mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • دلتنگ توام.

    تا شادمانه مرا ببینند

    شاخه‌ها

    به شکل نام تو سبز می‌شوند،

    پرنده کوچکی که نمی‌دانم نامش چیست

    حروف نام تو را

    بر کتابم می‌ریزد،

    آفتاب

    به شکل پروانه‌ای از مس

    گرد صدایم

    بال می‌زند،

    و می‌دانم سکوت

    فقط به خاطر من سکوت است،

    اما من

    دلتنگ توام

    شعر می‌نویسم

    و واژه‌هایم را کنار می زنم

    که تو را ببینم ...
    عجبــــ وفـــایـــی دآرد این دلتنگــــی…!

    تنهـــــاش که میـــذآریـــی میــری تو جمـــع و کلّی میگـــی و میخنــــدی…

    بعد کـــه از همه جـــدآ شدی از کـُنـــج تآریکـــی میآد بیرون

    می*ایستـــه بغـــل دستــتــــ …

    دســتـــ گرمشـــو میذاره رو شونتــــ

    بر میگـــرده در گوشــتـــ میگـــه:

    خـــوبــی رفیـــق؟؟!!

    بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ …
    تمام روز، من بودم و یک حس گمشده که در دلم بیداد می کرد. یک یاد، یک خاطره، یک چیز عجیب یا اتفاقی که برایم مهم بود. مثل یک قرار از یاد رفته یا

    تصویری از گذشته ی نه چندان دور که گاهی مبهم بود، گاهی روشن بود. تمام روز کسی صدایم می کرد. کسی که مثل هیچ کس نبود اما لبخندش مثل

    آفتاب دم غروب، دوست داشتنی بود و زود گذر و این از تمام چیزهایی که داشت مهم تر بود. حالا در آستانه ی این شب پیش رو راس ساعت بی قراری،

    حس گمشده مان را به گرگ و میش لبخند شما که مثل هیچ کس نیستید پیوند می زنیم و از سر اتفاق، مهم ترین سلام زمستانیم را پیشکش می

    کنم....
    شاید باید از نو شروع کنیم. درست در همین ساعت اکنون، بیا تا آغاز دوباره ای چشم به راه ماست. من که به تو گفته بودم خنده ات دوای هر درد لا

    علاج است. در عجبم که تو این را می دانی و مدت هاست نگاه های بهت زده ات را به من دوخته ای و بی خیال این بازی نمی شوی. بیا از همین حالا

    عادت های کودکانه ی هر روز مان را جایی بگذاریم که دیگر هیچ وقت دستمان به آنها نرسد. آن وقت من راس همین ساعت از راه می رسم و تو معجزه

    ی خنده هایت را نشانم بده تا برای شروع دوباره از سر علاقه، نه عادت، آماده شویم.
    «سنگ ها جادو می کنند چطور نمی دونستی؟» این حرف را زد و از ویترین مغازه چند سنگ مختلف برداشت. یاقوت کبود، زمرد، آمیتیس و هزار مدل سنگ های جور وا جور دیگر را جلویم چید و پرسید: «متولد چه ماهی هستی؟» با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چه فرقی داره؟» گفت: «سنگ ها دنیای خودشونو دارن. باید دنیاشونو بشناسی تا حرفامو باور کنی. افسوس که ما فقط بی اعتنا از کنارشون رد میشیم و توجهی به راز های درونشون نداریم. این سنگ ها هر کدومشون جادوی خاص خودشونو دارن. هر کدومشون ماه خودشونو دارن، مثل من، مثل شما. شما بگو چه ماهی به دنیا اومدی تا بگم کدوم یکی از اینا دوای دردت میشه». خنده ام گرفته بود. سنگ؟! جادو؟! کهکشان؟! ببین، دست به دامن اینها شده ام تا چاره ی کارم شوند. زمانی بود که به خیال حضور تو به شیشه ی پنجره ی خانه ی خالی سنگ می زدم و حالا این سنگ ها را آویز گردنم می کنم تا شاید خدا را چه دیدی شاید مرد سنگ فروش حق داشت. این سنگ ها جادو می کنند. این من و ماییم که با دنیای شان غریبه ایم. راستی متولد چه ماهی هستی؟
    می گویند دنیا کوچک است. پس چطور در این همه کوچکی اش گم شدم؟ کی؟ کجا خودم را جا گذاشتم که دیگر آخرین نگاهم در آینه به خاطرم نمی آید؟ فقط یادم است آخرین باری که قدم به قدم باران، خیابان های خیس از خاطره را مرور کردم، سایه ی بی رنگی در کوچه ای بن بست پای یک پنجره، فراموش شده بود.می گویند دنیا به کسی وفا نمی کند. پس چطور دنیای اطراف من، درختان پشت این پنجره، همین سنگ فرش پیاده رو، این دیوار های ترک خورده، این چراغ های همیشه خاموش، این آینه ی کدر، حتی همان فنجان های کهنه و قوری لب شکسته، تمام دقیقه های قدیم را هر روز و هر شب بی کم و کاست با وفاداری تمام برایم مرور می کند.حالا می خواهم خندیدن را تمرین کنم. به هر بهانه ای و بی هر بهانه ای. خنده به بی حواسی خودم، به پرواز برگ ها در باد، به تکان های بی هوا از شنیدن صدای رعد، به بوی باران، آواز عجولانه ی گنجشک و سکوت ماهی مبهوت در چاردیوار زندان شیشه ای اش. آخر می گویند به دنیا بخند تا به رویت بخندد. شاید این بار درست گفته باشند.
    تا تو باشی چشم از تو بر نمی دارد. فقط به شوق دیدار تو بیدار می شود و تو که می روی انگار تمام بهانه هایش را گم می کند. می دانی

    چقدر گرمای این عشق را تحمل می کند و دم نمی زند؟ فقط چشم می دوزد به همان گوشه از آسمان که تو نشسته ای. اما تو چه مغرورانه

    همیشه او را از بالا نگاه کردی.می دانی تمام شب را چشم به روی چشمک ستاره ها بست و طلسم ماه نشد؟ تو از هیچ چیز خبر نداری.

    هیچ وقت نفهمیدی دلیل تمام سر به زیری هایش تو بودی. همه از احساس او نسبت به تو خبر دارند به جز خودت. می دانی؟ حتی اسمش

    را هم گذاشته اند آفتابگردان. تو فقط بلدی همان دور دست ها بنشینی و نگاه کنی. آفتابگردان بیچاره خودش می داند اگر به تو نزدیک شود

    خاکسترش می کنی. اما همه می دانند که اگر اسیر این خاک نبود حتماً به دیدارت می آمد.
    ساده که می شوی همه چیز خوب می شود. خودت، غمت، مشکلت، غصه ات، هوای شهرت، حتی دشمنت. یک آدم ساده که باشی همیشه لبخند بر لب داری.

    بر روی جدول های کنار خیابان راه می روی. زیر باران، دهانت را باز می کنی و قطره قطره می نوشی. آدم برفی که درست می کنی شال گردنت را به او می بخشی.

    انسان های ساده را دوست دارم. آنها بوی ناب انسان می دهند.
    واقعی تر از تو رویایی ندیده بودم. رویایی که تمام عکس های تکی ام را هم با من شریک شده. دیگر کار از یک روح و دو بدن هم گذشته وقتی هر کاری

    می کنی از چشم این دل پنهان نیست. ارتباط عجیبی دارم با تویی که هر وقت بی کار می شوی، سری به رویاهای من می زنی. رویاهای صادقانه ای

    که در هیچ کتاب تعبیر خوابی، تعبیری برای آنها پیدا نکرده ام. گاهی انقدر واقعی می شوی که به رویایی بودن اطرافیانم مشکوک می شوم. دنبال چه

    می گردی؟ ببین، واقعی بودن تا واقعیت داشتن زمین تا آسمان تفاوت دارد. واقعی ترین رویای من، بد نیست گاهی واقعیت داشتن را هم امتحان کنی

    حتی شده برای یک ساعت. همان یک ساعت هم روبروی خودت بنشین و از چشم من به خودت نگاهی بینداز. شرط می بندم تازه می فهمی معنای

    تماشایی شدن را...
    من سه نقطه می گذارم از من. سه نقطه می گذارم تا تو. تو تو و باز هم تو. تمام زندگی من. حالا باز تو پاک کنت را بردار و این نقطه ها را پاک کن و

    فاصله بیانداز بین من و تمام زندگی ام. تمام زندگی من توئی....
    خیلی وقت است که دلتنگی هایم را به روی خودم نیاوردم. خیلی وقت است با دیدن عکست در دلم به جای قند، سنگ نمک آب می شود و قلبم به جای آرامش تشویش می گیرد. اما مگر چقدر می شود به بی تفاوتی تظاهر کرد. تا کجا می توانم سنگینی نگاه آسمانی را تحمل کنم که می دانم تو فرسنگ ها دور تر زیر نور خورشیدش از ابر ها رویا می سازی و شب هنگام برای ماه و ستاره ها قصه اش می کنی. غرور خفته ام از خراش هایی که برداشته می نالد. و این احساس سرکش از بی اعتنایی های هر روزه ام به ستوه آمده است. پس تو دیگر گلایه نکن. هر چه هم از خودم دور می شوم اما از تو نمی توانم. فراموشت نکرده ام. دلم تنگ شد اما سنگ نه. می خواهم یک بار دیگر به خودمان مهلت عاشقی بدهم. فرصتی تمدید شده برای بی قراری و زمانی برای دوست داشتن. مهلتی تا اولین گریه ی آسمان. من این فاصله ها را خیابان به خیابان و شهر به شهر شعر می کنم. تو هم فقط دعا کن که تا قبل از آمدنت باران نبارد.
    هرگاه دلت هوایم را کرد،

    به آسمان بنگر و ستارگان را ببین

    که همچون دل من در هوایت می تپند


    آدمهای ساده را دوست دارم

    همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.

    همان ها که برای همه لبخند دارند.

    همان ها که همیشه هستند،

    آدمهای ساده را

    باید مثل یک تابلوی نقاشی

    ساعتها تماشا کرد؛

    عمر شان کوتاه است.

    بس که هر کسی از راه می رسد

    یا ازشان سوء استفاده می کند یا زمینشان میزند

    یا درس ساده نبودن بهشان می دهد.

    آدم های ساده را دوست دارم.

    بوی ناب می دهند..


    یاد من باشد فردا دم صبح ،

    به نسیم از سر صدق سلامی بدهم

    و به انگشت نخی خواهم بست

    تا فراموش نگردد فردا ...

    زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد

    گرچه دیر است ولی

    کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم شاید

    به سلامت ز سفر برگردد

    بذر امید بکارم در دل ،

    لحظه را در یابم ...

    من به بازار محبت بروم فردا صبح

    مهربانی خودم، عرضه کنم ...

    یک بغل عشق از آنجا بخرم ... !
    مرسی که هستی

    و هستی را رنگ می‌‌آمیزی

    هیچ چیز از تو نمی‌خواهم

    فقط باش

    فقط بخند

    فقط راه برو...

    نه،

    راه نرو

    می‌ترسم پلک بزنم

    دیگر نباشی...

    -عباس معروفی
    بیالبریزشویم در آسمان

    وبرویم آن بالابالاها هواخوری

    میان آبی عشق

    وکوچ کنیم از همه تکرارها

    میرویم با بال آسمان

    در پس باران

    ومی کشیم ابریشمی از ستاره ها بر سرمان

    میرویم تا جایی که دست مردمان نرسد به دستمان

    دست دردست میان لحظه های گریستن وجان دادن



    عاشق می شویم

    وگریه می کنیم

    بر شانه های هم...

    بیاگریه کردن را از باران به امانت بگیریم
    کنار سیب و رازقی / نشسته عطر عاشقی

    من از تبار خستگی / بی خبر از دلبستگی

    ابر شدم صدا شدی / شاه شدم گدا شدی

    شعر شدم قلم شدی / عشق شدم تو غم شدی

    لیلای من دریای من / آسوده در رویای من

    این لحظه در هوای تو / گم شده در صدای تو

    من عاشقم مجنون تو / گمگشته در بارون تو

    مجنون لیلی بی خبر در کوچه هایت در به در

    مست و پریشون و خراب / هر آرزو نقش بر آب

    شاید که روزی عاقبت / آرام بگیرد دردت

    کنار هر ستاره ای / نشسته ابر پاره ای

    من از تبار سادگی / بی خبر از دلدادگی

    ماه شدم ابر شدی / اشک شدم صبر شدی

    برف شدم آب شدی / قصه شدم خواب شدی...
    لبریزم از هرچه تو را به یادم می آورد از خنده از اشک در چشمانم از ساز دردستانت

    سرشارم از خیره به دیدگانت چشم دوختن تورا دوست داشتن تا شمارش

    روزها… تو کیستی ،من کیستم ؟من دوستت دارم من ستاره،ماه،شکوفه، باد ترانه

    و ساز و غروب هر روز را دوست دارم.من دوست داشتنت را دوست دارم .من کنار

    تو بودن را دوست دارم.من به هوای تو از خواب بیدار شدن را دوست دارم من تو

    را فراسوی مرزهای تنت دوست دارم….

    من این تقدیر را این روزها این ترا این جهان تو را من خویشتن را دوست دارم

    من این همه حال و هوای نوشتن برایت ماه،ماه، روز ،سال،و شب شب ،من این عادت

    شبانه را می ستایم.من این مرز میانمان را حرف میانمان را من این

    شعر و ترانه غزل خوان بین مان را پیمانم را میسرایم مینویسم
    هنوز هم عاشقانه‌هایم را عاشقانه برای تو می‌نویسم..

    هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف می‌زنم..

    هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است..

    این روزها دیگر پشت پنجره می‌نشینم و به استقبال باران می‌روم.


    می‌دانم یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،

    کسی که جز تو نیست بازمی‌گردد..

    می‌دانم تمام می‌شود و ما رها می‌شویم؛ پس بگذار بخوانم:

    اولین عشق من و آخرین عشق من تویی

    نرو، من را تنها نگذار که سرنوشت من تویی..
    شکوه در چیست انجا که سرشار از عشق هستی و زندگی را با فراز و نشیب میگذرانی باز هم در فرودها خدا را شکر میگویی
    چشمانت را ببند خدا همین نزدیکیست هوایت را دارد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا