mani24
پسندها
36,493

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • فرصت آیینه ها در پشت در مانده است

    مهربانی را بیاموزیم
    فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
    روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
    می شود در عصر آهن
    آشناتر شد
    سایبان از بید مجنون٬
    روشنی از عشق
    می شود جشنی فراهم کرد
    می شود در معنی یک گل شناور شد

    مهربانی را بیاموزیم
    موسم نیلوفران در پشت در مانده است
    موسم نیلوفران٬یعنی که باران هست
    یعنی یک نفر آبی است
    موسم نیلوفران یعنی
    یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی

    می شود برخاست در باران
    دست در دست نجیب مهربانی
    می شود در کوچه های شهر جاری شد
    می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
    با نگاهی
    با نفس های نگاهی
    می شود سرشار از رازی بهاری شد

    جای من خالی است
    جای من در عشق
    جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
    جای من در شوق تابستانی آن چشم
    جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
    جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
    جای من خالی است
    من کجا گم کرده ام آهنگ باران را!؟
    من کجا از مهربانی چشم پوشیدم!؟

    می شود برگشت
    تا دبستان راه کوتاهی است
    می شود از رد باران رفت
    می شود با سادگی آمیخت
    می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
    می شود کیفی فراهم کرد
    دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
    در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
    من بهار دیگری را دوست می دارم

    جای من خالی است
    جای من در میز سوم٬در کنار پنجره خالی است
    جای من در درس نقاشی
    جای من در جمع کوکب ها
    جای من در چشم های دختر خورشید
    جای من در لحظه های ناب
    جای من در نمره های بیست
    جای من در زندگی خالی است

    می شود برگشت
    اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
    می شود در سردی سرشاخه های باغ
    جشن رویش را بیفروزیم
    دوستی را می شود پرسید
    چشم ها را می شود آموخت
    مهربانی کودکی تنهاست
    عاشقانه تر از این نیست


    که در واپسین لحظات باورم از بودن تو

    باور نکنم


    که رفته ای......
    از ابتدای آن روز


    که شامگاهش


    باران بر گونه های تو بارید


    من گمشده ام.
    با دلم سر سخت شو ... تا می توانی سخت تر

    می شود دل کندنم با مهربانی سخت تر


    من که می دانم خدا بی آنکه مبعوثم کند

    دائما می گیرد از من امتحانی سخت تر


    زندگی را باختم در این قمار اما هنوز

    حاضرم حتی بپردازم زیانی سخت تر


    هیچ فکرش را نمی کردم که بعد از رفتنت

    بگذرند این لحظه ها آنی به آنی سخت تر


    سخت بار آورده این دنیا مرا اما چه سود

    می شود جان کندنم با سخت جانی سخت تر


    آه ! می آورد رستم هم در این پیکار کم

    پیش پایش بود اگر هر بار خوانی سخت تر
    روی دیــوار نـــــگاهت

    دریچـــه ای باز میـــکنم

    از این دریـــچه ،

    هزار قاصـــــدک ، از عشــــق خود

    ســــمت نــــــگاه تو روانـــــــه میـــکنم
    .

    بخـــوان پیــــامشان

    ببـــین احســاســــشان
    ،
    قـــلب خود را همــــراهشان

    سوی تو حـــواله میــــکنم ...
    شب بلند است و ستاره ها


    هر لحظه خوشبخت تر می شوند


    انگار ماه سال هاست


    که در آغوشت بخواب رفته است


    بیداری پلک ها را بغل می کند


    و من برای تکیه دادن به گونه هایت


    دوباره دلتنگ می شوم ...
    سکوتم دلیل بر فراموشی نیست

    ای نشسته در عمق جان و دل

    با تو هماره بودن برایم همیشگیست

    مرا اینگونه آرام و صبور مبین

    دریای درونم مشوش و طوفانیست

    اگر میگریزند ز دستانم واژه ها

    برای اینست که حرفهایم گفتنی نیست

    یکدم نیستم ز یاد تو غافل ،هرجا میروم همانجایی

    این همان ،عشق، احساس جاودانیست

    بیا باهم کمی صمیمانه بگوییم

    از همان رازهایی که میان من و تو پنهانیست .


    من ندانم چه کسی روز نخست




    روی این غمکده ی سرگردان




    دید این منحنی آبی رنگ




    در کجا بود که گفت:من تو را دارم دوست




    من ندانم به گمانم شاید در گذرگاه یکی جنگل سبز




    پای یک برکه ی آرام و زلال که در آینه ی آن پیدا بود




    کاکل سبز درخت٬سرخی غنچه ی گل




    قد موزون صنوبر یا سرو




    خوشه هایی ز گل یاس بنفش




    شاخه هایی ز گل نیلوفر




    چه کسی بود که در آن ظلمت شب




    آن شب جادویی




    زیر یک شاخه ی نور یا که هنگام غروب




    در سرا شیب یکی دره ی غمگین بنفش




    یا به نارنجی آن دشت فراخ




    یا که در ساحل آن وسعت پر حجم کبود




    روی این غمکده ی سرگردان




    زیر این منحنی آبی رنگ




    اولین مرتبه احساس نمود که دلش می تپد از عشق کسی




    و در آن حالت سرخ با صدایی چو یک شاخه ی بید




    اولین مرتبه این آیه تلاوت فرمود:من تو را دارم دوست




    چه کسی بود و چنین لطف سخن را ز که آموخته بود؟؟؟





    قلمت را بردار


    و برای دل شب بازنویس


    که اگر خسته نوشتم در شب


    از سر غصه ی تاریکی نیست


    روزگارم لبریز ...از تمامیت نور...


    دیدگانم بیدار


    دل من بس غمگین... دل من غمناک است....


    واگر بیدارم


    درگذر از همه شبها... هرشب....


    کوچه ها خسته و بیدار زده


    همدمم خواهد بود...


    ماه و مهتاب کنار دل من


    و به همپائی هر نقطه ز نور


    در دل شب زده ی غمناکم


    هم سخن گشته دلم...


    با گل و کوکب و مهتاب و نسیم


    آه افسوس ولی...


    کس در این خلوت تنهای سکوت


    همصدا با من و با قلبم نیست


    کوچه هم بس تنها...و دلم بس غمگین



    آسمان گاه بگاه ،ابری و تیره و بارانی و تلخ


    با دل من هم پاست .



    لیک افسوس دلم...

    همچنان غمزده در کوچه ی تنهائی ها


    رهگذار شب غمناک ِدل است!



    تو ولی ازدل من بازنویس :


    آسمان تنها نیست ...


    گل ز هر شبنم شب ،بوسه بخود میگیرد...


    آسمان بوسه زنان دل اوست !


    من ولی ...من ولی باز همان سرگردان...


    من همان بیدارم!


    با دلی بس تنها...رهروی تیره رهِ راهِ سحر


    در هرآن ساعت غمناک ِگذر!


    دل من همدم ِ تنهائی هاست
    دل اگر تنها است .. دل اگر غمگین است …تو چرا غمگینی ؟؟


    مگر این دل .. دل توست ؟؟


    من اگر شادانم .. من اگر خندانم .. همه از بودن توست …


    تو که در قلب منی .. لحظه لحظه با منی …


    بودنت بودن من .. رفتنت رفتن من ..


    من و تو گمشده در دشت غمیم …


    در نگاه من و تو ‚ دشت غم . دریاییست !!


    با تو بودن زیباست .. همچو پرواز پرستو در باد ..


    همچو شبنم که در آغوش گل است ..


    آسمان همچو نگاهت آبی است ..


    که من از آبی آن خرسندم .. و در آن آبی نیلی ‚ آزاد ..


    آسمانم ….. آرزویم دیدن لبخندیست !!


    که به مانند گلی ساده و زیباست هنوز ..


    كلاف زندگي ام بدجور داره مي پيچه و گره خورده ..

    دلم را گم كرده ام ..

    فكر ميكنم بين روزمرگي هاي زندگيم باشد ..

    و يا لاي بدو بدو هاي زندگي ام ..!

    سیگارم چه خوب درک می کند مرا

    وای که چه زیبا کام می دهد این نو عروس هر شب تنهایی هایم

    لباس سفیدش را تا صبح برایم می سوزاند

    و من تا صبح بر لبانش بوسه می زنم

    چه لذتی می بریم از این همخوابگی

    او از جان مایه می گذارد و من از عمر

    هر دو می سوزیم به پای هم...
    ﻧﻤﯿﺪاﻧـــﻢ !!

    ﺳﯿﮕـــﺎر ﻣﯿﮑﺸﻢ ﯾﺎ ﺣﺴﺮﺗـــ ﻧﺒـــﻮدﻧﺖ را ...

    رﯾﻬـ ﻫﺎﯾـــﻢ را ﭘــُـﺮ از دود ﮐﻨــﻢ ﯾـﺎ از آﻩ رﻓﺘﻨﺘـــ ...؟

    ﻧﻤﯿﺪاﻧـﻢ ﺗﻮ را دود ﻣﯿﮑﻨــﻢ ﯾﺎ ﺧــﺎﻃﺮاﺗﺘـــ را ....

    اﺻــﻼا ﭼـﻪ ﻓﺮﻗــﯽ ﻣﯿﮑﻨـَـﺪ ؟؟؟

    ﺗــﻮ رﻓﺘـﻪ اﯾـــ و ﻣــﻦ ....!!!

    ﺳﯿـــﮕﺎرو ﺣﺴﺮﺗـــ و آﻩ را ﺑﺎ ﻫــﻢ ﻣﯿﮑﺸـــﻢ ..

    آرﻩ ﺳــــﯿﮕﺎر ﻣﯽ ﮐـــﺸﻢ!

    ﮐﻪ ﻣــﻨﺘــــ ﻧﺎﻣـﺮد ﻧـــﮑﺸﻢ ..!

    ﺳﯿـــﮕﺎر ﻣــﯽ ﮐـــﺸﻢ ﮐــﻪ از ﻧﺎرﻓــﯿﻖ ﻧـــﮑﺸــﻢ ..!

    ﺳـــﯿﮕﺎر ﻣـــﯿﮑﺸﻢ ﮐــﻪ ﺑــﺘﻮﻧﻢ ﻏــﻢ و ﻏــﺼﻪ ﻫــﺎﻣــﻮ ﺗﻨـــﻬﺎ رو دوﺷــﻢ ﺑــﮑﺸﻢ ...!

    هَــمـینْ کـِـﮧ مــیـآمْ بــِـﮧ خُـودَمْ بـگـَمْ . . .

    هـَـمـِـﮧْ چـیــزْ آرومـِـﮧْ . .

    مـَـنْ چـِـقـَـدْ خـُـوشـْـحــآلـَـمْ . .

    یــِﮧ ْحـِـسِ دَرونــی بــِمْ مــیــگـِــﮧْ . .

    غـَـلـَـطِ اِضــآفــی نـَـکـُـنْ . . .!

    دَرد مــَن تــَنـهـایــیـمــ نـیـسـتـــــ ..

    دَرد مــَن ایــنَستــــ ڪﮧ ـهــَر روز اَز خــودَمــ مـے پــُرسـَمــ ..

    مــَگــَر خــودَش مــَرا اِنـْتـِخــابـــــ نــَڪَردْ ؟؟؟

    برای رسیدن به تو ..

    سختی هر راهی را به جان میخرم . . .

    ﺑــــﺮای ﻫــــﺮزﮔــﯽ ..

    ﻫــــﺰار راﻩ ﻫــﺴــــﺖ ..

    اﻣـــﺎ ﻫـﯿــﭻ ﮐــــﺪام ﺑــــﻪ اﻧـــﺪازﻩ ء ..

    "ﺗــــﻈـــﺎﻫـــﺮ ﺑـــﻪ ﭘـــﺎﮐـــــــــﺪاﻣــﻨــﯽ" ..

    ﮐــﺜـﯿــــــﻒ ﻧـﯿـﺴـــﺖ ...

    فــــاصـله هـــرچقــــدر هــــم کــــم و کـــوچیـــک بـــــاشه ... بـــــازم بــــزرگـــه ؛

    به دکمه اســـپــیـــس روی کیبــــوردت نگــــاه کــن ...!!!
    فاصله چقدر زياد ميشود ..!

    وقتي که مــــ ــ ـــن باشم و غـــــــــــــــر و ر و تـــ ــ ــــو . . .

    برایم کــَـف زدند ..

    در آغوشـم گرفتند ..

    تایید و تشویقـــم کردند ... که آخــر فرامـــوشت کــردم ..

    دیگر تا ابــد بر لــبانم لبخنــدی تـــصنعـی مهمـان است ..

    اما بیــن ِ خــودمـان باشــد ..

    هنــوز تنهـــا دلـبــرکـــم تــــو هسـتــی ...

    چــه سختــــ استـــــ ..

    بــرای آمـدنــــــ كســی دعــا كنــی ..

    كـه بـه فــكر آمــدنـــــــ نيسـتــــــ ..!

    برایم از بــــازار یکــــ بغــــض ِ خوبــــ بخــــر ..

    نــه مثــــل اینــــ هـــا که دارم ...

    نه مثـــ ـل این ها که هــ ـر روز می شکننـــد...

    تكــ ه یَخــی شـُـدهِ ام ..

    خـون دَر مَجــرایـَم مُنجَمِد شُــده ِ ..

    دیگــر غصــ هِ نمیخورََم .. پـُـرَم از دَردِ دوری ات ..

    تقصیر تونیست ..

    مقصر معلم دستور زبان فارسی بود ..

    که به من نگفت ..

    "من" باهر "تویی" "ما" نمیشود .!

  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا