چیزی نگو. این سکوت را بیشتر دوست دارم. همین یک نگاه از تو برایم کافی است وقتی از یک عکس یادگاری با من سخن می گوید.من از لحظه ای حرف می زنم که نگاهت مرا به فردا سپرد.نگاهت راست می گفت و امروز فردایی است که چشمانت مرا به آن دلخوش کرده بود. من که می دانستم رفتن کار تو نیست. و تو، ای تو... چه کودکانه صراحت نگاهت را از من پنهان می کنی. گو که غیر از این است. باور نمی کنم. چشمانت، عجیب مرا به تداوم این نفس امیدوار می کند. من خوب می دانم رفتن، ترجیح قلب تو نیست. تو هم می دانی اما هنوز چون کودکی لجباز و گریز پا از تمام این لحظه ها می گریزی. من معنای خاطره را خوب می فهمم. دیری است که با همین امروز و فردا هایت لحظه را باخته ام. اما می ارزد. این باختن به داشتن یک لحظه ی تو می ارزد حتی اگر تو همیشه انکارش کنی. خودت را، من را، نگاهت را... مهم نیست. فقط یک چیز، تنها به من اجازه بده دیدن حقیقت چشمانت سهم نگاه من باشد.