که نيازی نيست به چتر

    که در آن ييلاق سبز عشاق

    نياز همگان

    باران است
    امروز باران آمد

    دل من راشست

    کنار بوته ها گم شده ام

    تشنه ی سبزه ی احساسم

    پیدا کن مرا

    پیدا کن مرا
    بال هایت را نمی توانم ببینم
    اما تو
    آخرین بازمانده ی فرشته هایی
    در این سیاره ی تاریک
    وای ؛ باران باران
    شیشه ی پنجره را بَاران شست.
    از دل من اما ،
    چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
    آسمان سربی رنگ ،
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای باران باران
    پرمرغان نگاهم را شست.
    «حمید مصدق»
    کاش
    خواب خیس گل سرخی بودی کنار پنجره ام
    یا ستاره ای در آسمان
    یا لطافت باران
    یا ملکه ی باغ های انگور
    یا سایه ی آن رویاهای بسیار دور
    اما افسوس
    تو کلمات عاشقانه و زیبا شدی در کتاب ها
    و من تبعیدی تا ابد در کتابخانه ها
    (پوران کاوه)
    ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم

    بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم



    من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم

    که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم



    تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم

    اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم



    و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم

    که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم



    برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد

    که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم



    ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم

    کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم



    دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید

    که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم



    تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید

    روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟



    رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه

    مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم
    من خسته ام از اینکه هر روز فقط باشم
    از اینکه عده ای سیب های یک درخت را به تاراج ببرند
    ولی من هنوز سیب سرخ بالای درخت را حتی بو هم نکره ام
    باور نمیکنید دستانم را بو کنید
    بوی سیب نمیدهد
    بوی نم دارد
    نم باران دیروز است !
    دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
    مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
    دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
    دربین اونا
    یک عروسک باربی هم بود.
    مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
    ... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
    اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
    دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
    نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
    مهمان با کنجکاوی
    پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
    دخترک جواب داد:
    آخه اگه منم دوستش نداشته
    باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
    اونوقت دلش میشکنه

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا