mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دست هایم را در باغچه خواهم کاشت
    میدانم
    میدانم
    سبز خواهد شد و گنجشگان در گودی انگشتان جوهری ام تخم خواهند کاشت
    فروغ فرخزاد
    بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند
    چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو....
    حسن پناهی
    هیچ وقت نفهمیدم که چرا گل زرد نشانه نفرت است. من زرد را دوست دارم. تو را هم همین طور. اصلاً دوست دارم این بار به جای هر هدیه دیگری، به تو یک شاخه گل زرد هدیه کنم. یک گل شقایق زرد. اما تو به این حرف و حدیث ها توجه نکن. بیا کمی متفاوت فکر کن. چرا اصلا گل قرمز نشانه عشق باشد. وقتی این خورشید است که هر روز عاشقانه دارد نورش را به همه هدیه می دهد.

    من دوستت دارم و به همین خاطر هم برایت یک گل شقایق زرد هدیه می آورم. دوست دارم مثل تمام گل هایی که برایت می آوردم خشکش کنی و درون گلدان شیشه ای ات بگذاری. راستی این چندمین گل است؟ حتما باید تا حالا از گل هایت رنگین کمان ساخته باشی این طور نیست؟


    دلم برای آمدن هایت تنگ شده است. هر بار که جایی منتظرت بودم تا بیایی در تنهایی ام چقدر چهره ات را تصور کردم. اینکه امروز لباست چه رنگی است؟ کدام کیف را دست گرفته ای؟ کدام کفش را به پا کرده ای و ساعت را امروز به دست چپت بسته ای یا راست؟ روزنامه همیشگی در دستت است یا کتاب شعر تازه ای که کشف کرده ای؟ و تو که مثل همیشه مرا غافل گیر می کردی. ذوقت را دوست داشتم. تو همیشه همه چیز را می دانستی. اینکه با آن سلیقه رنگین کمانی، چطور انتظار مرا سخت تر کنی. دقیقه که نه، تو بگو سال ها می گذشت اما مگر آن عقربه های تنبل تکان می خوردند؟! عاقبت در کافه باز می شد. زنگوله در به صدا در می آمد و همه ی سرها به سمت تو بر می گشت. دلم برای شنیدن آن صدای زنگ تنگ است. انگار قرن ها بی آمدنت گذشته است. بی تو عقربه های هیچ ساعتی حوصله چرخیدن ندارند. مدت هاست هیچ زنگی برای من به صدا در نیامده است. چرخیدن هیچ کلیدی داخل در، نفس هایم را به شماره نیانداخته است. من به کنار، دلت برای خودت تنگ نشده است؟! نمی آیی؟
    باور می کنی آدم صد بار می تواند عاشق یک نفر و یک نفر می تواند صد بار عاشق شود؟ من فقط می توانم صد بار عاشق یک نفر شوم. و تو، تویی که من صد بار عاشقت می شوم، تو چی؟ صد بار عاشقم می شوی؟
    گاهی که نگاهم می کنی یا از کنارم رد می شوی و مهربان سلام می گویی، گاهی که دورادور هوایم را داری، یا حالم را می پرسی، دلم می ریزد. گاهی کنار خودت هم دلتنگ می شوم، طوری که بغض می کنم و عاشقت می شوم. اما تو چگونه عاشق می شوی؟
    اصلاً نفهمیده ام وقتی نگاهت برق می زند از شیطنت است یا عاشقی؟ یا وقتی بغض می کنی، اصلاً شب ها که خوابت نمی برد یا با شامت بازی می کنی، عاشق نمی شوی؟ وقت هایی که یک ساعت در یه صفحه کتابت غرق می شوی و فنجان چایی ات سرد می شود. من دیوانه نیستم فقط گاهی دلم می خواهد سر از کار عاشقی ات در آورم. همیشه در تو دنبال نشانه عاشقی ام. تو عاشق منی. می دانم، اما من همیشه دنبال اینم که بدانم آیا دلت با دیدنم می لرزد؟ عشق که نباید راکد بماند. هی باید بریزد دلت، هی باید بغض های سنگین کنی، هی باید متفاوت شوی. تو باید در همین زندگی هر روز عاشقم شوی. هر روز عاشقم می شوی؟
    فرقی نمی کند چه باشد. البته فرق می کند. ولی مهم این نیست. مهم این است که کسی در لحظه ای از این روزمرگی ها به یاد تو بوده. وقتی از کنار مغازه ای یا پیاده رویی خلوت، در بعد از ظهری مثل همیشه پاییز، غمگین، یا غرق در سوز و سرمای زمستان به یادت افتاده، حالا روز تولدت بوده یا نه، فقط کسی در التهاب تابستانی، تو را به خاطر آورده. دلش خواسته برای تو که شاید در آن لحظه پای اینترنت نشسته بودی یا یک کتاب می خواندی یا اصلاً شاید در خواب بودی و حواست به هیچ چیز نبود، حتی تصور هم نمی کردی کسی دارد به یاد و خاطره تو با فروشنده ای چانه می زند یا در ذهنش به دنبال رنگی می گردد که تو را خوشحال کند یا شاید در انتظار توست فقط با یک کتاب، یک شاخه گل حتی یک لبخند. اما هیچ چیز جای یک هدیه را در لحظه های خالی من نمی گیرد. هرچند کوچک. اما چیزی که می دانی در موجودیتش عشقی نهفته. این برای من از همه چیز عزیز تر است.

    صبر می کنم تا روزها و هفته های گمشده ام را از این ستاره ها پس بگیرم. مدت ها منتظر چنین فرصتی بودم اما تا تو بیشتر از هفتاد سال نوری فاصله داشتم. حالا نفس به نفس حضورت را کنار خودم حس می کنم. هفت قدم به سمت تو بر می دارم و تو باز هم بی قرار حضور منی. لبخند می زنی و لبخند هایت یکی از عجایب هفتگانه است. من چه بیهوده بهانه می گرفتم. حالا تا می توانی موعظه ام کن. من که محو تماشای تو اینجا نشسته ام و حیرانم از اینکه این هفته ها را دور از تو چطور گذرانده ام. شاید اگر هفت شبانه روز هم از تو بگویم باز هم یک دنیا حرف برای گفتن است که ناگفته مانده. یک، دو، سه... اگر تا هفت بشمری عاشق می شوی. نترس. این ابتدای ویرانی است. هفت شبانه روز است که در کوچه، باد می آید.
    بلند شو. بلند شو از لا به لای این سطر های تو در تو و آشفته ی من بلند شو. باید کمی جابجا شوی. اسم تو جاذبه ای دارد که تمام کلماتم را به سمت خودش می کشد. با وجود تو دیگر هیچ حرفی سر جایش بند نمی شود. کمی آن طرف تر بنشین تا حرف هایم به سمت تو سرازیر نشوند. نمی دانم تو کدام قطب آهنربایی که اینقدر جاذبه ات قوی است. اما تا اینجا باشی، حق بده که سنگ هم روی سنگ بند نشود. تو تمام قانون های جاذبه را به هم زده ای. پس بی زحمت بلند شو. اینطور که لا به لای حرف های من جا خوش کرده ای انگار حالا حالا ها من باید به فکر مرتب کردن این کلمات باشم. راستش نمی دانم تا کجا این جمله ها را ادامه دهم وقتی تمام شدنی نیستی. پس خودت بگو، نقطه پایان را کجای این جمله های آشفته و واژه های تو در تو بگذارم؟ بلند شو. بین این جمله ها که جای جا خوش کردن نیست!
    لبخند بزن هر چند کوتاه اما لبخندت
    زیباترین هدیه برای من
    هست
    ان لحظات که
    با تو میگذرد
    زیباست
    وگرنه بقیه
    لحظاتم
    سرد و خاموش هست
    کسی نمیداند
    اما خدا که میداند
    چقدر دل تنگ توام
    چقدر
    منتظرم
    و چقدر چشم به راهت هستم
    کاش میدانستی
    همه زندگی منی
    اری تنهایی تلخ هست
    اما برای من لذت بخش هست
    اخر تو که
    همه زندگی منی
    در ان حضور داری
    ان لحظات تنها نیستم
    ان لحظات میبارم اما
    نمیبینی
    ان لحظات با صدای بلند نامت را صدا میزنم
    اما نمیشنوی
    اری دل تنگی تلخ هست
    چشم براهی کشیده ام
    دردش را چشیده ام
    زیباترین تصاویر برایم لحظات با تو بودن هست
    اما خنجر سرد نمیخواهم فرو کنم
    ولی بلد نیستم دیگر صبور باشم
    صبوری از کسی بر میاید که
    دل داردنه
    من که
    دلم را به تو دادهام
    ان هم برای ابدیت
    هوا که ابری شد قرارمان زیر باران. زیر ابرهای مثل من و تو دلتنگ این آسمان. بارانی یاسی رنگت را تن کن. همان که رنگش بوی عاشقی را می دهد. دلم لک زده برای پیاده روی طولانی. من باشم و شعر و خیال تو و گاهی لبخندی از سر بی کسی که تمام این خیابان را فرش می کند. با من که قرار می گذاری دیر نکن. تنها که می شوم بی حواسم. لحظه ها را تند تند زندگی می کنم. غرق می شوم در زمان. ناگهان پیر می شوم و گاه می میرم. به همین سادگی...
    دانه، کوچک بود و کسی او را نمی دید. سال ها گذشته بود و او هنوز دانه ای کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید.گاهی سوار باد می شد وگاهی خودش را روی برگ ها می انداخت و گاهی هم فریاد می زد: من اینجا هستم,تماشایم کنید.اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد. دانه خسته بود از این زندگی. از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روزبه خداگفت: نه خدا جونم.این رسمش نیست. هیچ کس منو نمی بینه. من به چشم هیچ کس نمیام.خدا گفت: اما عزیز کوچکم تو بزرگی. بزرگ تر از آنچه که فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی. بالیدن ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی می خواهی به چشم بیایی دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.دانه کوچک معنی حرف های خدا را نفهمید. اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند. سال های بعد، دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد. درختی که به چشم همه می آمد. به چشم همه.
    پشت پنجره باران، لحظه ها را نخ می کشم تا فردا بیاید. فردا که روز من است. فردا که روز توست. لباس هایم را اتو زده ام تا نگویی شلخته ای. بازار را گشته ام تا عطر دلخواهت را پیدا کنم. همان که روی لاله گوشم می نشیند تا هوا را حالی دیگر بدهد. از سر پل گل خریده ام تا گلدان های خانه جای خالی تو را پر کنند تا فردا که خودت بیایی. خورشید که طلوع کند فردا می شود، چه فردایی! برگ ها را زیر پایمان له می کنیم تا فردا صدایی شود از خش خش در گوش های خسته مان. و می دویم تا انتهای خیابان امید، جایی که می رسد به فردایی دیگر. آنجا که پرنده ها روی شاخه هایی نشسته اند که برگ تردید روی آن نمی روید. بیا، همین لحظه بیا. تو دیروز هم که بیایی برای من فرداست...

    اولین بار که تار تنیده اش را در گوشه اتاق دیدم دلبسته اش شدم. تارها چنان با دقت تنیده شده بود که می شد ساعت ها زمان گذاشت و فقط به آن نگاه کرد. ظرافتی بی نظیر و باور نکردنی. شاید قطرش به اندازه یک وجب هم نبود اما تماشایی بود. روز اول فقط نگاهش کردم. با هر بهانه ای از کنارش رد می شدم و نیم نگاهی به تار عنکبوت که بین گوشه میز و سه کنج دیوار جا خوش کرده بود می انداختم و احساس می کردم که صاحب با ارزش ترین الماس جهانم.
    روز دوم منتظرش بودم. منتظر عنکبوت با سلیقه ای که این گنج گرانبها را برای من ساخته بود. می خواستم ببینمش. حداقل با هم آشنا شویم. می توانستم از او تشکر کنم. ولی خبری از او نبود. هر وقت پشت میز می نشستم به جای هر کاری خیره می شدم به تار عنکبوتم. منتظر می ماندم. و او هم که می دانست هرچه پنهان باشد اشتیاق من برای دیدنش بیشتر می شود، رخ نمی نمود و زلف بر باد نمی داد و مرا بی تاب تر می کرد. سال هاست که نیامده. شاید تار را تنیده و رفته. شاید پیغامی برای من گذاشته که من هنوز رازش را نفهمیده ام. شاید... هرچه هست... هرچه بود... می دانم که من عاشق یک عنکبوت شده ام....
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا