mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • هر کس یک یادگار از خودش به جا می گذارد. بعضی ها یک عطر، بعضی ها یک شاخه گل و بعضی ها هم یک آهنگ و یا حتی یک قطعه شعر. تو همیشه یک شعر را زمزمه می کردی. خب برای من که از تو یادگاری نداشتم، همین کافی بود تادنیایی بسازم برای خودم تا ناخودآگاه به یاد تو بیفتم. شاید این شعر تکیه کلامت شده بود. اما این فقط تکیه کلام تو نبود، من هم به آن تکیه کرده بودم. ای کاش یادگار بهتری از خودت به جا می گذاشتی,آخر نمی دانم چرا تمام مردم هم به تازگی همین شعر را زمزمه می کنند؟ انگار تمام شهر از این شعر خاطره دارند. لطفاً بیا و یک یادگار بهتر برایم بیاور. یک یادگار که فقط برای خودم باشد نه شعری که قرار بود یک راز باشد میانمان.من به نگاهت اعتماد داشتم وقتی که می گفتی:
    نشود فاش کسی آنچه میان من و توست... تا اشــارات نظر نامه رســان من و توســت
    گوش کن با لب خاموش سخن می گویم... پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
    مثل تمام عاشقانه های پیش از این، گذشت. آنقدر آرام که نه خاطره ای از آن ماند و نه ترانه ای به یادگار. یک احساس نا تمام، یک حسرت بی دلیل، یک فصل کهربایی و

    من که امشب درست در نقطه ای ایستاده ام که پیش رویم برف می بارد و پشت سرم برگ می ریزد. نمی دانم به کدام آرزوی رفته و کدام خاطره ی نیامده دل ببندم.

    نمی دانم چرا پنجره را نمی بندم وقتی در کوچه باد می آید. انگار منتظر معجزه ام. معجزه ای که قرار است با برف بر روی شاخه بنشیند در یک صبح

    نزدیک که در همین حوالی پرسه می زند. باید چشم باز کنم و احساس کنم ناگهانی این حضور زمستانی را. زمستان و عشق هر دو سر زده از راه می رسند.
    ایستادن در مرام این دنیا نیست. فرقی نمی کند چرخ روزگار تو به راه افتاده باشد یا نه. جهان همچنان می رود. شاید برای همین است که می گویند بی وفاست.

    روزگار می گذرد. در همه لحظه های کوتاهی که تو می خندی و در تک تک دقایق بلندی که بغض داری، حتی آن ساعت های کش داری که در گیر و دار کار و زندگی

    ات غرق شده ای و در تمام روز های خنثی که احساس می کنی هیچ فرقی با گذشته نکردی و در آینده هم هیچ اتفاق عجیبی رخ نمی دهد، جهان همچنان می رود. نه

    می توان باتری ساعت ها را بیرون آورد، نه می شود ورق های تقویم را پاره کرد. نه حتی یک جمعه را نگه داشت که تمام نشود. حالا که دنیا خودش هم نمی داند کجا

    می رود بیا تا ایستگاه به ایستگاه زندگی کنیم با فکر خدا و بی خیال مقصد.
    نگذار که عشق به عادت دوست داشتن تبدیل شود. نگذار که حتی آب دادن گل های باغچه به عادت آب دادن گل های باغچه تبدیل شود. عشق، عادت به دوست

    داشتن و سخت دوست داشتن دیگری نیست. پیوسته نو کردن خواستنی است که خود پیوسته خواهان نو شدن است و دگرگون شدن. تازگی، ذات عشق است و

    طراوت، بافت عشق. چگونه می شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت و عشق همچنان عشق بماند؟ وای بر آن روزی که چیزی حتی عشق، عادت مان شود. عادت،

    همه چیز را ویران می کند. از جمله عظمت دوست داشتن را...
    ای نامتان بلند

    گفتم کجاست همنفسی دمساز

    کز دردِ اشتیاق غزل سازم

    وانگاه در تبسم شیرینش خوانم به صد ترنم وجان بازم

    .گفتند یک چمن گل سرخ اینجاست

    یک گلشن از شکوفه وشیدایی ،یک دشت از سرود سحر لبریز

    یک باغ ،پر شکوهِ تماشایی

    گفتند وجان به مژده بر افشاندم

    گفتند وشوق وشعله به هم آمیخت..

    **************
    آری درست آمده ام اینجاست آن ناکجا که عشق طلب می کرد

    آن دشت پر تبسم رویایی

    این باد از کجاست که می آید؟ این باد مشکبوی ِمسیحایی

    دیگر دلم غریب نمی نالد

    اینجا نظر به هرچه کنی آبی است

    اینجا به ناکجا سفر اسان است

    دیگر چه غم زغصه ی مهجوری

    دیگر چه غم زقصه ی تنهایی...

    ****
    اینک ،ای نامتان بلند ای یادتان طلوع شکوفایی

    تقدیمتان هزار گلستان دل

    هم هر چه مثل جان ودل ارزنده است

    ای کویتان زبوی خدا سرمست

    ایامتان به کام وکرامت باد

    دلها به دلنوازیتان زنده است
    به من نگــــاه کن ای آشناترین لبخند

    وچشمهای خودت را، به من بزن پیوند

    تو از هزاره ی چندم رسیده ای که مرا

    تباه کرده ای و تا همیشه ها، در بند ؟!

    همان نگاه که خواب مرا، مشوش کرد

    وچشمهای قشنگت، درست مثل همند

    ترانه هــای دلــم، از غم تو، سرشارند

    چگونه می شود از دستهای تو، دل کند ؟!

    بیا، شبیه همیشه، نه...نه...که عاشقتر

    مرا دچار خودت کن، شکوهمند بلند

    دوباره زخم و اینبار هرچه کـاری تر

    بزن و بعد گذر کن و فاتــحانه بخند !

    به حرمت تو و این چشـــمهای بارانی

    به عشق، واژه ی پردرد و ماجرا، سوگند

    که از تو، آه، محـال است دست بردارم

    و در طراوت تو، غرق می شوم، هر چند...!
    مسیح من ....

    اگر مسیح شوی، یک نفس به من برسی
    به دادِ دادرسی نیست دیگرم هوسی

    مسیح من شو و اندوه من ببر از یاد
    طبیب من شو و مسپار درد من به کسی

    نشان ز قافله ای نیست کز تو آرد بوی
    نه قاصدی و پیامی نه نغمه ی جرسی

    کجاست پیک صبا تا به دوست گوید باز
    حکایتی ز اسیری که مانده در قفسی

    کجاست کوی تو تا سر ز پای نشناسم
    کجاست روی تو، ازعمرمن نمانده بسی

    درخت بی ثمرم در سرابِ حسرت و آه
    نه باغبان امیدی نه قصه ی هرسی

    عنان به دست من افتد به پایگاه مراد
    اگر به وصل تو یابم توانِ دسترسی

    کویر! آتش سودای سینه کافی نیست
    "سمند صاعقه زین کن" مگربه او برسی
    دلم برای توتنگ است ای سرا پاخوب
    دلم برای توتنگ است مثل تنگ غروب
    چه لحظه های غریبی که بی تومیگذرند
    چه روزگار عجیبی است بی توای محبوب
    چقدربی توبه غربت شکست خاطرخاک
    نیامدی وعطش در عطش زبانه کشید
    نیامدی و زمین شعله شعله درتب شد
    نشست خاطرآیینه هابه آه ملال
    شکست خلوت آدینه ها به زمزم اشک
    چقدر بی توبه حسرت دلم لبالب شد
    نسیم نرگسی ازگلشنی نمی خیزد
    که تابه دامنش اندوه من بیامیزد
    کسی کجاست غریب آشنا در این غربت؟
    که ازتبسم اوروزگار تازه شود
    و ازشمیم نفس های اوغزل خیزد
    تمام ثانیه ها بی تومیرود غمناک
    ولحظه ها همه بی مهرتوغروب آلود
    دلم هوای توکرده است ای سخاوت محض
    دلم هوای توکرده است ای حلاوت وصل
    دلم هوای توکرده است باتمامت عشق
    دلم هوای توکرده است باتمام وجود
    تودر کدام دیاری توباکدام بهار؟
    تودر کجای زمینی چه دیرشد دیدار
    نشان کوی توپرسیم ازکدامین یار؟
    زمین کویر تب آلوده ایست طوفان خیز
    زمان خزان غم انگیز بی تودر تکرار !
    بیاکه مژده وصلت زمان به رقص آرد
    بیاوداغ دل ازخاطرزمین بردار !
    دو چتر ساده و عاشق، دو دست پاك و نجیب

    دو چتر سایه ی هم را، همیشه در تعقیب !

    دو چتر آبی و قرمز، چهار چشم قشنگ

    و دستهای موازی، و شانه های اریب

    به رغم حادثه های كمین نشسته به راه

    و جاده های همیشه پر از فراز و نشیب

    چقدر شانه به شانه، به پای هم رفتند

    به روی جاده، دو عاشق، دو دل، دو نیمه ی سیب


    سرشار ترانه و غـــــزل، دامانت

    با واژه خـــــدا کشید طرح جـانت

    آغــوش تو زیبا غــزلی از حافظ

    دو مصرع شاه بیت آن، دستانت !


    خــــدا با عشــــق، با ناز آفریدت

    خــــدا با دست اعــــجاز آفریدت

    تو آن نقشی که یک نقاش صد بار

    خـــرابت کرد و هی باز آفریدت !
    دلم به شکل غــریبی، پــناه می خواهد

    برای خستگی اش، تکیه گاه می خواهد

    در این شب، این شب پر ماجرای بارانی

    دو چشم سرمه کشیده، سیاه، می خواهد

    اسیر سیب نگاه تو می شود امشب

    به رغم این همه پاکی، گناه می خواهد

    اگرچه عشق تو یک اشتباه تکراری است

    دوباره این دل من، اشتباه می خواهد!

    دلم کجا، تو کجا ؟! تا همیشه ناکام است

    پلنگ بخت سیاهی که ماه می خواهد!

    تو باز رفــته ای و در سکوت و تنهایی

    هزار ســـینه غــریبانه آه می خــواهد

    شبیه یوســف و از کینه ی بــرادرها

    به تنگ آمده و گرگ و چاه می خواهد

    دریغ!عشق تو هرگز به داد من نرسید

    دلم به شکل غریبی پناه می خواهد!


    تو

    شاید

    همان نازی باشی

    که لیلی را به محمل نشاند
    .
    .
    .

    یا غمی

    در نهان‌خانة سرزمین مادری....
    شبی در حیرت سرد زمستان
    سبز خواهی شد
    و صبح از آستان گل
    طلوعی تازه خواهی کرد

    نفس ها گرم و دلها شاد
    و باران
    در حریر شرجی و مطبوع عطر چای لاهیجان
    میان پرنیان نیلی تصنیف ایران
    می سراید شعری از آرامش و مهر بهاران

    سبز خواهی شد
    خیالت
    بر جبین ترمه اطلسی ها می کشد دست امید
    نسیمت می کشد بر چشم نرگس های جادو وسمه ی خورشید

    و همچون نغمه ای روشن
    در آواز چکاوک ها
    بهاری سبز
    لبریز از ترنم های پرواز رهایی
    می رسد ناگاه

    تو می باری
    صدایت در نفس های بهاران می شود جاری

    شاید تو را نگاه، شاید تو را سلام، شاید تو را تنفسِ من آشنا کند

    با رنگی از نگاه، با طعمی از سلام، با لرزشی که رازِ مرا برملا کند

    گفتی که عاشقی؟ آری هزار بار، آری هزار مزرعه گندم گواهِ من

    حوا اگر تویی، بااین رسیدگی، باید که رحم بر منِ آدم خدا کند

    پرواز داده ام، آغوشِ کال را، تا در نسیمِ صبحدمت بالور شود

    بیدار مانده ام، تا شب تنِ مرا، در بسترِ سپیدیِ چشمت رها کند

    با تارِ آفتاب، با پودِ ماهتاب، فرشی به نقشِ باغِ خیالِ تو بافتم

    بر قالیت مدام، گل می دهد دلم، پایت کجاست فرشِ مرا نخ نما کند؟
    شوقِ پروازم نمی آید، پرستویم کجاست؟

    آسمانِ بی غشم، دیبای مینویم کجاست؟

    رستمم، در کامِ بی رحمِ بیابان مانده­ام

    آن غزالِ تیزپایم، ماده آهویم کجاست؟

    رهسپارِ خوابگاهِ دختِ شاهِ کابلم

    ریسمانِ یاریِ رودابه گیسویم کجاست؟

    گشتم وگشتم به گرداگردِ میدان های شهر

    رخش، زیرِ پا و چوگان درکفم، گویم کجاست؟

    در کمین پیکی خبر آورد قومی تازی اند

    شهرِ خوابِ شاعرانم برج و بارویم کجاست؟

    خواستم برخیزم از جا دست بر زانو زدم

    یاعلی گفتم ولی تمکینِ زانویم کجاست؟

    از پسِ تاریخ بیخوابِ هزار و یک شبم

    شهرزاد قصه گویم، شاه بانویم کجاست؟

    نوش دارو گاه دیرش هم تسلای دل است

    هرچه رفتم نیش دیدم، نوش دارویم کجاست؟

    روی این کاشانه را چرک و پلیدی سرگرفت

    من که آب آورده ام، ای خانه جارویم کجاست؟

    قبله گاهِ عالمم یا خاکِ دوزخ ای خدا؟

    سنگِ انصافِ تو در دستِ ترازویم کجاست؟
    هر جا که باشی بهار است، هر گوشه­ای، لاله­زار است

    هر سو اگر میخرامی، اما سوار دلم باش...
    تو سازِ کوک دلم شو، ترانه­ها با من
    خیالِ آمدن عاشقانه­ها با من
    اگر که سردم و ابری، غروبِ پاییزم
    تو آفتابیِ من شو، جوانه­ها بامن
    کنار من بنشین، بی دلیل صحبت کن
    برای از تو شنیدن بهانه ها با من
    نگاه کن به من آنسان که ماه، پنجره را
    چراغ روشن شب های خانه ها با من
    نمیشناسی ام از پشت واژه های غریب؟
    بیا دوباره بخوانم نشانه ها با من
    شبیه تر به تو پیدا نکردم از دریا
    که جلوه می دهد از بی کرانه ها با من
    سری که صخره به زیرش روان تر از آب است
    بیار و فرصت تقدیم شانه ها با من
    نوشتن از تو نگنجد به یک غزل بانو
    زیادتر بنشین شاعرانه­ها با من

    دل­تنگیِ ساحل من، آرامیِ دریا تو

    انصاف بده حالا سرسخت منم یا تو؟

    بی­عارضه تب کردم، از شرم عرق کردم

    هربار که موج آمیخت شن­های مرا با تو

    در ناحیۀ شرجی ویرانه شدن جبر است

    از بهر چه میخواهی آمار دلم را تو؟

    خود نیز نمیدانم باقی وجودم را

    از کسر من از چشمت داری خبر آیا تو؟

    جمع من و تنهایی آشفتگی­اش چند است؟

    چندین شبِ دلتنگ است در بازۀ من تا تو؟

    بسپار به من تنها، حل همه مشکل­ها

    آسوده بمان بگذر از پاسخ این­ها تو

    این قصه تلخی نیست، بگذار درآویزند

    تا بوده همین بوده؛ برگ از دل من، پا تو
    با اینکه از روز ازل دلداده بودیم

    فرسنگ­ها از هم جدا افتاده بودیم

    پا­خسته از این کوره­ راه سنگلاخی

    دل­بیقرار پیچ و تاب جاده بودیم

    دلتنگ بعد از هر قرار عاشقانه

    در آرزوی گفت­وگویی ساده بودیم

    در چشممان فواره گل میکرد روزی

    دستی اگر در دست هم بنهاده بودیم

    آری؛ به گاهِ ساختن ای خانۀ عشق

    ما هم برایت سهم خود را داده بودیم

    ما هم برای کندن هر بیستونی

    در کسوت فرهادی­ات آماده بودیم

    افسانه ها میدان عشاق بزرگند

    ما ناشناسان از قلم افتاده بودیم
    آتش چرا به کلبه احساس میزنی؟

    این کلبه ازگل است بنایش ز سنگ نیست

    ماییم و یک نگاه و تو آن هم دریغ کن

    دنیای من که مثل تو پر آب و رنگ نیست...
    خیام خام پریدن را، بدون واهمه رد کردم

    از آن زمان که در آغوشت، هوای حبس ابد کردم

    چه روزها که به دنبال نشانه های تو میگشتم

    ستاره بودی و آخر بار, تو را شبانه رصد کردم

    رسیده ای و نمیدانی برای چیدن امروزت

    در آن تطاولِ پاییزی چه غنچه ها که لگد کردم

    نبود اگرچه مرا رغبت، به میوه چیدنِ دزدانه

    چنان تو توبه شکن بودی که من هوای سبد کردم

    همه سعادتم از این است که تازیانه عَلَم بود و

    من از لبان تو شرب خمر، به قصد خوردن حد کردم

    شگفتی ام همه از این است چگونه برسرِ کابینت

    منی که اهل خرد بودم هر آنچه مینشود کردم

    دلت شکستم اگر باری، تو قلب آینه را داری

    ببخش اگر به تو بدگفتم، ببخش اگر به تو بد کردم...


    خاطرات خیلی عجیبن
    گاهی اوقات میخندیم
    به روزایی که گریه میکردیم
    گاهی گریه میکنیم به
    یاد روزهایی که میخندیدیم...
    لبخند میزنم
    به بودنهایی که
    هرگز دیده نمیشود
    در چشمانم نگاه کن

    این نگاه توست که به من جانی دوباره میبخشد ...


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا