mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • چیزی نگو. این سکوت را بیشتر دوست دارم. همین یک نگاه از تو برایم کافی است وقتی از یک عکس یادگاری با من سخن می گوید.من از لحظه ای حرف می زنم که نگاهت مرا به فردا سپرد.نگاهت راست می گفت و امروز فردایی است که چشمانت مرا به آن دلخوش کرده بود. من که می دانستم رفتن کار تو نیست. و تو، ای تو... چه کودکانه صراحت نگاهت را از من پنهان می کنی. گو که غیر از این است. باور نمی کنم. چشمانت، عجیب مرا به تداوم این نفس امیدوار می کند. من خوب می دانم رفتن، ترجیح قلب تو نیست. تو هم می دانی اما هنوز چون کودکی لجباز و گریز پا از تمام این لحظه ها می گریزی. من معنای خاطره را خوب می فهمم. دیری است که با همین امروز و فردا هایت لحظه را باخته ام. اما می ارزد. این باختن به داشتن یک لحظه ی تو می ارزد حتی اگر تو همیشه انکارش کنی. خودت را، من را، نگاهت را... مهم نیست. فقط یک چیز، تنها به من اجازه بده دیدن حقیقت چشمانت سهم نگاه من باشد.
    سپرده ام خیالت را به گل های خانه. من که نیستم و مهم نیست دیگر. که کسی نباشد آبشان بدهد. نمی دانی خیالت با این کویر، چه ها که نمی کند.

    مثل نیلوفر می پیچد به دیوار خلوت نگاهم. مثل باران می چکد روی سکوت گاه و بی گاهم. می برد آنجا که دست خدا می رسد فقط. آرزوی من. این

    دست های کوتاه، این آرزوهای محال، خواب خیال تو را می بینند هر شب. وقتی تو آن سر دنیای نرسیدن ها تنهایی ات را در فنجانی چای سرد شده

    ات، زمزمه می کنی. یک نفر فرسنگ ها دورتر، نفسش را با ضربان پلک هایت تنظیم می کند. می مانی یا می روی؟ آی عشق، تکلیف این شکوفه ها را

    روشن کن. نمی دانند تقویم روی دیوار را باور کنند یا نگاه گرم تو را؟
    نمی شود خودخواه بود اما خواه ناخواه خودم می مانم و خودم. و این کفش ها که انگار برای راه نیامدن ساخته شده اند. آن هم در خیابانی پر از چنار های پاییز زده و بارانی. هرچه با خودم حساب می کنم می بینم باز هم از پس این شب های بلند طولانی بی تو بر نمی آیم اما تو همچنان به سر ریز شدنت از لحظه های ساکت من ادامه بده.
    اصلاً من برای همین اینجا نشسته ام که مدام برای تو رویا ببافم و تن شب های سرد و پاییزی ات کنم. نترس. لباس گرم پوشیده ام تا از سردی نگاه رهگذران، سرما نخورم. تو به نیامدنت ادامه بده. من دلواپس همین رویاهای بارانی می مانم. همان ها که گاه می بارند و گاه دست نگه می دارند. دست نگه دار. مگر قرار نبود آدم به آدم برسد اما کوه به کوه نه؟ پس چرا قصه را وارونه می خوانی؟
    بعضی چیزها، بعضی چیزهای ساده و بی جان هستند که همیشه جان تازه ای به زندگی ات می دهند و دلت را هوایی می کنند. چیزی به سادگی یک

    حیاط آجری با یک حوض کاشی فیروزه و پر از ماهی قرمز در وسطش. با یکی دو باغچه سرسبز و پر درخت در اطرافش. با پنجره های چوبی و پشت

    دری های سفید. یک تخت چوبی گوشه دیوار و فرش کهنه ی روی آن. همراه طعم چای در قوری گل سرخی و سفره قلمکار. و بوی خاک نم خورده در

    غروب و عطر نان تازه در صبح. با همین چیزهای ساده انگار نسیمی می وزد از پنجره خیالت. بی اراده لبخند می زنی و دلت پر می کشد برای بودن در آن

    حیاط و آن خانه. و جا گذاشتن تمام نگرانی ها و آشفتگی های زندگی این روزها روی تاقچه هایش، لابه لای آجر های قدیمی و مهربانش، کنار باغچه و

    لب حوضش. بعضی چیزهای ساده، چیزهای خوب در زندگی این روزهای ما جایشان خیلی خالی است.
    گر می شد صدا را دید

    چه گلهای چه گلهایی

    که از باغ صدای تو به هر آواز می شد چید

    اگر می شد صدا را دید
    شب رو شونه هات بگیر از کوچه ها عبور کن

    ببر سبو اون ور کوه اینجا رو غرق نور کن

    بزار ازت حرف بزنن تو خونه های شهرما

    بزار که قصت بپیچیه تو خلوت پس کوچه ها

    خرابه های بی رمق دلای سر کینه رو

    تو پستو های گم شده حتی حتی دل آیینه رو

    دور و بر ماه و ببین سیاهیا رو جارو کن

    دور تل آتیش برقص سردی خاک و جادو کن

    عکس یه شهر روشن و یه افتاب شبانه روز

    با روز 24 ساعت رو پیرهن دنیا بدوز

    خسته نباشی قهرمان دستت و از شب بتکون

    ترانه خون صبح شو بنام روشنی بخون
    دریا شبی به ساحل چشم تو ایستاد

    آمد و در مقابل چشم تو ایستاد

    لختی درنگ کرد و به من گفت کیست این؟

    تا مومنانه در دل چشم تو ایستاد

    آن موجهای سرکش و وحشی، خموش و رام

    بر هفت شهر منزل چشم تو ایستاد

    فانوس روشن شب دریا ، ستاره بار

    چشمک زنان به محفل چشم تو ایستاد

    فریدون پهلوانی
    چو گل، زیبا ، سراپایی ، سراپا!

    چنان بلبل ، خوش آوایی، خوش آوایی، خوش آوا

    تو جان تازه ای بر پیکر عشق

    دم گرم مسیحایی، مسیحا

    رها کن شانه و آیینه ها را

    تو زیبایی، تو زیبایی، تو زیبا

    به شیدایی چو مجنونم، چو مجنون

    به شیرینی چو لیلایی، چو لیلایی، چو لیلا

    منم شبنم منم قطره منم اشک

    تو دریایی، تو دریایی، تو دریا

    سید محمد میرعلی مرتضایی
    من اعتراف می کنم کمی دلم گرفته است

    کمی که نه، زیادتر،زیاد هم گرفته است

    من اعتراف می کنم غزل بلد نبوده ام

    بیا بگو چرا گلوی این قلم گرفته است

    رطوبت کدام واژه میخورد به چشم من

    که چارچوب این اتاق بوی نم گرفته است

    من و تو دست بی صدا نبوده ایم و نیستیم

    من و تو را دوباره عشق دست کم گرفته است

    (حسین جنت مکان)
    امشب آرزوهایم را روانه ی آسمان سوت و کور شب می کنم و تا بالاترین نقطه چشم از آن ها بر نمیدارم.بالن بالا و بالاتر میرود و حالا انگار زیر سایه ی

    آرزوهای تحقق نیافته ام نفس میکشم. چه حال عجیبی دارم امشب! با چشمهایی خیره به آسمان و دلی که مدام دعا می خواند برای خنثی شدن

    نقشه ی بادهای مخالفی که نمی خواهند رویاهایم را لمس کنم. باور نمی کنی اگر برایت از حس و حالی که دارم بگویم. حس رها شدن و پرواز. حس

    امید و از همه مهمتر حس دوست داشتن و دوست داشته شدن. کاش همین امشب بالن آرزوهایم به دست خدا برسد!
    ستاره میزند آهسته سوسو

    پری در شاخه ی گلها، پرستو

    بپرسید از خزان و بادپاییز

    که مرغ بیقرار عشق من کو؟
    شب امشب، شب امشب، شب جستجوست

    شب این حوالی پر از گفتگوست

    صدایم کن ای فرصت گفتگو

    صدایم کن ای رو به رو! رو به رو

    اگر چشم ها تشنه، دل مست اوست

    کلید در آینه دست اوست

    من و دل پر از بوی او می شدیم

    چو با آینه رو به رو می شدیم

    و او رنگ اندیشه اش آینه است

    سرش آسمان، ریشه اش آینه است

    و او بوی گل میدهد بوی سیب

    و او آن سوی مرز عاشق شدن

    و او بهترین طرز عاشق شدن

    و او شعر، آواز، اندیشه است

    و او مثل جنگل پر از ریشه است

    اگر چشم ها تشنه، دل مست اوست

    کلید در آینه دست اوست
    گم شدم. خیلی وقت است. هیچ جادو و طلسمی هم در کار نیست. همین فاصله همه چیز را خراب کرده. باید از همان اول یاد تو می افتادم.

    تو به یاد من بودی؟ میدانم! سوال می کنم که خیالم راحت شود. میدانم که یک لحظه هم فراموشم نکرده ای.من هم با دیدن ستاره های

    آسمان شب ، با شنیدن صدای امواج دریا وقتی چشمهایم بسته بود ، باهر نفس عمیق یاد تو می افتادم. اما فاصله من را از خودم ، از تو جدا

    می کرد . مثل بادبادکی که نخش پاره شده است اما امشب با تمام وجود، این فاصله را کم می کنم. تو معنای عمیق آرامشی میدانم که

    میدانی. من خودم طلسم را شکسته ام. جادو باطل شد. من خدا را دارم و حالا دیگر از شب نمی ترسم. از دلهره ی گاه و بیگاه خبری نیست.

    بادبادک وقتی که در هوا رها می شود دست باد را رها نمی کند.
    دلم را به تو داده بودم. می دانستی. آن عصر بهاری که خورشید می درخشید، سپردمش به تو. مال خودت! پس اگر آن را شکستی ملالی نیست. صاحب

    اختیارش بودی. قلک هایم را هم بخشیدم به تو. همه را. قلک سفالی لب پنجره را که سکه های خاطره کودکی ام بود. تا آن قلک های اعتباری امروز که

    فقط یک کارت مقوایی است. همه را دادم به تو که بدانی چقدر دوستت دارم. پس گله ای نمی کنم اگر قلک ها را هم شکستی و سفال های شکسته

    اش را لب پنجره گذاشتی و رفتی...
    قطار رفت. من رفتم. اما بهانه ای نداشتم. اصلاً نمی دانستم دنبال چه آمده ام. نمی دانستم کجا می روم. فقط بلیط اولین قطار را گرفتم و راهی شدم. احساس می کردم نگاه همه به کوله پشتی من است. کوله پشتی خالی و سبکم. اما من در آن کوله تمام زندگی ام را جا داده بودم. عکس تو را. تمام زندگی من همین بود.
    من دنبال تو می گشتم. حالا یادم آمد. آمده بودم دنبال تو بگردم اما حتی نمی دانستم کدام شهر؟ کدام دیار یا کدام آبادی؟ تو نبودی. همه جا را گشتم. پشت کوههای بلند، زیر آفتاب سوزان کویر، تمام دشت های سرسبز شمال. همه جا را گشتم. خبری از تو نبود که نبود. پس از چه کسی باید سراغت را می گرفتم؟
    در بازار سال های دور، همان سال ها که طلا را با ترمه معامله می کردند، جای تو خالی بود. آن قدر اصل و نسب دارد خنده هایت که به فروش می رسید بی آنکه بخواهی.

    در بازار سال های پیش، همان سال ها که سیب نرخ باغ های همسایه بود، تو اگر بودی به کسادی بازار سیب قسم می خورم. نگاهت سبز ترین سیب ترش دنیا بود. : )
    تو نیستی اما وقتی به تو فکر می کنم صدای آب را در رگ های خاک می شنوم. گل سرخ حیاط در آینه نگاهم زود به زود می شکفد و آسمان

    پر از پروانه و بادبادک می شود. تو نیستی اما وقتی به تو فکر می کنم دریا نزدیک تر می آید، ابرهای سیاه دور می شوند و باران هر وقت

    بگویم می بارد. تو نیستی اما وقتی به تو فکر می کنم تو را می بینم. در باغچه ایستاده ای و به گلها آب می دهی.
    می خواهم برایت نامه ای بنویسم. اما به صندوق پست اعتمادی ندارم. پس آخرین باری که از کنارش گذشتی فکر کنم هنوز چشم به راه توست. فکر کنم سودای یک خیانت بزرگ را در سر دارد. می ترسم نامه های تو را پیش خودش نگه دارد و من سال ها فکر کنم که تو فراموشم کرده ای. امروز تازه فهمیدم او تک تک حرف های تو را حفظ است. تازه فهمیدم به پستچی سپرده با نامه های من کاری نداشته باشد. می ترسم. شک ندارم او عاشقت شده.صندوق پست نامه های مرا به دستت نمی رساند وگرنه تو که همیشه جواب مرا می دهی. می دانم. دیگر برایت نامه نمی نویسم. صندوق پست خیانت بزرگی به من می کند. یکی از همین شب ها در خواب تو را می بینم و تمام حرف هایم را دور از چشم صندوق پست به تو می گویم. همین روزها در کابوسم فریاد می زنم تمام دوستت دارم ها را. کاش به گوش تو هم برسد که شنیده ام: «گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من / آنچه البته به جایی نرسد فریاد است».
    تــــو را بر كوه خواندم آب مى شد / به دريا گفتمت بى تاب مى شد
    چو بر شب نام پاكت را ســـــرودم / ز خورشيد رخت سيراب مى شد
    دل جــــز ره عشق تــــو نپويد هـرگــز جز محنت و درد تو نجويد هرگز

    صحراى دلم عشق تو شورستان كرد تا مهر كسى در آن نرويد هرگز
    به سلامتی اونی که میدونی هیچوقت نمیتونی بهش زنگ بزنی ولی بازم دلت نمیاد شمارشو پاک کنی.
    .
    .
    .
    انتظار سخت است...

    فراموش کردن هم سخت است...

    اما! اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از همه سخت تر است... .

    یکـــــــ حبه قنــــــد ،

    درفنجـــان قهـــوه ی تلخـــــــ ..

    شیرین نمیشـــود ..

    دو حبه قنــــد ،

    در فنجـــــان قهــــــوه ی تلخـــــــــ ..

    شیرین نمیشــــود ..

    سه حبـــه ، چهار ، پنج ..
    .
    .
    اصلاً تو بگــو یک دنیـــــــــا قنـــد ،

    در این دنیای تلخــــــــ ،

    نه ..

    اگـــر تــو نباشــــی فالِ این زندگــــــــــی ،

    شیرین نمیشـــــود … !
    بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره

    انتظار تو کشیدم تا که برگردی دوباره

    در غروب رفتنت ، لحظه هایم را شکستم

    زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم

    پشت شیشه روز و شب ، دل به بارون می سپارم

    من برای گریه هام ، چشمه ها رو کم می یارم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا