mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • یک فرشته اینجاست،




    دل او پاک چو گلهای بهار،




    در میان پاییز که قدم بردارد،




    می طراود لبخند بر سر شاخه ی خشک از احساس،




    پاک و رویاییست او،




    چو اقاقی، نرگس،




    همچو آغاز بهار،




    تا که بودم تنها و دلم لبریز از غصه و غم،




    آمد او از دوردست و غم از گوشه ی دنیا پر زد،




    و دگر تنهایی، کوله بارش را بست،




    آری آمد یک دوست که فرشته خود اوست.
    شعری بگو و حال مرا رو به راه کن

    با یک سپید دفتر خود را سیاه کن

    شعری که آخرش برسد دست من به تو

    با این بهانه فاصله ها را تباه کن

    حتی اگر به هم بزند نظم شعر را

    نام مرا بیاور و باز اشتباه کن

    وقتی که هرم واژه تو را شعله ور کند

    حسی که آتشت زده را زود آه کن

    این شعر را ادامه بده خوب می شود

    باور نمی کنی؟...بنشین و نگاه کن!


    شبــــــ را


    تا صــــــبح


    مهمان کوچه­های بارانیــــــــ


    خواهمـــــــ بود


    و برگ برگ دفتر غمگینم را


    در باران خواهم شستــــــــــ


    آن گاه شعر تازه­ام را


    ـ که شعر شعرهایم خواهد بود ـ


    با دست­های شاعرانه­ی تو،


    بر دفتری که خالی استـــــــــ

    خواهم نوشتــــــ


    ای نام تو تغزل دیرینمــــــ،


    در باران!


    باز از حسرت پاییزی تو دلتنگم

    از تو می گویم و در قافیه ها می لنگم

    از تو می گویم و هر شب به جدالی سنگین

    با همه شاید و اما و اگر می جنگم

    مثل یک پنجره در حسرت ناکامی ها

    آه ای رهگذران، منتظر یک سنگم

    گرچه زیباست ولی کاش که ویران باشد

    در و دیوار، که دور از تو گرفته تنگم

    باز هم اشک به دامان غزل می ریزم

    شاید این گریه در این لحظه شود آهنگم


    شب، همه دروازه‌هایش باز بود

    آسمان چون پرنیان ناز بود

    گرم، در رگ های‌ ما، روح شراب

    همچو خون می‌گشت و در اعجاز بود

    با نوازش‌های دلخواه نسیم

    نغمه‌های ساز در پرواز بود

    در همه ذرات عالم، بوی عشق

    زندگی لبریز از آواز بود

    بال در بال كبوترهای یاد

    روح من در دوردست راز بود
    دلم می خواهد بخوابم
    مثل ماهی حوضمان
    که چند روزی است
    روی اب خوابیده است
    دست ات را به من بده

    دست های تو با من آشناست

    ای دیر یافته با تو سخن می گویم

    به سان ابر که با توفان

    به سان علف که با صحرا

    به سان باران که با دریا

    به سان پرنده که با بهار

    به سان درخت که با جنگل سخن می گوید

    زیرا که من

    ریشه های تورا دریافته ام

    زیرا که صدای من

    با صدای تو آشناست.
    یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی



    به خلوت با خیال من تکلم می کنی گاهی



    هر آن لحظه که پیدا می شوی از دور مثل من



    به ناگه دست و پای خویش را گم می کنی گاهی



    چنان دریا ، نا آرام و توفانی تو روحم را



    اسیر موجهای پر تلاطم می کنی گاهی



    دلم پر می شود از اشتیاق و خواهشی شیرین



    در آن لحظه که نامم را ترنم می کنی گاهی



    همه شعر و غزلهای پر احساس مرا با شوق



    تو می خواهی و زیر لب تبسم می کنی گاهی



    تو هم مانند من لبریزی از شور جنون عشق



    یقین دارم تو هم من را تجسم می کنی گاهی


    سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است




    که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است




    تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما




    شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است




    رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز




    به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است




    مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی




    کمال عشق ، جنون است و دیگرآزاری است




    مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست


    ای لحظه های من همه سرشار یاد تو !

    هرگز مرو، همیشه بهاران من بمان .

    قدسی ترین فرشته ی قلب منی، بیا!

    قانون نبضهای پریشان من، بمان.

    من در صدای روشن تو تازه میشوم

    موسیقی ملایم باران من ،‌ بمان.........
    سلام خوبی کاربر فعال ؟ میشه به من بگی منو باشگاه مهندسان رو از کجا میتونم دانلود کنم؟
    تو را زمانی از دست دادم

    كه میان روزمرگی هایت گم شدم

    و تو فرصت آن را نداشتی

    كه دلتنگم باشی

    عجب از من

    تمام دل مشغولی ام تو بودی

    تمامی دقایقم با تو می گذشت

    در لابه لای دفتر خاطراتت به دنبال خود گشتم

    نبودم

    هیچ صفحه ای نشان از من نداشت

    برگه های خالی بسیار بودند

    پاك شده بودم

    از صفحه زندگی ات


    در عبور لحظه ها

    آه ، دیدم آمدی

    چه هراسان چه لطیف

    ایستگاه دل من

    چه شده گشت نظیف

    باز لرزید دلم

    این تصادف نَبُوَد

    دیده ام دید تو را

    نیمکت کهنه باغ

    دید و خندید چرا

    یاد آن روز که رفت

    پشت آن بید که همچون دل من

    با نگاه تو بلرزید تنش

    در غروبی که شکست

    نیمکتها نو بود

    عشق هم با ما بود

    آه از آن روز که رفت !!!!

    باز روزی دگر است

    این تصادف نَبُوَد

    دیده ام دید تو را

    نیمکت کهنه باغ

    دید و خندید چرا

    صدای تو بیداری بیشه آواز سبز برگه

    صدای تو پر وسوسه مثل شب خونیه تگرگه

    صدای تو آهنگ شكستن

    بغض یه دنیا حرفه

    تصویری از آغاز صریح قندیل نور و برفه

    هیچ كی مثل تو نبود هیچ كی مثل تو منو باور نكرد

    هیچ كی با من مثل تو توی نقد شب من سفر نكرد

    هیچ كی مثل تو نبود ساده مثل بوی پاك اطلسی

    یا بلوغ یك صدا میون دغدغه دلواپسی

    هیچ كی مثل تو نبود هیچ كی مثل تو نبود

    تو غرورت مثل كوه مهربونیت مثل بارون مثل آب

    مثل یك جزیره دور مثل یك دریا پر از وحشت خواب

    هیچ كی مثل تو نرفت هیچ كی مثل تو نبود

    شعرای تنهاییمو هیچ كی مثل تو نخوند

    همه حرفام مال توست همه شعرام مال توست

    دنیای من شعرمه همه دنیام مال تو

    هیچ كی مثل تو نبود

    وقتی می روی
    تمام چیزهای عادی
    یادگاری می شوند
    حساس می شوند
    ترک بر می دارند

    بر مبل نمی شود نشست
    که تو آنجا نشسته بوده ای
    هوا را نمی شود نفس کشید
    که عطر تو آنجا بوده است

    وقتی نیستی
    همه چیز
    تو را یادآوری می کند
    تو را و نبودنت را...

    برگها زردند و می ریزند، وقتی نیستی
    فصل ها پاییز پاییزند ،وقتی نیستی
    ابرها لج می کنند و با تمام بغض خود
    قطره ای باران نمی ریزند، وقتی نیستی
    لحظه ها جایی برای فکر فردا نیستند

    وقتی از دیروز لبریزند… وقتی نیستی
    قاب های روی دیوار از طناب دارشان
    عاقبت خود را می آویزند، وقتی نیستی
    خواب می بینند گل ها،خواب فرداهای خوب
    کاش برخیزند، برخیزند، وقتی نیستی


    حسن باران این است که زمینی ست ولی

    آسمانی شده است و به امداد زمین میاید

    حسن باران این است

    که تبسم دارد

    گرد غبار از همه چیز از همه جا میگیرد

    حسن باران این است

    که مرا میبرد از خویش به عشق

    و مرا برمیگرداند از عشق به خویش

    همه جا بر همه کس میبارد

    و تعلق دارد به جهانی از عشق.


    فانوست را به من بده

    میخواهم در خود به دنبالت بگردم .....

    نمیدانم تو را در خود گم کرده ام

    نمیدانم کجایی ..... در قلبم ......در ذهنم ......در جسمم.....

    میدانی فکر میکنم تو خود من شده ای

    خود من شده ای .......
    تو نیستی که ببینی

    چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

    چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

    چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

    هنوز پنجره باز است

    تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

    درخت ها و چمن هاو شمعدانی ها

    به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر

    به آن نگاه پر از آفتاب مینگرند

    تمام گنجشکان

    که درنبودن تو

    مرا به باد ملامت گرفته اند

    ترابه نام صدا می کنند

    هنوز نقش ترا از قراز گنبد کاج

    کنار باغچه

    زیر درختها لب حوض

    درون اینه پاک آب می نگرند

    تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

    طنین شعر تو مگاه تو درترانه من

    تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد

    نسیمروح تو در باغ بی جوانه من

    چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

    به روی لوح سپهر

    ترا چنا نکه دلم خواسته است ساخته ام

    چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

    هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

    به چشم همزدنی

    میان آن همه صورت تراشناخته ام

    به خواب می ماند

    تنها به خواب می ماند

    چراغ

    اینه

    دیوار

    بیتو غمگینند

    تو نیستی که ببینی

    چگونه با دیوار

    به مهربانی یک دوست ازتو می گویم

    تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار

    جواب می شنوم
    بوی باران بوی سبزه بوی خاک

    شاخه های شسته باران خورده پاک

    آسمان آبی و ابر سپید

    برگهای سبز بید

    عطر نرگس رقص باد

    نغمه شوق پرستو های شاد

    خلوت گرم کبوترهای مست

    نرم نرمک می رسد اینک بهار

    خوش به حال روزگار

    خوش به حال چشمه ها و دشت ها

    خوش به حال دانه ها و سبزه ها

    خوش به حال غنچه های نیمه باز

    خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

    خوش به حال جام لبریز از شراب

    خوش به حال آفتاب

    ای دل من گرچه در این روزگار

    جامه رنگین نمی پوشی به کام

    باده رنگین نمی نوشی ز جام

    نقل و سبزه در میان سفره نیست

    جامت از آن می که می باید تهی است

    ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

    ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

    ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

    گر نکویی شیشه غم را به سنگ

    هفت رنگش میشود هفتاد رنگ



    مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب


    در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست...
    من آن اندوه سرشارم که روزی شعله زد آهم

    و لرزید آسمان از ناله های گاه و بیگاهم


    مرا در آتش عشقت چنان پروانه سوزاندی

    ولی صد سال دیگر هم " من از یادت نمی کاهم "


    اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...

    جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم


    تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود

    گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم


    تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب

    برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "


  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا