هر کس یک یادگار از خودش به جا می گذارد. بعضی ها یک عطر، بعضی ها یک شاخه گل و بعضی ها هم یک آهنگ و یا حتی یک قطعه شعر. تو همیشه یک شعر را زمزمه می کردی. خب برای من که از تو یادگاری نداشتم، همین کافی بود تادنیایی بسازم برای خودم تا ناخودآگاه به یاد تو بیفتم. شاید این شعر تکیه کلامت شده بود. اما این فقط تکیه کلام تو نبود، من هم به آن تکیه کرده بودم. ای کاش یادگار بهتری از خودت به جا می گذاشتی,آخر نمی دانم چرا تمام مردم هم به تازگی همین شعر را زمزمه می کنند؟ انگار تمام شهر از این شعر خاطره دارند. لطفاً بیا و یک یادگار بهتر برایم بیاور. یک یادگار که فقط برای خودم باشد نه شعری که قرار بود یک راز باشد میانمان.من به نگاهت اعتماد داشتم وقتی که می گفتی:
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست... تا اشــارات نظر نامه رســان من و توســت
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم... پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست