mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دل من عادت داشـت ، که بمانـد یک جا !!!

    به کجا ؟!

    معـلـوم است ، به در خانه تو !

    دل من عادت داشـت

    که بمانـد آن جا ، پـشـت یک پرده تـوری

    که تو هر روز آن را به کناری بزنی ...

    دل من ساکن دیوار و دری

    که تو هر روز از آن می گـذری .

    دل من ساکن دستان تو بود

    دل من گوشه یک باغـچه بـود

    که تو هر روز به آن می نگری

    راستی ،دل من را دیدی...؟!

    زیبائی عاشق به سکوت است نه به... سرود

    زیبائی عاشق به سلام است نه به...... کلام

    زیبائی عاشق به نگاه است نه ..به گناه

    زیبائی عاشق ..به یاد تو بودن است ..نه با توبودن

    وبالاخره زیبائی عاشق ......به شعر است واشک وبغض وترانه

    نه جسم وبوسه واغوش و..بهانه.........
    راه که میروی عقب میمانم

    نه برای اینکه نخواهم با تو همقدم باشم

    میخواهم پا جای پایت بگذارم و مواظبت باشم

    میخواهم رد پایت را هیچ خیابانی در آغوش نکشد

    تو فقط .........

    منمو یک دل تنها تو کویر

    گرمی دستاتو از دلم نگیر

    منمو قلب شکسته بیقرار

    با دو چشم پر اشک انتظار

    تن فرسوده زیر داغ

    کسی حتی نگرفت از ما سراغ

    به دل شکسته و دربدرم

    همیشه از پی تو در سفرم

    در باغ دلم تازه گلی سر زد وگم شد

    یکباره پرستو شدپرپر زدو گم شد

    درحادثه ای سرخ نفس در نفس باد

    بالی به بلندای کبوتر زد و گم شد

    ان روزیقین دردید که سراب است

    ان روز که از باور خود پر زد وگم مشد

    تا امدم از وصف نگاهش بسرایم

    اتش به دل سینه دفتر زد وگم شد

    مانند خیال امدو در خلوت من ریخت

    همواره نسیمی شد و پرپر زد وگم شد

    مارابه هواخواهی چشمتو سرودن

    هر چند که عشق از دل ماسرزدوگم شد
    دنیا کوچکتر از آن است که گستره ای را درآن یافته باشی.

    هیچ کس اینجا گم نمی شود.

    آدم ها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند.

    یکی در مه... یکی در غبار... یکی در باران... یکی در باد...

    و بی رحم ترینشان در برف.

    آنچه بر جای می ماند، رد پایی است، و خاطره ای که هر از گاه پس می زند مثل نسیم سحر، پرده های اتاقت را.
    از این به بعد این تو و این تمام دارایی من که همین خیابان است. خیابانی که تا دیروز با خیال تو خاطره می ساختم و با خودم پیمان بسته بودم هیچ وقت از آن دست نکشم تا روزی که این خاطره ها، راهی به سوی واقعیت پیدا کنند. اما از تو چه پنهان انگار پیمان کاران از پیمانی که من با خودم و با این خیابان بسته بودم خبر نداشتند. همین دیروز خیابانی را که به نام تو زده بودم را بستند و نوشتند: کارگران مشغول کارند.

    حالا راهی نیست تا پا روی رد پای خاطره هایت بگذارم. پیمان کاران، تمام رد پا ها را کنده اند. می خواهند سنگ فرش های جدیدی برای این خیابان بگذارند. حتی شنیده ام که قرار است درخت ها را قطع کنند. می خواهند تمام گذشته را از تن این پیاده رو ها پاک کنند. اما نمی دانند هنوز عده ای هستند که در روزهایی زندگی می کنند که هنوزاتفاق نیفتاده...
    دنیا کوچک است. به اندازه چشم های تو. به وسعت صدایت وقتی از دوردست ها نام من را به زبان می آوری. و یا شاید به اندازه دست هایم که خیلی

    وقت است اینجا در این سمت کره جغرافیایی جا مانده اند.

    دنیا کوچک است. تو دست هایت را هرجای این کره که می خواهی بگذار. من تمام آن را گشتم و گشتم. دیدم به آن بزرگی که فکر می کردم نبود. آنقدر

    کوچک است که هرچقدر سعی کردم از تو دور باشم باز تا چشم کار می کرد تو بودی.

    دنیا کوچک است. مخصوصاً وقتی تو اینجا نیستی. تو که نباشی یک وجب آن طرف تر از من می شود نقطه پایان. اما تو که باشی می شوم آرام تر از

    اقیانوسی که همه جا به آرامشش معروف است. من تمام دنیا را گشته ام. باور کن. دنیا کوچک است ولی رویای تو آنقدر بزرگ است که در دنیای من جا

    نمی گیرد.
    هر لحظه تو را
    با دلم میخوانم
    بی انکه
    صدایم را بشنوی
    تمام دقایقم را پر میشود از تو
    اما کسی نیست تا شاهد باشد
    جز کلاغ که همیشه
    نیست حوالیت
    از بادها
    از قاصدکها
    خواستم تا کمی
    از تو برایم بگویند
    اما مثل همیشه
    انقدر بی حواس بودند
    که مرا از یاد بردند
    و خواستهام را
    فراموش کردند
    این پنجره را نبند

    هوا به تو نیاز دارد، من به هوا

    به دریای پشت پنجره ها

    این بهترین منظره ای ست

    که می شود برایش شعر گفت

    بهترین جا برای رویش پیچک هاست

    بهترین دایره رمز آمیز افسانه هاست

    که پری افسون شده اساطیر کهن

    در آن خانه دارد

    این پنجره را نبند

    هر بار که می بندی

    خورشید کسوف می کند

    مهتاب می میرد

    ستاره ها خاموش می شوند

    زمان متوقف می شود

    می خواهد چند ثانیه باشد

    یا چند دقیقه یا چند ساعت

    جهان، پشت درهای بسته اش

    به خواب می رود

    شعر، سر در گم می ماند

    و من هوا کم می آورم

    کم می آورم نبندشان

    چشم هایت را می گویم...
    اونور این شب کلک
    من و ترانه تک به تک
    خونه میساختیم روی باد
    دریا میریختیم تو الک
    مسافرای کاغذی
    رد شده بودن از غبار
    تو قصه باقی مونده بود
    شیهه اسب بی سوار
    گفته بودن صد تا کلید
    برای ما جا میذارن
    مزرعه های گندمو
    برای فردا، میذارن
    فردا رسید و خوشه ای
    تو دست ما باقی نموند
    سقف ستاره ها شکست
    رو سرمون طاقی نموند
    با کلیدای زنگ زده
    قفلای بسته وا نشد
    سکه ی دلسپردگی
    تو جوب ما پیدا نشد
    تو سفرمون همیشه
    سین ستاره کم بود
    همیشه تا رسیدن
    فاصله یک قدم بود
    تو بازی کلاغ پر
    هیچکی نشد برنده
    قصه ی ما همین بود
    پرنده بی پرنده
    کسی به ما نشون نداد
    که انتهای خط کجاست
    آهای درختای انار
    دیکته ی بی غلط کجاست
    چرا تو آسمونمون
    پرنده گوشه گیر شده
    چرا نمیرسیم به هم
    چرا همیشه دیر شده
    تو دفتر سک سکه مون
    چند تا ترانه خالیه؟
    چند تا ترانه قصه ی
    ممتد بی خیالیه؟
    چند تا صدای بی صدا
    سکوتو فریاد میزنه؟
    زغال شام آخرو
    دستای کی باد میزنه؟
    تو غیبت حنجره ها
    ترانه سازیمون چیه؟
    یکی به من جواب بده
    آخر بازیمون چیه؟
    یغما گلرویی
    هیچ وقت بی دلیل باران نمی بارد. باید اتفاقی افتاده باشد. غمی بزرگ، نگاهی منتظر. چیزی باید بهانه ی باران باشد. وقتی که باد می وزید، وقتی رعد و برق آسمان شهر را می لرزاند، می دانستم که امشب غمی دل آسمان را هم لرزانده است. حالا دیگر من تنها نیستم. تو تنها نیستی. با همیم. در کنار شمعی روشن که شعله اش در دست باد می لرزد ...
    یک قصه بیش نیست غم عشق. وین عجب از هر زبان که می شنوم نامکرر است. این حکایت تکراری تا زمان بوده و هست، ادامه دارد. تقصیر کسی

    نیست. عشق یعنی بیایی و غبار از کتاب های گنجه پاک کنی. و دنبال کسانی بگردی که قرار است امروز داستان زندگی شان را زندگی کنی. با همان

    آفتاب بدرخشی. زیر همان باران خیس شوی و بغض هایت شبیه عاشقان تمام جهان باشد. این همان حکایت تکراری است که تا آخرین گلبرگ شکفته در

    جهان، به آسمان سلام می کند. ادامه دارد در من، در تو، در تمام ضربان عاشقانه قلب ها. این قصه در هر نگاهی به شکلی تکرار می شود، تکرار می

    شود. و در هر داستانی به سر انجامی می رسد که بی سر انجامی است.
    زیر بارون نفساتو دوست دارم

    عطر خوب تورو بارون میگیره

    با تو زندگیم چه رویایی میشه

    با تو این قلب یخی جون میگیره

    دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم

    دوست دارم که دست گرمتو بگیرم

    دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه

    ...دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم


    دوست دارم فقط چشاتو وا کنی

    ..تا ببینی که چقدر دوست دارم

    همه خوبیاتو باور میکنم

    نمیتونم بی تو طاقت بیارم!

    زیر بارون نفساتو دوست دارم!

    بوی خوب تورو بارون میگیره

    با تو زندگیم چه رویایی میشه

    با تو این قلب یخی جون میگیره

    دوست دارم تموم لحظه هامو با تو باشم

    دوست دارم که دست گرمتو بگیرم

    دوست دارم تموم خاطراتم با تو باشه

    ...دوست دارم تو انتظار تلخ تو بمیرم
    تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست

    گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست

    غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصل ها را

    بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین،غمی نست

    حوای من بر من مگیر این خود ستایی را که بی شک

    تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

    آیینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

    تا روشنم شد در میان مردگانم همدمی نیست

    همواره چون من نه ،فقط یک لحظه خوب من بیندیش

    لبریزی از گفتن ،ولی در هیچ سویت محرمی نیست

    من قصد نفی بازی گل با باران را ندارم

    شاید برای من که همزاد کویرم،شبنمی نیست

    شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر، آن را

    در دستهای بی نهایت مهربانش،مرهمی نیست

    شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگر چه

    اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست

    محمد علی بهمنی
    ادمها را
    از روی
    اه کشیدنشان بشناسید
    نه
    حرف زدنشان
    Click here to view the original image of 700x420px and 70KB.


    Click here to view the original image of 700x420px and 55KB.
    [IMG]
    درین کشاکش سرما و بی اجاقی من

    بیا به خلوت شبهای بی چراغی من

    بهار،بی تو خزان می شود ولی سبز است

    اگر که با تو بیاید خزان،اقاقی من!

    به غارت دل من آمده ست چشمانت

    بنال با نگهت ، مست یاغی من

    دلم که مست تر از شعر حافظ و سعدی ست

    فدای چشم خمار تو باد ساقی من

    درین زمانه که شعرم تهی ز حادثه است

    خوش آمدی به غزل، شعر اتفاقی من
    حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم

    انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم

    وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا

    دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم

    چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست

    تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم

    در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین

    من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم

    نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت

    هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم

    بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست

    در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم

    یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت

    هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم

    خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش

    دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم

    مریم حیدرزاده
    گم شدم. خیلی وقت است. هیچ جادو و طلسمی هم در کار نیست. همین فاصله همه چیز را خراب کرده. باید از همان اول یاد تو می افتادم. تو به یاد من بودی؟ میدانم! سوال می کنم که خیالم راحت شود. میدانم که یک لحظه هم فراموشم نکرده ای.من هم با دیدن ستاره های آسمان شب ، با شنیدن صدای امواج دریا وقتی چشمهایم بسته بود ، باهر نفس عمیق یاد تو می افتادم. اما فاصله من را از خودم ، از تو جدا می کرد . مثل بادبادکی که نخش پاره شده است اما امشب با تمام وجود، این فاصله را کم می کنم. تو معنای عمیق آرامشی میدانم که میدانی. من خودم طلسم را شکسته ام. جادو باطل شد. من خدا را دارم و حالا دیگر از شب نمی ترسم. از دلهره ی گاه و بیگاه خبری نیست. بادبادک وقتی که در هوا رها می شود دست باد را رها نمی کند.
    چشمان ِ تو گل ِ آفتابگردانند

    به هر کجا که نگاه کنی ،

    خدا آنجاست ...



    شعر از : حسین پناهی
    اگر سکوت ِ این گستره ی بی ستاره مجالی دهد،
    می خواهم بگویم : سلام!
    اگر دلواپسی ِ آن همه ترانه ی بی تعبیر مهلتی دهد،
    می خواهم از بی پناهی ِ پروانه ها برایت بگویم!
    از کوچه های بی چراغ!
    از این حصار ِ هر ور ِ دیوار!
    از این ترانه ی تار...
    مدتی بود که دست و دلم به تدارک ِ ترانه نمی رفت!
    کم کم این حکایت ِ دیده و دل،
    که ورد ِ زبان ِ کوچه نشینان است،
    باورم شده بود!
    راستی در این هفته های بی ترانه کجا بودی؟
    کجا بودی که صدای من و این دفتر ِ سفید،
    به گوشت نمی رسید؟
    تمام دامنه ی دریا را گشتم تا پیدایت کردم!
    تمام اهالی این حوالی گهگاه عاشق می شوند!
    اما شمار ِ آنهایی که عاشق می مانند،
    از انگشتان ِ دستم بیشتر نیست!
    می ترسیدم - خدای نکرده ! -
    آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
    تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
    اما آمدی!
    بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
    حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
    این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِ‌همیشه می گنجانم،
    انگشتانم،
    برای شمردنشان
    کم می اید!
    یغما گلرویی
    از کدوم تبار پاکی

    که نظر کرده ی خاکی

    نوش دارویی واسه ی دل

    مرحم زخم هلاکی

    چیه اسمت که تو حرفات

    گل استعاره داری

    با تموم خستگی هات

    طاقت اشاره داری

    مثل خورشید میدرخشی

    طعم زندگی میبخشی

    میون این همه مهتاب

    حرمت ستاره داری

    چیه اسمت که وجود نازنینت

    تک درخت کوه طوره

    چه قدی داره دل عشق آفرینت

    که نگاهت بی عبوره

    چیه اسمت که رقیب آسمونی

    شکل ماه مهربونی

    از تموم آرزوهای جوونی

    تو مگه برام بمونی
    تو که نیستی تا ببینی

    گریه های هر شب من

    بی حضور عاشق تو

    چه عجیبه گریه کردن

    توکه نیستی تا ببینی

    دل آسمون شکسته

    جاده تا صبح قیامت

    منو این پاهای خسته

    با عبور هر ستاره

    روح سبز تورو دیدم

    زیر قطره های بارون

    صدای پاتو شنیدم
    درعشق مثل خورشیدباش

    درمهربانی مثل باران

    درصداقت مثل چشمه

    ودربخشش مثل خدا
    وقتی به هوای دیدنت قلب ابرها هم تند تند میتپد …

    یاد تو مثل چیزی شبیه یک قطره باران بر لب های خشک و ترک خورد ام لیز میخورد...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا