دانه، کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال ها گذشته بود و او هنوز دانه ای کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید.گاهی سوار باد می شد وگاهی خودش را روی برگ ها می انداخت و گاهی هم فریاد می زد: من اینجا هستم,تماشایم کنید.اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی. از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روزبه خداگفت: نه خدا جونم.این رسمش نیست. هیچ کس منو نمی بینه. من به چشم هیچ کس نمیام.خدا گفت: اما عزیز کوچکم تو بزرگی. بزرگ تر از آنچه که فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. بالیدن ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.دانه کوچک معنی حرف های خدا را نفهمید. اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال های بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد. درختی که به چشم همه می آمد. به چشم همه.