mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چشمانت را ارام ببند
    نگران نباش
    خدایی هست
    همین نزدیکی
    اگر خیال میکنی
    غمهایت عظیم هست
    بدان خدایت عظیم تر هست
    اگر خیال میکنی زندگیت
    تلخ میکذرد
    بدان
    خدایت شیرین ترین ها
    را بعد از این
    تلخی
    نصیبت خواهد کرد
    پس نگران نباش
    محکم به خدا
    تکیه کن
    هر کس
    افتاده
    از سمتی افتاده که
    به خدا تکیه نکرده
    زندگی زیبا میشود
    وقتی کسی باشد
    که بخاطر حضورت لبخند میزند
    کسی باشد که
    نگاهت ارامش میکند
    اری زندگی زیبا میشود
    اگر کسی تو را بخاطر
    خودت
    دوست بدارد
    مردها گریه میکنند
    کسی نمیبیند
    اما خلوتشان
    پر از حسهای غمگین هست
    کسانی که میگویند مرد گریه نمیکند
    تنها توان دیدن اشک
    مرد را ندارند
    وگرنه مرد هم گریه میکند
    بخند بخند
    تا قلبم دوباره
    بتپد
    اگر خسته
    تکیه کن
    بر من
    تا خستگیهات
    کم شود
    سپرده ام خیالت را به گل های خانه. من که نیستم و مهم نیست دیگر. که کسی نباشد آبشان بدهد. نمی دانی خیالت با این کویر، چه ها که نمی کند. مثل نیلوفر می پیچد به دیوار خلوت نگاهم. مثل باران می چکد روی سکوت گاه و بی گاهم. می برد آنجا که دست خدا می رسد فقط. آرزوی من. این دست های کوتاه، این آرزوهای محال، خواب خیال تو را می بینند هر شب. وقتی تو آن سر دنیای نرسیدن ها تنهایی ات را در فنجانی چای سرد شده ات، زمزمه می کنی. یک نفر فرسنگ ها دورتر، نفسش را با ضربان پلک هایت تنظیم می کند. می مانی یا می روی؟ آی عشق، تکلیف این شکوفه ها را روشن کن. نمی دانند تقویم روی دیوار را باور کنند یا نگاه گرم تو را؟
    تکیه بده بر من
    میدانم
    بعضی دردها را نمیشود گفت
    اما میشود
    به کسی
    تکیه کرد
    کسی که بدانی
    کنارت میماند
    گاهی مسیر جاده به بن بست می رود... گاهی تمام حادثه از دست می رود
    گاهی همان کسی که دم از عقل می زند...در راه هوشیاری خود مست می رود
    گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست...وقتی که قلب خون شده بشکست می رود
    اول اگر چه با سخن از عشق آمده است...آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
    گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند...وقتی غبار معرکه بنشست می رود
    اینجا یکی برای خودش حکم می دهد...آن دیگری، همیشه به پیوست می رود
    وای از غرور تازه به دوران رسیده ای... وقتی میان طایفه ای پست می رود
    هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ... بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود
    این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست...تیری است بی نشانه که از شست می رود
    بی راهه ها به مقصد خود ساده می رسند... اما مسیر جاده به بن بست می رود
    دوست داشتنت
    زیباترین
    حسیست که
    دارم
    دوست داشتنت را
    باید
    بغل بگیرم
    برایش از خودم بگویم
    از لحظات دل تنگی
    کسی
    چه میداند
    در لحظات دل تنگی چه
    بر سرم میاید
    دنیا هنوز پر از افسانه و رویا است. پر از قصه های پری های غمگین کوچک. شاید فقط پیدا کردنشون تو این همه شلوغی کار سختی باشه. ولی هنوز آدمی هست که از شهرزاد قصه گو می خواد، موقع قصه گفتن دعاش کنه. وقتی که این آدم هست یعنی هنوز قلم بر زبان حرمت داره. و کسی هست که گاهی، نه همیشه، فقط گاهی با شمعدونیاش حرف می زنه. عروسک شکسته شو نگه داشته و هنوزم دلداریش میده. آره هنوزم کسی هست. باور کن هست.شاید بترسه که بگه هست. شاید بترسه که بگه من اینجام. ولی هست. تو هم به روش نیار. اما بدون که همین دور و بره و گاهی فقط بودن خودش بهانه کافی واسه همه چیزه. بودن همچین آدمایی. اون هست یه جایی همین دور و وره. هستش. حتی اگه من و تو اسمشو ندونیم. گفتم که گاهی فقط بودن این جور آدما کفایت می کنه. پس شروع کن. شروع کن به قصه گفتن هر شبی واسه اونی که ارزش این قصه ها رو میدونه و بدون که یه روز پیداش میشه اصن بدون که الانم هست. شروع کن....
    به من گفت : حالا یلدا رو مرور کن, وقتی تاریکی طولانی همه جا رو فرا میگیره و خورشید اومدنش به تاخیر میافته ایرانیان دور هم جمع میشند ، بیدار می موندند و هرکس در کمال مهربانی چیزی رو که داشت بین همه بدون تکلف ایثار میکرد . و این یعنی چی ؟
    با خوشحالی گفتم: اتحاد، بیداری و همدلی .

    هر بار که
    حس میکنم
    تو از من دلخوری
    دلم میگیرد
    وقتی حس میکنم
    تو از من ناراحتی دلم میگیرد
    تنها
    دلم میخواهد بگویمت
    ببخش
    لبخند بزن
    که لبخندت مرا
    ارام میکند
    دل تنگت که میشوم
    هر لحظه به تیک تاک ساعت گوشم یدهم
    ولی این تیک تاک تمامی ندارد
    در... دری که نه رفتن و آمدن برایش فرقی می کند و نه اینکه چه کسی می رود و چه کسی می آید. نزدیکش که می شوی، باز می شود و کمی بعد بسته. روبروی این در بی خیال به انتظارت ایستاده ام و آن چنان به در خیره مانده ام که حس می کنم همه آدم ها هم به من خیره شده اند. تکیه داده ام به نرده ورودی سالن. به در آینه نما نگاهی می اندازم و سر و وضعم را از دور بر انداز می کنم. به ظاهر که همه چیز درست است یا لا اقل خیلی هم غلط به نظر نمی رسد.ناگهان در از دو سمت باز می شود و من در آینه، دو نیم می شوم. باد خنکی به داخل می دود. هاله های خیس اطراف چراغ های چهار راه خبر از طراوت پاییزی این شب می دهند. کجا مانده ای پس؟ اینجا هیچ کس شبیه تو نمی شود که این مجسمه منتظر را تکانی دهد. نگاه ها آزار دهنده تر می شوند. نکند جلوی پوستری از فیلم های روی پرده ایستاده ام. نکند منتظر تو بودن، مرا بدهکار عالم کرده است. کاش نفر بعدی تو باشی. باز خیالاتی شدم. باز آنقدر فکر کردم که در خودم غرق شدم. کاش کسی مرا از این مرداب نجات دهد. اما چه کسی بهتر از خودت.
    دل تنگ که باشی لحظات نمیگذرد
    فقط در جا میزنند
    چشمانت را ببند
    و ارام سر بر شانه خدا بگذار
    دلت که
    ارام شد
    بلند شو و
    دوباره ادامه بده
    بنشین بر کنار پنجره
    پنجره ها را باز بکن
    بگذار
    لطافت خورشید
    و هوای ازاد تمام وجودت را پر کند
    بگذار حس زندگی را
    زیر پوستت با تمام وجود حس کنی
    انگاه خواهی فهمید
    دنیا لیاقت
    غم خوردن را ندارد
    انگاه خواهی فهمید دنیا
    لیاقت حسرت خوردن را ندارد
    انگاه قلبت سرشار از خدا میشود
    و میتوانی خدا را با تمام وجودت حس کنی
    و لبخند بزنی
    به حضور گرم خدا
    و انگاه امید عشق دوست داشتن
    تمام وجودت را پر خواهد کرد
    و زندگیت پر میشود
    از حس خدایی
    انگاه تنها لبخند بزن به خود خدا
    وقتی تو را در اغوش پر سخاوتش میگیرد و
    از تو حمایت میکند
    انگاه زندگیت غرق نور خواهد شد
    بندگی خدا کنیم تا خداوند همه چیز را بنده ی ما کند
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا